- غزل 26
چو بشنوى سخن اهلدل، مگو كهخطاست سخن شناس نئى دلبرا! خطا اينجاست
سرم بهدُنيى و عُقْبىü فرو نمىآيد تَبارَک الله! از اين فتنهها كه در سر ماست
در اندرونِ منِ خسته دل، ندانم كيست كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد،كجايى؟ اىمطرب! بنال هان!كه ازاين پرده، كارِ ما به نواست
مرا به كار جهان، هرگز التفات نبود رُختو در نظر من،چنين خُوشاش آراست
نخفتهام به خيالى كه مىپزم شبها خمار صد شبه دارم، شرابخانه كجاست؟
چنين كه صومعه آلوده شد ز خون دلم گَرَم بهباده بشوييد، حق به دست شماست
از آن به دير مغانم، عزيز مىدارند كه آتشى كه نميرد، هميشه در دل ماست
چه ساز بود، كه بنواخت مطربِ عُشّاق كه رفت عمر و هنوزم دماغ، پر ز صداست
چنين كه خرقه، مِىْ آلودهام من از مستى كجاستوقتعبادت،چهجاى ورد و دعاست؟
نداى عشق تو دوشم، در اندرون دادند فضاى سينه حافظ، هنوز پر ز صداست
خواجه در اين غزل مىخواهد از حالات معنوى خود خبر دهد، امّا بيم آن دارد كه گفتارش مورد قبول واقع نشود، لذا پيش از ياد آورى آن امور مىگويد :
چو بشنوى سخنِ اهل دل، مگو كه خطاست سخن شناس نهاى، دلبرا! خطا اينجاست
اى آنان كه سخن اهل دل را مىشنويد! گفتارشان را بيهوده منگريد؛ زيرا اينان افرادى نيستند كه از روى هوى و خيال سخن بگويند، ايشان را ملكوت عالم و راز آفرينش هويدا گشته، كلامشان نور و از خطا مبرّاست، كه: «ألْحِكْمَةُ رَوْضَةُ العُقَلاءِ وَنُزْهَةُ النُّبَلاءِ.»[1] : (حكمت، بوستان عاقلان و گردشگاه زيركان و بزرگواران است.) و نيز :
«ألْحِكْمَةُ شَجَرَةٌ تَنْبُتُ فِى القَلْبِ، وَتُثْمِرُ عَلَى اللِّسانِ»[2] : (حكمت، درختى است كه در قلب مىرويد و بر زبان ميوه مىدهد.) خطا از شماست كه سخن شناس نيستيد و كلام حقّ را از كلام باطل تشخيص نمىدهيد؛ كه: «حَرامٌ عَلى كُلِّ عَقْلٍ مَغْلُولٍ بِالشَّهْوَةِ أنْ يَنْتَفِعَ بِالْحِكْمَةِ.»[3] : (سود بردن و بهرهمندى از حكمت، بر هر عقلى كه به ] بند و زنجير [ خواهش نفسانى بسته شده، حرام و ناشايست است.)
سرم به دُنْيىü و عُقبى فرو نمىآيد تبارك الله از اين فتنهها كه در سَرِ ماست!
چه شده و مرا چه عنايتى از حضرت محبوب عطا شده؟ كه نمىتوانم به هيچ يك از دنيا و آخرت سر بندگى و خضوع فرود آورم؛ كه: «قَدْ أعْطَوُا المَجْهُودَ مِنْ أنْفُسِهِمْ لا مِنْ خَوْفِ نارٍ وَلا مِنْ شَوْقٍ إلَى الجَنَّةِ ] شَوْقِ جَنَّةٍ [ وَلكِنْ يَنْظُرُونَ فى مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَالأرْضِ كَما يَنْظُرُونَ إلى مَنْ فَوْقَها، فَيَعْلَمُونَ أنَّ اللهَ سُبْحانَهُ أهْلٌ لِلعِبادَةِ.»[4] : (] زاهدان حقيقى [ تمام توان
و كوشش خود را صرف مىكنند، نه از ترس آتش ]جهنّم [، و نه بخاطر اشتياق به بهشت؛ وليكن در ملكوت و باطن آسمانها و زمين مىنگرند، چنانكه به كسى ]= خدايى [ كه فوق آنهاست نظر مىكنند و مىدانند كه همانا تنها خداوند سبحان شايسته عبادت و پرستش است.) اين چه فتنههايى است كه خواجهات در سر دارد، و چه شده كه نمىتوانم سر فرود آورم «تبارك الله از اين فتنهها كه در سَرِ ماست» در جايى مىگويد :
دانى كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن در كوى او گدايى، بر خسروى گزيدن
از جان طمع بريدن، آسان بود و ليكن از دوستانِ جانى، مشكل بود بريدن
بوسيدنِ لب يار، اوّل ز دست مگذار كآخر ملول گردى، از دست و لب گزيدن
فرصت شمار صحبت، كز اين دو راه منزل چون بگذريم ديگر نتوان بههم رسيدن[5]
در اندرونِ منِ خسته دل ندانم كيست كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
محبوبا! هر چند مىخواهم بر فراقت صابر باشم و هجرانت را بر دل و عالم خاكى خسته و ناتوان خود هموار نمايم، ولى شور و غوغا و عشق درونىام نمىگذارد آرام و خاموش باشم؛ كه: «إلهى! … غُلَّتى لا يُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لا يُطْفِئُها إلّا لِقآئُکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ لا يَبُلُّهُ إلّا النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لا يَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْکَ، وَلَهفَتى لا يَرُدُّها إلّا رَوْحُکَ[6] : (معبودا! سوز و حرارت درونىام را جز وصالت فرو نمىنشاند، و
آتش باطنىام را جز لقايت خاموش نمىكند، و به شوقم به تو جز نظر به روى ] و اسماء و صفات [ ات آب نمىزند، و قرارم جز به قربت آرام نمىگيرد، و آه حسرتم را جز رحمتت بر نمىگرداند.) و به گفته خواجه در جايى :
بشد كه يادِ خوشش باد! روزگارِ وصال خود آن كرشمه كجا رفت و آن عتاب كجا؟
قرار وخواب زحافظ طمع مدار اىدوست! قرار چيست صبورىكدام و خواب كجا؟[7]
و در جايى ديگر مىگويد :
روزىگارىاستكه دل، چهره مقصود نديد ساقيا! آن قدحِ آينهْ كردار بيار
دلِ ديوانه به زنجير نمىآيد باز حلقهاى از خَم آن طُرّه طرّار بيار
كام جان تلخ شد از صبر،كهكردم بىدوست خندهاى ز آن لبِشيرينِ شكَرْ بار بيار[8]
دلم ز پرده برون شد، كجايى؟ اى مطرب! بنال هان! كه از اين پرده، كار ما به نواست
اى نفحات زنده كننده سالكان عاشق! و اى تجلّيات به وجد آورنده عارفان! وزيدن گيريد و مرا از خود بىخود نماييد و بيش از اينم در انتظار ديدار دوست نگذاريد؛ زيرا رونق تمامى كارهاى معنوى من از نواختن و شور شما حاصل مىشود. به گفته خواجه در جايى :
اى صبا! نكهتى از خاكِ دَرِ يار بيار ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار
نكته روح فزا از دهنِ يار بگوى نامه خوشْ خبر از عالمِ اسرار بيار
تا معطّر كنم از لطفِ نسيم تو مشام شمّهاى از نفحاتِ نَفَس يار بيار[9]
و ممكن است منظور از بيت اين باشد كه: اى نفحات به طرب آورنده عشّاق! بياييدو سوختهاى را با نسيمهاى عطر آگينتان سوختهتر نماييد و شور ديگرى در وى بپا نماييد.
