- غزل 263
هر كه شد محرم دل در حرم يار بماندوانكه اين كار ندانست در انكار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عيب مكن شكر ايزد كه نه در پرده پندار بماند
صوفيان واستدند از گروِ مى همه رخت خرقه ماست كه در خانه خمّار بماند
خرقهپوشان همگى مست گذشتند و گذشت قصه ماست كه در هر سر بازار بماند
داشتم دلقى و صد عيب مرا مىپوشيد خرقه، رهنِ مى و مطرب شد و زنّار بماند
از صداى سخن عشق نديدم خوشتر يادگارى كه در اين گنبد دوّار بماند
هرمى لعل كز آن جام بلورين ستدم آب حسرت شد و در چشم گهر بار بماند
جز دلم كو ز ازل تا به ابد عاشق اوست جاودان كس نشنيدم كه در اين كار بماند
گشتبيمار كه چونچشمتو گردد نرگس شيوه آن نشدش حاصل و بيمار بماند
بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد كه حديثش همه جا بر در و ديوار بماند
به تماشا گه زلفش دل حافظ روزى شد كه باز آيد و جاويد گرفتار بماند
هر كه شد محرم دل، در حرم يار بماند و آن كه اين كار ندانست، در انكار بماند
گويا خواجه در مصرع اوّل اين بيت به مضامين كلمات علىّ7 اشاره مىكند، كه مىفرمايد: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ.»[1] : (هر كس خود را بشناسد، پروردگارش را خواهد شناخت.)و همچنين: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، تَجَرَّدَ.»[2] : (كسى كه خود را بشناسد، مجرّد مىگردد.) و نيز: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، جَلَّ أَمْرُهُ.»[3] : (هر كس نَفْس خويش را بشناسد، كارش بالا مىگيرد.)
و در مصرع دوّم اشاره به معناى كلام ديگر وى كه مىفرمايد: «كَفى بِالمَرءِ جَهْلاً أَنْ يَجْهَلَ نَفْسَهُ.»[4] : (در جهالت شخص همين بس كه خود را نشناسد.) و همچنين : «أَعْظَمُ الجَهْلِ، جَهْلُ الإِنْسانِ أَمْرَ نَفْسِهِ.»[5] : (بزرگترين نادانى، جهل انسان به امر نَفْس خويش مىباشد.) و نيز: «مَنْ جَهِلَ نَفْسَهُ، أَهْمَلَها.»[6] : (هر كس نفس خود را نشناسد، بيهودهاش گذاشته) و غير آن.
مىخواهد بگويد: سالك بايد توجّه داشته باشد كه نزديكترين طُرُق براى شناسايى معشوقحقيقى، خود انسانمىباشد كه مظهر تجلّى تامپروردگار است، و بااين شناخت پرده از حقيقت و جمال انسانيت انسان برداشته مىشود؛ كه :
(وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى )[7] : (و از روح خود در او دميدم.) و همچنين: (ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقآ آخَرَ)[8] : (سپس او را خلقتى ديگر پديد آورديم) و بشر خاكى، خود را در مقام قرب وصل جانان مشاهده خواهد كرد.
و چون به خود آشنا شد، به همه موجودات آشنا خواهد شد؛ كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، فَقَدِ انْتَهى إِلى غايَةِ كُلِّ مَعْرِفَةٍ وَعِلْمٍ.»[9] : (هر كس حقيقتِ خود را شناخت، به نهايت شناخت و علم دست يافته.) و نيز: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، فَهُوَ لِغَيْرِهِ أَعْرَفُ.»[10] : (هر كس نفس خويش را شناخت، شناختش به غير خود بيشتر خواهد بود.)
