- غزل 244
مطرب عشق عجب ساز و نوايى دارد نقشِ هر پرده كه زد، راه به جايى دارد
عالم از ناله عشّاق مبادا خالى كه خوش آهنگ و فرح بخش صدايى دارد
پير دُردى كِش ما گر چه ندارد زر و زور خوش عطا بخش و خطا پوش خدايىدارد
از عدالت نبود دور، گرش پرسد حال پادشاهى كه به همسايه گدايى دارد
محترم دار دلم، كاين مگس قند پرست تا هوا خواهِ تو شد فرّ همايى دارد
اشك خونين به طبيبان بنمودم گفتند درد عشق است و جگر سوز دوايى دارد
ستم از غمزه مياموز كه در مذهب عشق هر عمل اجرى و هر كرده جزايى دارد
نغز گفت آن بت ترسا بچه باده فروش شادى روى كسى جو كه صفايى دارد
خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند وز زبان تو تمنّاى دعايى دارد
گويا خواجه در اين غزل در مقام اظهار اشتياق به دوست بوده و مىخواهد بگويد: حال كه به عشقت مبتلايم ساختى، از ديدارت محرومم مگردان. مىگويد :
مطرب عشق عجب ساز و نوايى دارد نقشِ هر پرده كه زد، راه به جايى دارد
نفحات و نسيمهاى طرب آورنده و تجلّياتِ به وجد كشنده دوست، چه زيبا، عشّاق جمالش را از راههاى گوناگون به وجد آورده و به صفتى و جلوهاى از كمال و جمال خود راهنمايى مىنمايد.
در نتيجه، با اين بيان مىخواهد بگويد: «أَسْأَلُکَ أَنْ تُنيلَنىü مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ. وَها! أَنَا بِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ، وَبِحَبْلِکَ الشَّديدِ مُعْتَصِمٌ، وَبِعُرْوَتِکَ الوُثْقى مُتَمَسِّکٌ.»[1] : (از تو درخواست مىكنم كه مرا به آسايش مقام رضايت نايل ساخته، و نعمتهايى را كه به من منّت نهادى پاينده دارى و هان! اينك من به درگاه كرمت ايستاده و در معرض نسيمهاى لطفت در آمدهام، و به ريسمان محكم تو چنگ زده، و به دستگيره مطمئنّت در آويختهام.)
و يا بخواهد بگويد: عشق دوست در عالم غوغايى بپا كرده، به هر چيز و صدا و حركت و سكونى كه توجّه مىكنم، دانسته و ندانسته از عشق ورزى به او دم مىزنند؛ لذا مىگويد :
عالَم از ناله عشّاق مبادا خالى كه خوشآهنگ و، فرح بخشْ صدايى دارد
الهى! كه عالَم از ناله عاشقان و فريفتگانِ جمال محبوب، خالى و بىصدا مباد. و همواره فرياد ناله عشقشان در جهان طنين انداز باشد؛ كه آهنگ و صدايى دلپذير دارند، زيرا اگر اهل محبّت و ناله و گفتارشان نبود، بلكه اگر عشق به محبوب حقيقى (حقّ سبحانه) در ذرّات هستى نبود، كجا تسبيح و سجده و خشوع در پيشگاهش داشتند؛ كه: (يُسَبِّحُ للهِِ ما فِى السَّمواتِ وَما فِى الاَْرْضِ )[2] : (همه آنچه در آسمانها و زمين هستند، به تسبيح پروردگار مشغولند.) و نيز: «أَنْتَ الَّذى سَجَدَ لَکَ سَوادُ اللَّيْلِ وَنُورُ النَّهارِ وَضَوْءُ القَمَرِ وَشُعاعُ الشَّمْسِ وَدَوِىُّ الْماءِ وَحَفيفُ الشَّجَرِ، يا أَللهُ! لا شَريکَ لَکَ.»[3] : (تويى آنكه تاريكى شب و نور روز و روشنايى ماه و شعاع خورشيد و زمزمه آب و صداى درخت ] در هنگام وزيدن باد [ براى تو سجده مىكند. اى خدا! شريكى براى تو نيست.) و همچنين: «كُلُّ شَىْءٍ خاشِعٌ للهِِ.»[4] : (هر چيزى در برابر خدا خاشع و فرو تن است.) و كجا عالم را جلوهاى بود؟ و چگونه ممكن بود موجودى، بالاخصّ انسان، و بخصوص انسان كامل، در آن قرار و آرامش داشته باشد؟! به گفته خواجه در جايى :
سرّ سوداى تو اندر سَرِ ما مىگردد تو ببين در سر شوريده چهها مىگردد
هر كه دل در خمچوگان سر زلفتو بست لاجرم، گُوىْ صفت، بى سر و پا مىگردد
به هوادارىِ آن سَرْوْ قدِ لاله عُذار بسى آشفته و سرگشته چو ما مىگردد[5]
در نتيجه، مىخواهد با اين بيت بگويد: مرا از عشق خود محروم مگردان و وجودم را شعلهور نما؛ كه: «إِلهى! فَاجْعلْنا مِنَ الَّذينَ تَوَشَّحَتْ ]تَرَسَّخَتْ [ أَشْجارُ الشَّوْقِ إِلَيْکَ فى حَدآئِقِ صُدُورِهِمْ، وَأَخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِکَ بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ؛ فَهُمْ إِلى أَوْكارِ الاَْفْكارِ ]الاَْذْكارِ [ يَأْوُونَ، وَفى رِياضِ القُرْبِ وَالمُكاشَفَةِ يَرْتَعُونَ، وَمِنْ حِياضِ الْمَحَبَّةِ بِكَأْسِ الْمُلاطَفَةِ يَكْرَعُونَ.»[6] :
(معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه نهالهاى شوقت در باغهاى دلشان سبز و خرّم گشته ] رسوخ پيدا كرده [، و سوز محبتّت شراشر قلبشان را فرا گرفته؛ و در نتيجه، آنان به آشيانهاى افكار ] اذكار [ پناه برده، و در باغهاى قرب و شهود خراميده، و با جام لطف از حوضهاى محبّت مىآشامند.)
پير دُرْدى كِش ما گرچه ندارد زَرْ و زُور خوشْ عطا بخش و خطا پوش خدايى دارد
كنايه از اينكه: استاد و مرشدِ طريق ما ـكه در گرفتن شراب دو آتشه و تَهْنشين و تجلّيات پر شور محبوب، بىنظير است ـ اگر چه در پيشگاه حضرت دوست جز سر بندگى و دست فقر ندارد، در عوض مولى و معشوقى دارد كه در عطا و بخشش و خطاپوشى بندگانش، بىنظير مىباشد و سزاوار است از وى تمنّاى گذشت از خطاى ما را بنمايد، تا لياقت حضور و ديدارش را پيدا كنيم و آنگاه از وى عطايايى از كمالات و معنويّات برايمان تقاضا بنمايد. در جايى مىگويد :
تو دستگير شو اىخضر پىخجسته!كه من پيدا مىروم و همرهان، سوارانند[7]
و در جاى ديگر مىگويد :
مدد از خاطر رندان طلب اى دل! ور نه كار صعبى است، مبادا كه خطايى بكنيم[8] و ممكن است منظور از «پير دُردْى كِشْ»، علىّ 7 باشد.
از عدالت نَبُودَ دُور، گرش پرسد حال پادشاهى كه به همسايه، گدايى دارد
اشاره به اينكه: حال كه دوستِ ما چنين است و صاحب عطا و بخشش و خطاپوش و عدالت سيرت است، چه مانع دارد كه نظرى به گفتار نزديكان درگاهش نموده و درخواست ايشان را در باره ما مستجاب نمايد.