مرا به كارِ جهان، هرگز التفات نبود رُخ تو در نظرِ من چنين خوشاش آراست
معشوقا! پيش از اينم به عالم و مظاهر آن اعتنايى نبود، امّا چون از طريق ملكوتشان برايم جلوه نمودى، به كار جهانم التفاتى تمام حاصل شده؛ كه: «أنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأيْتُکَ ظاهِراً فى كُلّ شَىْءٍ.»[10] : (تويى كه خودت را در هر چيز به من
شناساندى تا در نتيجه تو را در هر چيز آشكار و پيدا ديدم.) و خواجه نيز در جايى مىگويد :
صبا وقتِ سحر، بويى ز زلف يار مىآورد دل شوريده ما را، ز نو در كار مىآورد
فروغِ ماه مىديدم ز بامِ قصر او روشن كه روى از شرم او، خورشيد بر ديوار مىآورد
خوش آن وقت و خوش آن ساعت، كه آن زلف گره بندش بدزديدى چنان دلها، كه خصم اقرار مىآورد![11]
و ممكن است منظور خواجه از «كار جهان» حركات عالم و موجودات باشد و بخواهد به توحيد افعالى اشاره كند و بگويد: پس از اينكه دانستم تو با همه مظاهر مىباشى، گفتار و كردار آنها در نظر من خوش مىآيد؛ كه: «وَإنْ أعُدُّ نِعَمَکَ وَمِنَنَکَ وَكَرآئِمَ مِنَحِکَ لا اُحْصيها، يا مَوْلاىَ! أنْتَ الَّذى أنْعَمْتَ، أنْتَ الّذى أحْسَنْتَ، أنْتَ الّذى أجْمَلْتَ، أنْتَ الَّذى أفْضَلْتَ، أنْتَ الّذى مَنَنْتَ، أنْتَ الَّذى أكْمَلْتَ، أنْتَ الَّذى رَزَقْتَ، أنْتَ الَّذى أعْطَيْتَ، أنْتَ الَّذى أغْنَيْتَ، أنْتَ الَّذى آوَيْتَ، أنْتَ الَّذى كَفَيْتَ، أنْتَ الَّذى هَدَيْتَ، أنْتَ الَّذى عَصَمْتَ، أنْتَ الَّذى سَتَرْتَ، أنْتَ الَّذى غَفَرْتَ، أنْتَ الَّذى أقَلْتَ، أنْتَ الَّذى مَكَّنْتَ، أنْتَ الَّذى أعْزَزْتَ، أنْتَ الَّذى أعَنْتَ، أنْتَ الَّذى عَضَدْتَ، أنْتَ الَّذى أيَّدْتَ، أنْتَ الَّذى نَصَرْتَ، أنْتَ الَّذى شَفَيْتَ، أنْتَ الَّذى عافَيْتَ، أنْتَ الَّذى أكْرَمْتَ، تَبارَكْتَ رَبَّنا! ]رَبّى![ وَتَعالَيْتَ؛ فَلَکَ الحَمْدُ دآئِماً، ولَکَ الشُّكرُ واجِباً.»[12] : (و اگر نعمتها و بخششها و
عطاياى ارزندهات را بشمارم، نمىتوانم به حساب در آورم. اى سرور من! تو بودى كه نعمت دادى، تو بودى كه احسان و نيكى كردى، تو بودى كه خوبى كردى، تو بودى كه فضلت را شامل حالم نمودى، تو بودى كه بر من منّت نهادى، تو بودى كه كامل فرمودى، تو بودى كه روزى دادى، تو بودى كه عطا فرمودى، تو بودى كه بىنيازم ساختى، تو بودى كه بخشش فرمودى، تو بودى كه پناهم دادى، تو بودى كه كفايتم فرمودى، تو بودى كه هدايتم نمودى، تويى كه مصون و محفوظم داشتى، تو بودى كه ] گناه و غفلتم را [پوشيدى، تويى كه آمرزيدى، تو بودى كه گذشت فرمودى، تويى كه بر پايم داشتى، تويى كه عزيز و گرامىام فرمودى، تو بودى كه كمك كردى، تو بودى كه پشتيبانىام نمودى، تويى كه استوارم فرمودى، تو بودى كه يارىام نمودى، تو بودى كه بهبودم بخشيدى، تو بودى كه سلامتىام عنايت فرمودى، تو بودى كه بر من كرم نمودى، بس بزرگ و بلند مرتبهاى، اى پروردگار ما! ]يا : من![ پس حمد و ستايش همواره مخصوص توست، و شكر و سپاس لزوماً تو را سزد.)