و بر عكس، اگر كسى به خود آشنا نشد، به همه چيز جاهل است؛ كه: «مَنْ جَهِلَ نَفْسَهُ، كانَ بِغَيْرِ نَفْسِهِ أَجْهَلُ.»[11] : (هر كس به نَفْس خود جاهل باشد، به غير آن نادانتر خواهد بود.) و نيز: «لا تَجْهَلْ نَفْسَکَ؛ فَإِنَّ الجاهِلَ مَعْرِفَةَ نَفْسِهِ، جاهِلٌ بِكُلِّ شَىْءٍ.»[12] : (به نفس خويش جاهل مباش، كه هر كس به نَفْسش جاهل شد، به هر چيزى نادان و جاهل خواهد بود.) در جايى مىگويد :
سالها دل، طلبِ جام جم از ما مىكرد آنچه خود داشت، زبيگانه تمنّا مىكرد
گوهرى، كز صدف كَوْن و مكان بيرون بود طلب از گمشدگانِ لب دريا مىكرد
بيدلى، در همه احوال خدا با او بود او نمىديش و از دور خدايا مىكرد[13]
اگر از پرده برون شد دل من، عيب مكن شكر ايزد، كه نه در پرده پندار بماند
اى آن كه مرا به اختيار نمودن طريقه فطرتِ: (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْدِيْلَ لِخَلْقِ اللهِ)[14] : (سرشت الهى كه مردم را بر آن آفريد، تغييرى در آفرينش خداوند نيست.) و عشق و رندى و توجّه تمام به حضرت دوست، سرزنش مىنمايى! عيبم مكن، كه من بدين عمل شادمانم، و نيز شاكرم از اينكه در پندارِ بندگى غير خالصانه براى رسيدن به نعمتهاى بهشتى نماندهام، و بندگى خود را خالصانه و بىشائبه از هيچ گونه شرك جلىّ و خفىّ انجام مىدهم.
و شايد اين بيت در تعقيب بيان بيت گذشته باشد و بخواهد بگويد: اى آن كه مرا عيبِ به شناسايى خويش و معرفت نفس مىكنى و در اين امر خطا كارم مىشمرى! خدا را شكر كه از خيالات باطل بدر آمدم، و با خود شناسى محرم اسرار دوست گرديدم، و او را با خود و محيط به خود با تمام تجلّيات اسمائى و صفاتى مشاهده نمودم، و در پرده پندارِ كنار بودن دوست از خويش و مظاهر نماندم.
صوفيان واستدند از گروِ مِىْ همه رخت خرقه ماست كه در خانه خمّار بماند
اهل ظاهر و زهّاد پشمينه پوش با آنكه در ازل عهد عبوديت الهى را پذيرفتند و به (أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[15] : (آيا من پروردگار شما نيستم؟!)، (بَلى شَهِدْنا)[16] : (آرى ديديم) گفتند، گويا آن را فراموش كردند، كه تنها به عبادات ظاهرى پرداخته و بهشت و نعمتهاى آن را مورد نظر خود قرار دادند، و بر «بَلى» گويى ثابت قدم نماندند؛ ولى ما از آن روزى كه عهد عبوديّت با دوست بستيم و (بَلى، شَهِدْنا) گفتيم، از اين سخن نادم نگشتهايم، و بر آن ثابت قدم ايستادهايم، و هر لحظه باز «بلى، بلى» گوييم، و حاضر نيستيم به عالم بشريت خويش توجّه داشته باشيم، تا آنكه اعمال عبادى را براى رسيدن به لذايذ اخروى انجام دهيم.
و شايد منظور خواجه از «صوفى» در اينجا، اهل صفوت و كمال و معرفت باشد و بخواهد بگويد: اهل كمال، بقاء بالله را پس از فناء فى الله يافتند، ولى ما به اين كمال نايل نگشتيم. «إِلهى! أُنْظُرْ إِلَىَّ نَظَرَ مَنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ، وَاسْتَعْمَلْتَهُ بِمَعُونَتِکَ فَأَطاعَکَ.»[17] : (معبودا! به من، به چشم كسى بنگر، كه او را خواندى و اجابتت نمود، و به كمك خويش به عملش واداشتى و اطاعتت نمود.)
خرقه پوشان همگى مست گذشتند و گذشت قصّه ماست كه در هر سربازار بماند
زهّاد و اهل خرقه، به مستى از اين عالم گذشتند و مىگذرند. ما هم به مستى مىگذريم و خواهيم گذشت؛ امّا ايشان مست جمال حور و نعمتهاى بهشتى، و ما مست ديدار يار خويش. قصّه زهد و مستى ايشان از سر زبانها بيافتد و خواهد افتاد. امّا قصّه عشق ماست كه در همه جا بر سر زبانها باقى خواهد ماند.
ممكن است اين بيت هم در بدرقه بيت گذشته باشد و به معناى دوّم آن بيت اشاره كند و بخواهد بگويد: اهل سير و سلوك به مقصد نهايى خود در كمال نايل شدند و ما را آب حيات ابدى ندادند، تنها قصّهاى از عشق و عاشقى ما بر سر زبانها مىماند. «إِلهى! هَبْ لى قَلْبآ يُدْنيهِ مِنْکَ شَوْقُهُ، وَلِسانآ يُرْفَعُ ] يَرْفَعُهُ [ إِلَيْکَ صِدْقُهُ، وَنَظَرآ يُقَرِّبُهُ مِنْکَ حَقُّهُ.»[18] : (معبودا! دلى به من عطا كن كه شوقش آن را به تو نزديك كند، و زبانى كه سخن راستش به سوى تو بالا آورده شود. ] يا: آن را به سوى تو بالا كشد. [، و نگاهى كه حقيقى و واقعى بودنش آن را به تو نزديك گرداند.)
داشتم دلقى و صد عيب مرا مىپوشيد خرقه، رهنِ مى و مطرب شد و زنّار بماند
مرا لباس پشمينه زهدى بود كه با آن راز خود را مىپوشانيدم. چون نفحات تجلّيات جان پرور دوست وزيدن گرفت، و به مى مشاهدات و ذكر او مشغول گشتم و به طرب و وجد در آمدم، دلق و خرقه زهد از دستم بشد و راز خود را نتوانستم پنهان دارم. ناچار، زنّار عبوديّت و عشق محبوب بىهمتايم با من باقى ماند و رازم آشكار گشت.
از صداى سخن عشق نديدم خوشتر يادگارى كه در اين گنبد دوّار بماند
تمام آوازهها كه از شخصيّتهاى مختلف در اين عالم ظاهر مىشود، پايان مىيابد؛ و نام هر كس چند روزى بر سر زبانهاست، تا از اين جهان رخت بربندد و برود، ولى بهتر از صداى عشق جانان و ياد دوست كه همواره طنين انداز است، نمىبينم.
ملاحظه مىكنيم كه اهل جاه و مال و زهد قشرى و غيره، همه آمدند و رفتند واز آنها نام و نشانى نماند، امّا انبياء و اولياء : و اهل ذكر و طاعت حقيقى و محبّت جانان، همگى نام و نشانشان در اين عالم، جاودان مانده، و زدوده نخواهد شد و نداى ملكوتى عشق و محبّتشان به محبوب تا ابد طنين افكن است و هر جمعيتى كه مىآيند مشتاق شنيدن حالات و گفتار و رفتار ايشانند. «إِلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذين تَوَشَّحَتْ ] تَرَسَّخَتْ [ أشْجارُ الشَّوقِ إِلَيْکَ فى حَدآئِقِ صُدُورِهِمْ، وَأَخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِکَ بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ، فَهُمْ إِلى أَوْكارِ الاْفْكارِ ] اَلاَْذْكارِ [ يَأوُونَ، وَفى رِياضِ الْقُرْبِ وَالْمُكاشَفَةِ يَرْتَعُوْنَ، وَمِنْ حِياضِ الْمَحَبَّةِ بِكَأْسِ الْمُلاطَفَهِ يَكْرَعُوْنَ، وَشَرايِعَ الْمُصافاةِ يَرِدُوْنَ.»[19] : (معبودا! ما را از آنانى قرار ده كه نهالهاى شوقت در باغهاى دلشان سبز و خرّم گشته ] رسوخ پيدا كرده [، و سوز محبّت تو شراشر قلبهايشان را فرا گرفته؛ و در نتيجه، آنان به آشيانهاى افكار ] اذكار [ پناه برده، و در باغهاى مقام قرب و شهود خراميده، و با جام لطف از حوضهاى محبت آشاميده، و در جويبارهاى صاف و گوارا درآمدهاند.)
هرمى لعل كز آن جام بلورين ستدم آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
دوست، با من عنايتها داشت و از جام بلورين و مظاهر اتمّ خود (اولياء عليهم السّلام كه تمام نور و روشنى بودند و ظاهر و باطنشان در نشان دادن او و جمال و تجلّياتش فرق نداشت) و راهنمايىهايشان مرا به مشاهداتى نائل نمود، ولى افسوس! كه گرفتار بىعنايتى او گرديدم، و از آن محروم شده و حسرت اين محروميّت مرا به ريختن سرشك از ديدگان وا داشت.
و ممكن است منظور خواجه از «جام بلورين»، همان شهود حضرت دوست باشد كه از طريق معرفت نفس، حاصل مىشود.