و يا بخواهد بگويد: چه مىشود دوست، حال ما بندگان را كه دست گدايى به سوى او دراز كردهايم، بپرسد و از عنايات خفيّهاش بهره مندمان سازد؛ كه: «إِلهى! بِکَ عَلَيْکَ، إِلّا أَلْحَقْتَنىü بِمَحَلِّ أَهْلِ طاعَتِکَ، وَالْمَثْوىَ الصّالِحِ مِنْ مَرْضاتِکَ، فَإِنّى لاأَقْدِرُ ] لا أَمْلِکُ [ لِنَفْسى دَفْعآ، وَلا أَمْلِکُ لَها نَفْعآ.»[9] :(بار الها! تو را با ذاتت سوگند،كه مرا به مقام اهلطاعتت، و بهمنزلگاه شايستهاى از مقامرضايت برسان؛كه من نمىتوانم شرّى را از خود دفع، و منفعتى را براى خود جلب نمايم.) و به گفته خواجه در جايى :
آن كيست كز روى كرم با من وفادارى كند؟ بر جاى بدكارى چو من يك دم نكوكارى كند
دلبر، كه جانفرسود از او، كامدلم نگشود از او نوميد نتوان بود از او، باشد كه دلدارى كند[10]
محترم دار دلم، كاين مگس قند پرست تا هواخواهِ تو شد، فرّ همايى دارد
آرى، عظمت بشر خاكى، در توجّه به حقيقت خودش ـ كه در وى نهفته است ـ مىباشد؛ وگر نه حيوانى بيش نيست.
خواجه هم مىخواهد بگويد: دل و عالَم خيالى و عنصرىام، از آن زمان كه به تو متوجّه شده و هوا خواهت گرديده، عظمت و بهايى يافته، بهگونهاى كه به همه وجود، تو را مىخواهم، مرا محترم دار و عنايات خود را از من مگير. بخواهد بگويد : «إِلهى! هَلْ تُسَوِّدُ وجُوُهآ خَرَّتْ ساجِدةً لِعَظَمَتِكَ؟! أَوْ تُخْرِسُ أَلْسِنَةً نَطَقَتْ بِالثَّناءِ عَلى مَجْدِکَ وَجَلالَتِکَ؟! أَوْ تَطْبَعُ عَلى قُلُوبٍ انْطَوَتْ عَلى مَحَبَّتِکَ؟! أَوْ تُصِمُّ أَسْماعآ تَلَذَّذَتْ بِسِماعِ ذِكْرِکَ فى إِرادَتِکَ؟! أَوْ تَغُلُّ أَكُفّآ رَفَعَتْها الاْمالُإِلَيْکَ رَجآءَ رَأْفَتِکَ؟! أَوْ تُعاقِبُ أَبْدانآ عَمِلَتْ بِطاعَتِکَ حَتّى نَحِلَتْ فى مُجاهَدَتِکَ؟! أَوْ تُعَذِّبُ أَرْجُلاً سَعَتْ فى عِبادَتِکَ؟!»[11] : (معبودا! آيا صورتهايى را كه در پيشگاه عظمتت به خاك افتاده و سجده نمودند سياه مىگردانى؟! يا زبانهايى را كه به مجد و جلال تو ثنا گفتند، لال مىسازى؟! يا بر دلهايى كه عشق و محبّتت آنها را فرا گرفته مهر مىنهى؟! يا گوشهايى كه به شنيدن ذكرت به قصد تو لذّت بردند، كر خواهى نمود؟! يا دستهايى كه آرزوها و آمال به تو، آنها را به اميد مهر و رأفتت بلند كردند، غلّ و زنجير مىبندى؟! يا بدنهايى را كه به طاعتت عمل نموده و در مجاهدهات لاغر شدند، عقاب خواهى كرد؟! يا پاهايى را كه در عبادتت كوشا بوده، عذاب خواهى نمود؟!)
اشك خونين به طبيبان بنمودم، گفتند : درد عشق است و جگر سوز دوايى دارد
چون سرشك ديدگانم را كه از خون دلم سرچشمه گرفته، به علاج كنندگان دردمندان عشقش، و يا طبيبان ظاهرى نشان دادم، سرشك عاشقانه دانستند و دوايش را ديدار معشوق پرى رُخسارم تشخيص دادند. كنايه از اينكه: محبوبا! بيا و جلوهاى كن و با ديدارت، به اشك چشم من خاتمه بده.