نخفتهام به خيالى كه مىپزم شبها خُمارِ صد شبه دارم، شرابخانه كجاست؟
محبوبا! شبها به خيال ديدن جمال دل آرايت، در خمارى و بيدارى بسر مىبرم تا شايد بر من جلوه نمايى و به وصالم بنوازى. ولى نمىدانم تجلّيات دايمى تو را از چه راه مىتوان باز يافت. در جايى مىگويد :
زهى خجسته، زمانى كه يار باز آيد به كام غمزدگان، غمگسار باز آيد
در انتظار خدنگش، همى طپد دل صيد خيال آنكه به رسم شكار باز آيد
مقيم، بر سر راهش نشستهام چون گَرد به آن هوس، كه بر اين رهگذار باز آيد
بهپيشِ خيلِ خيالش، كشيدم ابلقِ چشم بدان اميد، كه آن شهسوار باز آيد[13]
چنين كه صومعه آلوده شد ز خونِ دلم گَرَم به باده بشوييد، حق به دست شماست
دلبرا! در انتظار ديدارت خلوتگاه و محلّ انزوا و عبادتگاهم را به خون دل و اشكهاى چشمم آميخته نمودم، عناياتت را شامل حالم نما و از باده تجلّياتت خشنودم ساز. اين تويى كه مىتوانى در اين امر شادمانم نمايى؛ كه: «أنْتَ الفاعِلُ لِما تَشآءُ … تَرْحَمُ مَنْ تَشآءُ بِما تَشآءُ كَيْفَ تَشآءُ، لا تُسْئَلُ عَنْ فِعْلِکَ، وَلا تُنازَعُ فى مُلْكِکَ، وَلا تُشارَکُ فى أمْرِکَ، وَلا تُضادُّ فى حُكْمِکَ، وَلا يَعْتَرِضُ عَلَيْکَ أَحَدٌ فى تَدْبيرِکَ. لَکَ الخَلْقُ وَالأمْرُ، تَبارَکَ اللهُ ]تَبارَكْتَ يا[ رَبُّ العالَمينَ.»[14] : (تويى كه هر چه بخواهى انجام مىدهى … هركه را
بخواهى، به هر چه بخواهى، به هر صورت كه مشيّتت تعلّق بگيرد، رحمتت را شامل حالش مىفرمايى، از كارت بازخواست نمىشوى، و كسى نمىتواند در سلطنت و پادشاهىات با تو كشمكش نموده و در امرت مشاركت كرده و در حُكم و فرمانت ستيزه و مخالفت نمايد. و اَحَدى نمىتواند در تدبير و كاردانىات خرده بگيرد. ] عالَم [ خَلْق و امر تنها از آن توست. بلند مرتبه است ]بلند مرتبهاى، اى [خدا، پروردگار عالميان!.)
از آن به ديرِ مغانم، عزيز مىدارند كه آتشى كه نميرد، هميشه در دل ماست
محبوبا! انبياء و اولياء : (كه جامع اسماء و صفات و كمالات تواند و آتش عشقت را در دلشان افروختهاى) از آنم عزيز و محترم مىشمارند، كه آتش ابدى محبّتت را در دلم افروخته مىبينند.
و يا بخواهد بگويد: ملكوتيان، از آن جهت امر به سجده بر من شدند، كه حضرت دوست مرا به اسماء خود مزيّن و به نفخ روح خود آراسته نموده بود؛ كه : (وَإذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ: اسْجُدُوا لآدَمَ )[15] : (و] به ياد آور [ هنگامى را كه به ملائكه گفتيم: براى
آدم سجده كنيد.) و نيز: (وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمآءَ كُلَّها.)[16] : (و همه اسماء را به آدم تعليم
فرمود.) و همچنين: (فَإذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى، فَقَعُوا لَهُ ساجِدينَ )[17] : (پس
هنگامى كه ] خلقت [ او را كامل و هماهنگ نمودم و از روح خود در او دميدم، پس بر او سجده و كُرنش كنيد.)
و ممكن است منظور خواجه از «دير»، محبوب و از «مغان»، اسماء و صفات او كه عينيّت با ذاتش دارند و از «آتشى كه نميرد»، قبول ولايت نمودن انسان باشد. خلاصه بخواهد بگويد: معشوق از آن جهت مرا در ميان مخلوقاتش عزيز مىدارد، كه آنها (به واسطه عدم جامعيّتشان كمالات الهى را) قبول ولايت ننمودند، و من (به واسطه جامعيّتم همه اسماء را) ديوانه وار آن را قبول نمودم؛ كه (إنّا عَرَضْنَا الأمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأرْضِ وَالجِبالِ، فَأبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنَها، وَأشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإنْسانُ؛ إنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً.»[18] : (ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم، و آنها از حمل آن خود
دارى نموده و هراسيدند، ولى انسان آن را حمل نمود؛ زيرا او بسيار ستمگر و نادان بود.) و به گفته خواجه در جايى :
جنگِ هفتاد و دو ملّت، همه را عُذر بنه چون نديدند حقيقت، رَهِ افسانه زدند
آسمان، بارِ امانت نتوانست كشيد قرعه فال، به نام من ديوانه زدند
نقطه عشق، دلِ گوشه نشينان خون كرد همچون آن خال، كه بر عارضِ جانانه زدند
آتش آن نيست، كه بر خنده او گريد شمع آتش آناست، كه در خرمنِ پروانه زدند[19]
چه ساز بود كه بنواخت مطربِ عُشّاق كه رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز صداست؟!
