• غزل  246

مسلمانان مرا وقتى دلى بودكه با وى گفتمى گر مشكلى بود

دلى همدرد و يارى مصلحت بين         كه استظهار هر اهل دلى بود

به گردابى چو مى‌افتادم از غم         به تدبيرش، اميدِ ساحلى بود

ز من ضايع شد اندر كوى جانان         چه دامن گير يا رب منزلى بود

به حال اين پريشان رحمت آريد         كه وقتى كاردان كاملى بود

مرا تا عشق تعليم سخن كرد         حديثم نكته هر محفلى بود

هنر بى‌عيبِ حرمان بود ليكن         ز من محروم تر كى سائلى بود

سرشكم در طلب دُرها فشانيد         ولى از وصل او بيحاصلى بود

مگو ديگر كه حافظ نكته دان است         كه ما ديديم و محكم غافلى بود

مسلمانان! مرا وقتى دلى بود         كه با وى گفتمى گر مشكلى بود

دلى همدرد و يارى مصلحت بين         كه استظهارِ هر اهل دلى بود

به گردابى چو مى‌افتادم از غم         به تدبيرش، اميدِ ساحلى بود

ز من ضايع شد اندر كوى جانان         چه دامنگير يا رب! منزلى بود؟

اگر چه صورتآ ابيات فوق، حكايت از ناراحتى و گله گزارى خواجه از دوست مى‌كند، ولى غايت مطلوب اوست كه از دل و خيالات و تعلّقات و توجّهات به عالم بشرى خارج شود و تمام اختيارات و داشته‌هايش را به دوست سپرده و از خويشتن بينى در آيد و به درياى بى‌انتهاى توحيد گرايد، و مشاهده كند كه نمى‌داند و نمى‌شنود و نمى‌بيند و اراده نمى‌كند و… مگر به او، و حتّى ذاتى براى خود نبيند و به تمام وجود به حقّ رجوع نمايد.

در واقع مى‌خواهد بگويد: در عالم خيالى و عنصرى خويش، دلى داشتم، سخنان خود را به او گفته و مشكلات خويش را حلّ مى‌نمودم و وى با من همدرد و مصلحت بين بود. نه تنها دل و عالم خيالى براى من ارزش داشت، كه هر اهل دلى را در مشكلات و پست و بلنديها دستگير بود.

امّا افسوس! كه در كوى جانان از دست بدادمش. چه منزل دامنگيرى بود كوى جانان؟! كه چيزى براى من باقى نگذاشت و آنچه را كه عمرى به آن دل خوش كرده بودم به يك لحظه ستانيد و تهيدستم نمود، و فهميدم و با ديده دل مشاهده نمودم كه: (وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَکَ وَأَبْكى، وَأَنَّهُ هُوَ أَماتَ وَأَحْيى )[1] : (و بدرستى كه او خود به خنده و گريه آورد، و همانا او ميراند و زنده گرداند.)و گفتم كه: (لا أَمْلِکُ لِنَفْسى نَفْعآ وَلا ضَرّآ إِلّا ما شآءَ اللهُ)[2]  : (من براى خود منفعت و ضررى را مالك نيستم مگر آنچه خدا بخواهد.) و ديدم كه: (وَإِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِى الْبَحْرِ، ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ، إِلّا إِيّاهُ )[3] : (و هنگامى كه رنجى در دريا به شما مى‌رسد، تمام كسانى را كه جز او مى‌خوانيد و مى‌پرستيد، گم مى‌شود.) و به حقيقت اين كلام: (وَلا تَدْعُ مَعَ اللهِ إِلهآ آخَرَ، لا إِلهَ إِلّا هُوَ، كُلُّ شَىْءٍ هالِکٌ إِلّا وَجْهَهُ، لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ )[4] : (و هرگز با خداوند معبود ديگرى را مخوان، كه معبودى جز او نيست، و هر چيزى جز وجه ] اسماء و صفات [ او نابود است، حكم تنها از آن اوست، و تنها به سوى او بر مى‌گرديد.) پى بردم و به شهودِ (هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظّاهِرُ وَالباطِنُ )[5]: (اوّل و آخر و آشكار و پنهان تنها اوست.) راه يافتم.