پيام دوست شنيدن، سعادتاست وسلامت فداى خاك دَرِ دوست باد، جانِ گرامى
بيا به شام غريبان و آب ديده من بين بسانِ باده صافى، در آبگينه شامى
اميد هست كه زودت به كام خويش ببينم تو شاد گشته به فرماندهىّ و من،بهغلامىّ[12]
ستم از غمزه مياموز، كه در مذهب عشق هر عمل اجرى و، هر كرده جزايى دارد
كنايه از اينكه: اى معشوق حقيقى! غمزه وناز را كنار بگذار و به جذبه چشم و جمالت ما را بنواز؛ كه در طريقه اهل كمال و عشق، خوبيها را مزدى است و جفاها را جزايى، و تو خوب خوبانى، نه سزاست كه از نوازش خود محرومم سازى. «إِلهى! أُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ، حَتّى أَصِلَ إِلَيْکَ؛ وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ، حَتّى أُقْبِلَ عَلَيْکَ.»[13] : (بار الها! با رحمتت مرا به سوى خود بطلب، تا به وصال تو نايل آيم؛ و با منّتت مرا جذب نما، تا بر تو روى آورم.) در جايى مىگويد :
يا رب! سببى ساز كه يارم به سلامت باز آيد و بِرْهانَدَم از چنگ ملامت
حاشا! كه من از جور و جفاى تو بنالم بيداد لطيفان، همه لطف است و كرامت[14]
نغز گفت آن بت ترسا بچه باده فروش شادىِ روىِ كسى جو، كه صفايى دارد
عجب سخن پاكيزهاى! محبوب بىنظير و با طراوت در جمال و كمال و تجلّيات اسمايى و صفاتى، به ما فرمود: همواره به آن كه جمالش هميشه در طراوت و صفاست، خشنود مىباش.
كنايه از اينكه: توجّه خود را تنها به ما و جمال ما بده و به ما عشق ورز، نه به آنان كه در جمال و كمال درخشنگدى و دوام و ثباتى ندارند. «أَنْتَ الَّذى أَشْرَقْتَ الاَْنْوارَ فى قُلُوبِ أَوْلِيائِکَ، حَتّى عَرَفُوکَ وَوَحَّدُوکَ ] وَجَدُوکَ [، وَأَنْتَ الَّذى أَزَلْتَ الأَغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبّآئِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَ لَمْ يَلْجَئُوا إِلى غَيْرِکَ.»[15] : (تويى كه انوار را در دلهاى اوليايت تا باندى، تا تو را شناخته و به مقام توحيدت نايل آمدند، ]يا: تو را يافتند.[، و تويى كه اغيار را از دلهاى دوستانت زدودى، تا جز تو را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند.) لذا در جايى مىگويد :
دل من به دور رويت ز چمن فراغ دارد كهچو سَرْو پاى بند است وچو لالهداغ دارد
سَرِ ما فرو نيايد به كمانِ ابروىِ كس كه درون گوشهگيران ز جهان فراغ دارد[16]
خسروا! حافظِ درگاه نشين فاتحه خواند وز زبان تو تمنّاى دعايى دارد
كنايه از اينكه: اى دوست! من تو را به حمد و ثنا مىخوانم و (إِهْدِنَا الصِّراطَ المُسْتَقيمَ، صِراطَ الَّذينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ )[17] : (ما را به صراط مستقيم و راه راست رهنمون شو، راه آنان كه نعمتت را به ايشان ارزانى داشتى.) مىگويم، و از تو راهنمايى به خودت را خواهانم. دعايم را مستجاب فرما و مرا به خود راه ده و به عبوديّت خود بپذير؛ كه: (وَأَنِ اعْبُدُونى، هذا صِراطٌ مُسْتَقيüمٌ )[18] : (و مرا بپرستيد، كه اين صراط
مستقيم و راه راست مىباشد.)
[1] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 150 .
[2] ـ جمعه : 1 .
[3] ـ اقبال الاعمال، ص 554 .
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص 15 .
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص 221 .
[6] ـ بحار الانوار، ج94، ص150.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص 187 .
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 438، ص 322 .
[9] ـ اقبال الاعمال، ص 687 .
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 128، ص 121 .
[11] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 143 .
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 521، ص 374 .
[13] ـ اقبال الاعمال، ص 350 .
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 88، ص 95 .
[15] ـ اقبال الاعمال، ص 349 .
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 175، ص 151 .
[17] ـ حمد : 6 و 7 .
[18] ـ يس : 61 .