اين چه شورى بود كه معشوق با (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُم؟!)[20] : (و
آنان را بر خود گواه گرفت كه: آيا من پروردگار شما نيستم؟!) در وجودم بر پا نموده و ديده دل و يا حقيقت انسانيّتم جمالش را مشاهده نمود و (بَلى، شَهِدْنا)[21] : (بله،
گواهى مىدهيم.) گفتم، كه عمرى است باز آن كلام را مىشنوم و جواب مىگويم؟! در جايى مىگويد :
در ازل داده است ما را ساقىِ لعلِ لبت جرعه جامى، كه من سرگرم آن جامم هنوز[22]
و در جاى ديگر مىگويد :
در ازل هر كو بهفيضِ دولت ارزانى بود تا ابد، جامِ مرادش، همدمِ جانى بود
خلوت ما را، فروغ از عكس جام باده باد زآنكه كُنج اهل دل، بايد كه نورانى بود[23]
چنين كه خرقه، مى آلودهام من از مستى كجاست وقت عبادت؟ چه جاى ورد و دعاست؟
تا زمانى در زهد و قدس و عبادات قشرى (ظاهرى) بسر مىبردم، كه معشوق برايم جلوه ننموده بود؛ حال كه او را مشاهده مىنمايم و به مستى گراييدهام، كجا مىتوانم به اخلاص در عبادت و ذكر قلبى و حقيقى نپردازم؟! در جايى مىگويد :
گُلعذارى ز گلستانِ جهان ما را بس زين چمن، سايه آنسَرْوِ روان ما را بس
من و همصحبتى اهل ريا دورم باد از گرانانِ جهان، رطلِ گران ما را بس
قصر فردوس، به پاداش عمل مىبخشند ما كه رنديم و گدا، ديرِ مغان ما را بس[24]
و يا بخواهد بگويد :
ما وردِ سحر بر سر ميخانه نهاديم اوقاتِ دعا در رَهِ جانانه نهاديم
سلطان ازل، گنج غم عشق به ما داد تا روى در اين منزلِ ويرانه نهاديم
در خرقه صد عاقلِ زاهد زند آتش اين داغ، كه ما بر دل ديوانه نهاديم
در دل ندهم رَهْ پس از اين مِهْر بُتان را مُهر لب او، بر در اين خانه نهاديم[25]
نداىِ عشق تو دوشم در اندرون دادند فضاى سينه حافظ، هنوز پر ز صداست
محبوبا! شب گذشته، نداى عشقت در فضاى سينهام طنين انداخت و به گوش دل شنيدم كه مىفرمودى: تنها منم معشوقت و تو نيز نمىتوانى غير مرا عاشق باشى؛ كه: «إبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الخَلْقَ ابْتِداعاً، وَاخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِيَّتِهِ اخْتِراعاً، ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[26] : (مخلوقات را به قدرت خويش نو آفرينى فرمود، و بر
طبق خواست خود اختراع نمود، سپس آنها را در طريق اراده خويش روان گردانيده و در راه محبّتش بر انگيخت.) و به گفته خواجه در جايى :
طُفيلِ هستى عشقند، آدمىّ و پرى ارادتى بنما، تا سعادتى ببرى
بكوش خواجه! و از عشق بىنصيب مباش كه بنده را نخرد كس بهعيبِ بىهنرى[27]
[1] و 2 و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الحكمة، ص78.
[4] ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ اللّه سبحانه، ص40.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل472، ص344.
[6] ـ بحار الانوار، ج94، ص149 و 150.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل5، ص41.
[8] و 3 ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل292، ص228.
[10] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل221، ص183.
[12] ـ اقبال الاعمال، ص344.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل282، ص222.
[14] ـ اقبال الاعمال، ص69.
[15] ـ بقره : 34.
[16] ـ بقره: 31.
[17] ـ ص : 72.
[18] ـ احزاب: 72.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل174، ص151.
[20] ـ اعراف : 172.
[21] ـ اعراف : 172.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل308، ص240.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل193، ص163.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل326، ص250.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل440، ص323.
[26] ـ صحيفه سجاديه 7، دعاى اول.
[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 582، ص417.