• غزل  257

 نه هر كه چهره بر افروخت دلبرى داندنه هر كه آينه سازد سكندرى داند

نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست         كلاهدارى و آئين سرورى داند

هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست         نه هر كه سر نتراشد قلندرى داند

در آب ديده خود غرقه‌ام چه چاره كنم         كه در محيط نه هر كس شناورى داند

غلام همت آن رند عافيت سوزم         كه در گدا صفتى كيمياگرى داند

سواد نقطه بينش، ز خال تست مرا         كه قدر گوهر يكدانه گوهرى داند

بباختم دل ديوانه و ندانستم         كه آدمى بچه‌اى شيوه پرى داند

بقد و چهره هر آنكس كه شاه خوبان شد         جهان بگيرد اگر دادگسترى داند

وفاى عهد نكو باشد ار بياموزى         وگر نه هر كه تو بينى ستمگرى داند

تو بندگى چو گدايان بشرط مزد مكن         كه خواجه خود روش بنده پرورى داند

ز شعر دلكش حافظ كسى شود آگاه         كه لطف طبع و سخن گفتن درى داند

 خواجه در اين غزل بيان وصف عاشق و معشوق حقيقى را نموده است و در سه بيت اوّل آن به طور سربسته با كلمه نفى (نه) در مقام اثبات آنچه در ابيات آتيه بيان مى‌كند، بوده و مى‌گويد :

 نه هر كه چهره برافروخت، دلبرى داند         نه هر كه آينه سازد، سكندرى داند

نه هر كه طَرْف كُلَه كج نهاد و تند نشست         كلاهدارى و آئين سرورى داند

هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست         نه هر كه سر نتراشد، قلندرى داند

خلاصه، معشوق و محبوب و دلبر شدن، تنها به جمال و كمال و سلطه و دانايى و توانايى نيست؛ هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست. در مقابل، عاشق را با كارهاى عاشقانه، نمى‌توان قلندر و عاشق خواند؛ در حديث معراج آمده: «يا أَحْمَدُ! لَيْسَ كُلُّ مَنْ قالَ: «أَنَا أُحِبُّ اللهَ.»، أَحَبَّنى، حَتّى يَأْخُذَ قُوتآ، وَيَلْبَسَ دُونآ، وَيَنامَ سُجُودآ، وَيُطيلَ قِيامآ، وَيَلْزَمَ صَمْتآ، وَيَتَوَكَّلَ عَلَىَّ، وَيَبْكِىَ كَثيرآ، وَيَقِلَّ ضِحْكآ، وَيُخالِفَ هَواهُ، وَيَتَّخِذَ الْمَسْجِدَ بَيْتآ، وَالْعِلْمَ صاحِبآ وَ…»[1] : (اى احمد! ]صلّى الله عليه وآله [ اين چنين نيست كه هر كس گفت من خدا را دوست دارم، محبّ من باشد، تا اينكه به اندازه ضرورى قوت برگيرد، و لباس پست و بى‌ارزش بپوشد، و در سجده به خواب برود، و قيامش را طول داده، و همواره خاموش و ساكت باشد، و بر من توكّل نموده، و بسيار گريسته و كم بخندد، و با هواى نفسش مخالفت نموده، و مسجد را خانه و علم را رفيق خود قرار دهد و…)

در آب ديده خود غرقه‌ام، چه چاره كنم؟         كه در محيط، نه هر كس شناورى داند

آب ديدگانى كه در هجر محبوب حقيقى خود فرو مى‌ريزم چون درياى محيط خواهد شد و مرا در خود غرق و به هلاكت خواهد كشيد و به نابوديم دست خواهد زد. با اين حال اگر گريه نكنم، چه كنم و آتش هجران را با چه چيز فرو نشانم؟ كنايه از اينكه تدبير خود را در بلاى فراق محبوب در اين مى‌دانم كه از بسيارى گريه در سرشك ديدگانم نهراسم و در آن شناورى كنم، تا به هلاكت مبتلا نشوم.

غلامِ همّتِ آن رند عافيت سوزم         كه در گدا صفتى، كيمياگرى داند

اى من فداى آن استاد، و يا سالكى كه پشت پا به دنيا و آخرت زده و چشم از همه چيز پوشيده، و به فقر ذاتى خود پى برده، كه: (يا أَيُّهَا النّاسُ! أَنْتُمُ الْفُقَرآءُ إِلَى اللهِ، وَاللهُ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَميدُ)[2] : (اى مردم! همه شما فقيران درگاه خداوند هستيد، و تنها خدا بى‌نياز و ستوده مى‌باشد.) و هر چه را گمان مى‌كرده از خود است و در واقع از او نبوده، به حقّ سبحانه وا گذاشته، تا از هجران خلاصى يافته، و در اثر پى بردن به گدايى خود، در عالم، سلطنت و تصرّف نموده! كه: «أَلْغِنى بِاللهِ، أَعْظَمُ الْغِنى.»[3]  : (بى‌نيازى به خدا، بزرگترين بى‌نيازى است.) و نيز: «غِنَى الْمُؤْمِنِ، بِاللهِ سُبْحانَهُ.»[4] : (غنا و بى‌نيازى مؤمن، تنها به خداوند سبحان مى‌باشد.) و به گفته خواجه در جايى :

با گدايان دَرِ ميكده، اى سالك راه!         به ادب باش، گر از سرّ خدا آگاهى

بر دَرِ ميكده، رندانِ قلندر باشند         كه ستانند و دهند، افسرِ شاهنشاهى

خشت زير سر و بر تارك هفت اختر پاى         دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهى

اگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل!         كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهى[5]

سواد نقطه بينش، ز خال توست مرا         كه قدر گوهر يكدانه، گوهرى داند

كنايه از اينكه: محبوبا! اگر ديده ظاهر و سياهى چشم من مى‌بيند و به اصطلاح نور چشمى دارم، و يا آنكه اگر ديده باطن من نور بينايى و نشاطى داشته و خوشدل است، در اثر مشاهده جذبه‌اى از جذبات و تجلّى خال توست، كه در گذشته بدان راه يافته بودم. عاشقى دلباخته چون من بايد قدر گوهر يكدانه را بداند؛ لذا مى‌گويد :

بباختم دل ديوانه و ندانستم         كه آدمى بچه‌اى، شيوه پرى داند

اى دوست! چون تو جلوه كردى، از خود بى‌خود شده و هر چه داشتم در مقابل جمالت از دست دادم. و گمان نمى‌كردم چون منى خاكى و فرو رفته در جهل و ظلمت، عاشقى اختيار كند و به گوشه‌اى از ديدارت خود را از دست بدهد. و ظهور چنين امرى از چون خواجه گرفتار عالم طبيعت تصوّر نمى‌رفت، زيرا اختيار اين شيوه، پرى پيكران و مجرّدان را سزد. اينجا بود كه به‌عظمت خود راه يافته وفهميدم انسان تنها اين جسم خاكى نيست، ودانستم كه: (ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقآ آخَرَ، فَتَبارَکَ اللهُ أَحْسَنُ الْخالِقينَ )[6] :(سپس او را به‌آفرينش ديگرى ايجاد كرديم، پس بلند مرتبه است خداوند،بهترين‌آفرينندگان.) به كجا اشاره دارد.

 به قدّ و چهره هر آن كس كه شاهِ خوبان شد         جهان بگيرد اگر داد گسترى داند

وفاى عهد نكو باشد ار بياموزى         وگر نه هر كه تو بينى ستمگرى داند

 اين دو بيت هم سخنانى است عاشقانه، آميخته با گله. كنايه از اينكه: آنان كه در عالم تصرّف مى‌كنند، تنها به جمال و كمال و قد و قامتشان نيست، بلكه عدل و دادگسترى هم بايد داشته باشند، تا بتوانند حكومت بر عالم كنند. تو كه سراپا جمالى و عدل و حكومت بر عالم دارى، مرا از ديدارت محروم مكن و به هجرانم مسوزان. خود فرموده‌اى: (أَوْفُوا بِعَهْدى، أُوفِ بِعَهْدِكُمْ )[7] : (به عهد و پيمان خود با من وفا نماييد، تا من نيز به عهدم وفا كنم) من كه از دلباختگى به تو سرباز نمى‌زنم، تو هم از عنايات خود كه در ازل بدان گرامى‌ام داشتى تا ابد محرومم مدار؛ كه: «سُنَّةُ الْكِرامِ، أَلْوَفاءُ بِالْعُهُودِ»[8] : (صفت و شيوه بزرگواران، وفاى به پيمانهاست.)

تو بندگى چو گدايان، به شرط مزد مكن         كه خواجه خود، روش بنده پرورى داند

 در اين بيت خواجه خطاب به خود كرده و از گفتار دو بيت گذشته عذرخواهى مى‌نمايد به اينكه: طالب ديدار دوست، بايد تنها كارش بندگى و اخلاص در بندگى و عمل به عهدِ (أَوْفُوا بِعَهْدى ) : (به عهد و پيمان خود با من وفا نماييد.) باشد؛ كه : «أَفْضَلُ الْعَمَلِ ما أُريدَ بِهِ وَجْهُ اللهِ.»[9]  :(برترين و با فضيلت‌ترين عمل، عملى است كه تنها خدا بدان در نظر گرفته شده باشد) و همچنين: «بِالاْخْلاصِ تُرْفَعُ الاَْعْمالُ.»[10] : (با اخلاص است كه اعمال بالا برده مى‌شود.) و نيز: «عِنْدَ تَحْقيقِ الاِْخْلاصِ، تَسْتَنيرُ الْبَصآئِرُ.»[11]  :

(هنگام محقّق شدن اخلاص بصيرتها و ديدهاى باطنى نورانى مى‌گردد.) و بالأخره، «آفَةُ الْعَمَلِ، تَرْکُ الاِْخْلاصِ.»[12] : (آفت عمل، ترك اخلاص است.)

خداوند هم به بنده پرورى خويش آشنا مى‌باشد، لازم نيست به او تعليم دهيم كه با ما چگونه باش، و چگونه به عهدِ (أُوفِ بِعَهْدِكُمْ ): (تا به عهدم با شما وفا نمايم.) و غيره عمل نما؛ كه: «مَنْ قامَ بِشَرائِطِ الْعُبُودِيَّةِ، اُهِّلَ لِلْعِتْقِ.»[13] : (هر كس به شرايط بندگى عمل كند، سزاوار آزادى است.)

ز شعر دلكش حافظ، كسى شود آگاه         كه لطف طبع و سخن گفتنِ دَرى داند

حقّآ مطلب چنين است. استاد ما علامه طباطبايى (رضوان الله تعالى عليه) كه در لطافت طبع، كم نظير بودند، و از فصاحت سخن فارسى آگاهى تمام داشتند، هيچ شعر و شاعرى را بر خواجه رجحان نمى‌دانند.

[1] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 41.

[2] ـ فاطر : 15 .

[3] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الغنى، ص 298 .

[4]

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص 410 .

[6] ـ مؤمنون : 14 .

[7] ـ بقره : 40 .

[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب العهد، ص 286 .

[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص 92 .

[10] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص 92 .

[11] ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص 93 .

[12]

[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب العبادة، ص 222 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا