- غزل 256
نفس بر آمد و كام از تو بر نمىآيدفغان كه بخت من از خواب در نمىآيد
در اين خيال بسر شد زمان عمر و هنوز بلاى زلف سياهت بسر نمىآيد
مقيم زلف تو شد دل كه خوش سوادى ديد وز آن غريب بلا كش خبر نمىآيد
قد بلند تو را تا به بر نمىگيرم درخت بخت مرادم به بر نمىآيد
ز شست صدق گشادم هزار تير دعا از آن ميانه يكى كارگر نمىآيد
بسم حكايت دل هست با نسيم سحر ولى به بخت من امشب سحر نمىآيد
كمينه شرط وفا ترك سر بود حافظ برو اگر ز تو اين كار بر نمىآيد
خواجه در اين غزل از روزگار هجران گله نموده و در ضمن، اظهار اشتياق به دوست مىنمايد و مىگويد :
نَفَس برآمد و كام از تو بر نمىآيد فغان! كه بخت من از خواب بر نمىآيد
در اين خيال بسر شد زمان عمر و هنوز بلاى زلف سياهت بسر نمىآيد
محبوبا! عمرى است تو را مىجويم و به خيالت شب و روزم را بسر مىبرم؛ افسوس! كه به دولت وصالت نائل نمىشوم و بخت خواب آلوده و لطيفه الهىام بيدار نمىگردد و پيوسته گرفتار زلف و مظهر جلالىات مىباشم و از ديدار جمالت (كه از طريق مظاهر مىتوان به آن راه يافت) محروم ماندهام. نمىدانم چه زمان به كام خويش خواهم رسيد. «إِلهى! تَرَدُّدى فِى الاْثارِ يُوجِبُ بُعْدَ الْمَزارِ، فَاجْمَعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إِلَيْکَ.»[1] : (بار الها! توجه و تماشاى آثار و مظاهرت موجب دوريم از ديدارت مىشود، پس مرا به بندگيى كه به وصالت نائل سازد، برخوردار نما.)
مقيم زلف تو شد دل، كه خوش سوادى ديد وز آن غريب بلا كش خبر نمىآيد
معشوقا! كثرات عالم، نه تنها ديده دل مرا از ديدارت محجوب ساخته، بلكه عالم عنصرىام را هم به گونهاى پا بست آن نموده، كه ممكن نيست از اين وابستگى، رستگى يابم تا لياقت ديدارت را داشته باشم و عهد ازلىام به ياد آيد. خلاصه آنكه، محتاج عنايات تو مىباشم؛ لذا :
قد بلند تو را تا به بَر نمىگيرم درخت بخت مرادم به بَر نمىآيد
محبوبا! تا قامت رساى تو را، كه همه مظاهر و كثرات به آن برپايند و از آن به تمام وجود بهره مىگيرند، مشاهده نكنم، از پا نخواهم نشست و درخت بخت و لطيفه الهى خود را باردار به ثمره معرفت و محبّتت نخواهم ديد؛ با اين همه :
ز شست صدق، گشادم هزار تير دعا از آن ميانه يكى كارگر نمىآيد
با آنكه هزاران بار محبوبم را با صدق دل و اخلاص مىخوانم، نمىدانم چرا دعايم به مرحله اجابت نمىرسد و دوست نگاهى به من نمىكند. «أَللّهُمَّ! أَنْتَ الْقآئِلُ وَقَوْلُکَ حَقٌّ، وَوَعْدُکَ صِدْقٌ: (وَاسْئَلُوا اللهَ مِنْ فَضْلِهِ، إنَّهُ كانَ بِكُمْ رَحيمآ)، وَلَيْسَ مِنْ صِفاتِکَ ـ يا سَيِّدى! ـ أَنْ تَأْمُرَ بِالسُّؤالِ وَتَمْنَعَ الْعَطِيَّةَ، وَأَنْتَ الْمَنّانُ بِالْعَطايا ] العَطِيّاتِ [ عَلى أَهْلِ مَمْلَكَتِکَ، وَالْعآئِدُ عَلَيْهِمْ بِتَحَنُّنِ رَأْفَتِکَ.»[2] : (خدايا! خود فرمودهاى و سخنت حقّ و وعدهات راست مىباشد كه: «و از خداوند، از فضل و احسانش بخواهيد، همانا او همواره به شما مهربان است.» و اى آقاى من! از صفات تو نيست كه امر نمايى بندگان از تو بخواهند، ولى عطاى خود را از آنان دريغ دارى، و حال آنكه تو با عطايايت بر اهل مملكتت بسيار احسان كننده، و به واسطه مهربانى و رأفتت بر آنان بسيار ترحّم كننده هستى.)
بسام حكايت دل هست با نسيم سحر ولى به بخت من امشب سحر نمىآيد
در اين فكر بودم چون نفحات و نسيمهاى قدسى سحرگاهان، كه پيام دوست را به عاشقانش مىرسانند، وزيدن گيرد، حكايت ناراحتيها و دردهاى روزگار هجران را باز گويم، تا شايد از اين طريق پيام من به او برسد و با عنايات و ديدارش به غم و غصّه من خاتمه دهد. چه شده كه امشب سحر نمىآيد؟!
بخواهد بگويد: «فَوَعِزَّتِکَ، لَوِ انْتَهَرْتَنى، ما بَرِحْتُ عَنْ ] مِنْ [ بابِکَ، وَلا كَفَفْتُ عَنْ تَمَلُّقِکَ، لِما أُلْهِمَ قَلْبى مِنَ الْمَعْرِفَةِ بِكَرَمِکَ وَسَعَةِ رَحْمَتِکَ. يا سَيِّدى! ] إِلهى! [ إِلى مَنْ يَذْهَبُ الْعَبْدُ؟ إِلّا إِلى مَوْلاهُ. وَإِلى مَنْ يَلْتَجِئُ الْمَخْلُوقُ؟ إِلّا إِلى خالِقِهِ.»[3] : (پس به مقام عزّتت سوگند كه اگر مرا برانى، به خاطر شناختى كه از كرم و رحمت بىپايانت بر قلبم الهام شده، هرگز از درگاهت سر نخواهم تافت، و ازتملّق و التماس به حضرتت دست نخواهم كشيد. اى سرور من! ] معبودا! [ بنده به كجا برود؟ جز به سوى آقايش. و مخلوق به چه كسى پناه ببرد؟ جز به سوى آفرينندهاش.)
كمينهْ شرطِ وفا، تركِ سر بود حافظ! برو اگر ز تو اين كار بر نمىآيد
خواجه در بيت پايانى غزل، سخن را متوجّه خود كرده و مىگويد: رسيدن به آنچه تو طالب آنى و وفاى به صدق عبوديّت و عاشقىات ممكن نيست، مگر آنكه ترك سر كرده و جان به پاى جانان نثار نموده و فناى خويش را مشاهده نمايى. افسوس! كه اين كار مختصر هم از تو بر نمىآيد. برو و مگو كه: نَفَس بر آمد و كام از تو بر نمىآيد…
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 348 .
[2] ـ اقبال الاعمال، ص 68 .
[3] ـ اقبال الاعمال، ص72.