جز دلم كو ز ازل تا به ابد عاشق اوست جاودان كس نشنيدم كه در اين كار بماند
از ازل تو را با خود ديدم و خريدارت شدم كه: (وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُم؟! قالُوا: بَلى، شَهِدْنا)[20] : (و آنان را بر خويش گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟! گفتند: آرى، شهادت مىدهيم.) و تا به ابد از اين معامله پشيمان نيستم. كيست چون من عاشقى كه چنين پايدار و استوار باشد؟ و چرا چنين گرفتار معشوقى چون تو نباشم كه در جمال و كمال بىنظيرى. در جايى مىگويد :
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند تا ابد سر نكشد و ز سر پيمان نرود[21]
گشت بيمار كه چون چشم تو گردد نرگس شيوه آن نشدش حاصل و بيمار بماند
محبوبا! گل نرگس، و در واقع همه مظاهر و تجلّيات عالم هستى، كه همه نمونه و گوشهاى از جلوه گريهاى تواند، خواستند خود را چون چشم و جمال بيمار و جذّاب تو به من نشان دهند و دل مرا بربايند، اما نتوانستند؛ زيرا آن كس كه شيوه چشم مست و جذابيّت جمال تو را ديد، كجا ممكن است فريفته جمال مظاهر گردد؟! عمر بن فارض در ابياتش اين معنى را چه زيبا بيان مىكند، مىگويد :
فَأَدِرْ لِحاظَکَ فى مَحاسِنِ وَجْهِهِ تَلْقى جَميعَ الْحُسْنِ فيهِ مُصَوَّراً
لَوْ أَنَّ كُلَّ الحُسْنِ يَكْمُلُ صُورَةً وَ رَآهُ، كانَ مُهَلِّلاً وَمُكَبِّراً.[22]
لذا مىگويد :
بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد كه حديثش همه جا بر در و ديوار بماند
معشوقا! نه تنها مظاهر جمالىات در مقابل جمالت براى من نمىتوانند خودنمايى داشته باشند؛ بلكه تمثال بىحركت نگاشته شده صاحب جمالان (چون چينيان چِگِل كه در زيبايى بىنظيرند) در در و ديوار آن سرزمين هم (با نگاه كردنشان) حكايت از حيرت زدگى ايشان به جمال تو دارد. كنايه از اينكه: جمال تو چنان است كه چون جلوه كنى همه صاحب جمالان هم، به اشتياق ديدار تو، توجّه از جمال خود بر مىدارند. در جايى مىگويد :
اگر چه حسن فروشان بهجلوه آمدهاند كسى به حسن و ملاحت به يار ما نرسد[23]
به تماشا گهِ زلفش دل حافظ روزى شد كه باز آيد و جاويد گرفتار بماند
روزى براى مشاهده مظاهر جمالى محبوب بيرون شدم، چون به ايشان نگريستم، جمال او را با آنان جلوهگر ديدم و چنان مرا پاىبند خود ساخت كه نتوانستم به جمالهاى ظاهر توجّه داشته باشم.
و يا معنى اين باشد: براى ديدار جمالش، كه از طريق كثرات مظاهرش جلوهگرى مىكند، روزى برفتم و به فكر مشاهده چنينى شدم. همين كه اين مشاهدهام دست داد، ديگر قدرت آنكه باز به عالم پيش از اين تماشا (يعنى كثرت) رجوع كنم، نداشتم. جمال او از كثرات و يا مظاهر برايم چنان جلوهگرى نمود، كه خود و كثرات را گم كردم و ديگر جز او را جلوهگر نديدم. «اَنْتَ الَّذى اَشْرَقْتَ الاْنْوارَ فى قُلُوبِ أَوْلِيائِکَ، حَتّى عَرَفُوکَ وَوَحَّدُوکَ ] وَجَدُوکَ [، وَأَنْتَ الَّذى أَزَلْتَ الاْغَيارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبّائِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَلَمْ يَلْجَئُوا إِلى غَيْرِکَ.»[24] : (تويى كه انوار را در دلهاى اوليائت تاباندى، تا تو را شناخته و به مقام توحيدت نائل آمدند ] يا: تو را يافتند [، و تويى كه اغيار را از دلهاى دوستانت زدودى، تا جز تو را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند.)
[1] 2 و 3 و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص 387 .
[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب الجهل، ص 53 .
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص 387 .
[7] ـ حجر : 29 .
[8] ـ مؤمنون : 14 .
[9] و 4 و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص 387 .
[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب النفس، ص 392 .
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 205، ص 171 .
[14] ـ روم : 30 .
[15] ـ اعراف : 172 .
[16] ـ اعراف : 172 .
[17] و 2 ـ اقبال الاعمال، ص 686 .
[19] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 150 .
[20] ـ اعراف : 172 .
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص 214.
[22] ـ ديوان ابن فارض، ص 204 ـ خوب با گوشه چشم در خوبيها و زيباييهاى جمال او نظر بيانداز، همهحسن و خوبى را در آنجا مىيابى. اگر تمام جمالهاى ظاهرى در يك صورت جمع بشوند و به او توجّهكنند، تهليل و تكبير خواهند گفت.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدوسى، غزل 139، ص127.
[24] ـ اقبال الاعمال، ص 349 .