 به حال اين پريشان رحمت آريد         كه وقتى، كاردانِ كاملى بود

حال كه من به خود راه يافته و به حقيقت شناسايى او آشنا شدم؛ كه: «جآء أَعْرابِىٌّ إِلَى النَّبِىّ (صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ)… قالَ الاَْعْرابِىُّ: وَما مَعْرِفَةُ اللهِ حَقَّ مَعْرِفَتِهِ؟ قالَ: تَعْرِفُهُ بِلا مِثالٍ وَلا شَبَهٍ وَلا نِدٍّ، وَأَنَّهُ واحِدٌ أَحَدٌ، ظاهِرٌ باطِنٌ، أَوَّلٌ آخِرُ، لا كُفْوَ لَهُ وَلا نَظيرَ، فَذلِکَ حَقُّ مَعْرِفَتِهِ.»[6] : (شخص باديه نشينى خدمت پيامبر اكرم صلّى الله عليه وآله رسيده… عرض كرد: شناخت حقيقى خدا چگونه است؟ فرمود: شناخت او بدون مثل و شبيه و همتا، و اينكه او يكتاى بى‌همتا، آشكار پنهان، اوّل آخر است، نه همتايى دارد و نه نظيرى. اين شناخت واقعى اوست.) زمان آن است كه بر اين مسكين بى‌چيز رحمت آريد و از او تمنّاى كاردانى نداشته باشيد.

مرا تا عشق، تعليمِ سخن كرد         حديثم نكته هر محفلى بود

هنر بى‌عيب حرمان بود، ليكن         زِمن محرومتر، كِىْ سائلى بود؟

اى دوستان! مى‌دانيد چه زمانى گفتارم مورد نظر اهل كمال و گرمى بخش محفل ايشان گرديد؟ آن زمان كه عشقِ دوست به من سخنورى آموخت، ولى اين سخنورى تنها هنرى بود و هنوز دل و عالم خيالى و طبيعتم را از دست نداده بودم. و چون مطلوب و خواسته من از عشق نصيبم گرديد و معلومم شد كه نه عشق از من بود و نه سخن و نه هنر، به محروميّت مبتلا گرديدم؛ لذا: زمن محرومتر، كِىْ سائلى بود؟

و در واقع، محروميّت، عين مطلوب وى است: «أَللّهُمَّ! بِکَ وَمِنْکَ أَطْلُبُ حاجَتى.»[7] : (بار خدايا! تنها به تو و از تو، حاجتم را مى‌طلبم.)

سرشكم در طلب دُرها فشانيد         ولى از وصلِ او، بى‌حاصلى بود

اشكها براى وصال او ريختم، امّا در نتيجه براى من روشن شد كه چون «وصلش» به دست افتد «واصلى» نمى‌ماند، لذا بى‌حاصلى در آنچه طلب كردم، به دستم رسيد. «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأَنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى إِلَيْکَ، وَلَوْ لا أَنْتَ لَمْ أَدْرِ ما أَنْتَ.»[8]  (به تو، تو را شناختم، و تو مرا بر خودت راهنمايى كردى و به سويت فرا خواندى، و اگر تو نبودى، هرگز پى نمى‌بردم كه تو چيستى.) و نيز: «إِعْرِفُوا اللهَ بِاللهِ.»[9] : (خدا را به خود او بشناسيد.)

مگو ديگر كه حافظ نكته دان است         كه ما ديديم و محكم غافلى بود

پس از اينكه دل و عالم طبيعت من از كف بشد و با ديده دل جز او را مشاهده نكردم و حاصلى براى خود نديدم، ديگر نسبت نكته دانى به من مدهيد؛ زيرا مرا چيزى جز بى‌چيزى نيست. نه آنكه نكته نمى‌دانم، خود را هم نمى‌دانم.

[1] ـ نجم : 43 و 44 .

[2] ـ اعراف : 188 .

[3] ـ اسراء : 67 .

[4] ـ قصص : 88 .

[5] ـ حديد : 3 .

[6] ـ بحار الانوار، ج 3، ص 269، روايت 4 .

[7] ـ اقبال الاعمال، ص 24 .

[8] ـ اقبال الاعمال، ص 67 .

[9] ـ بحار الانوار، ج 3، ص 270، روايت 7 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا