• غزل  243

مژده اى دل كه مسيحا نفسى مى‌آيدكه ز انفاس خوشش بوى كسى مى‌آيد

از غم و درد مكن ناله و فرياد كه دوش         زده‌ام فالى و فرياد رسى مى‌آيد

ز آتش وادى ايمن نه منم خرّم و بس         موسى اينجا به اميد قبسى مى‌آيد

هيچكس نيست كه در كوى تواش كارى نيست         هر كس اينجا به اميد هوسى مى‌آيد

كس ندانست كه منزلگه مقصود كجاست         اينقدر هست كه بانگ جرسى مى‌آيد

جرعه‌اى ده كه به ميخانه ارباب كرم         هر حريفى ز پى ملتمسى مى‌آيد

خبر بلبل اين باغ مپرسيد كه من         ناله‌اى مى‌شنوم كز قفسى مى‌آيد

دوست را گر سر پرسيدن بيمار غم است         گو بيا خوش كه هنوزش نفسى مى‌آيد

يار دارد سر صيد دل حافظ ياران         شاهبازى به شكار مگسى مى‌آيد

از اين غزل ظاهر مى‌شود خواجه را پس از هجران، مژده وصالى از دوست رسيده و لذا به خود تسلّى داده و مى‌گويد :

مژده اى دل، كه مسيحا نَفَسى مى‌آيد         كه ز انفاس خوشش بوى كسى مى‌آيد

از غم و درد مكن ناله و فرياد، كه دوش         زده‌ام فالى و فرياد رسى مى‌آيد

اى خواجه! مژده‌ات باد! كه محبوب بى‌نظير و حيات بخش روح تو، كه از فراقش مى‌سوختى و جان مى‌دادى، تجلّى خواهد كرد. نسيمها و نفحاتى كه از او به مشام جانت استشمام مى‌كنى، شاهد خوبى است بر اينكه دوست قصد تو را نموده و مى‌خواهد با ديدارش جان تازه‌اى به تو بدهد. «ها! أَنَا مُتَعَرِّضٌ لِنَفَحاتِ رَوْحِکَ وَعَطْفِکَ، وَمُنْتَجِعٌ غَيْثَ جُودِکَ وَلُطْفِکَ، فارٌّ مِنْ سَخَطِکَ إِلى رِضاکَ، هارِبٌ مِنْکَ إِلَيْکَ، راجٍ أَحْسَنَ ما لَدَيْکَ، مُعَوِّلٌ عَلى مَواهِبِکَ، مُفْتَقِرٌ إلى رِعايَتِکَ ] رَغآئِبِکَ [[1]  : (اينك من خود را در معرض نسيمهاى رحمت و مهرت در آورده‌ام، و باران جود و لطفت را تقاضا مى‌نمايم، و از غضب تو به سوى خشنودى‌ات فرار نموده، و از تو به سوى تو گريزانم، و بهترين آنچه نزد توست را اميدوارم و بر مواهب و بخششهايت اعتماد نموده، و نيازمند به سرپرستى ] يا : عطاياى نفيس [ تو هستم.)

حال كه مژده وصال يافتى، ديگر از ناله و فريادِ هجران، و غم و دردِ عشق جانان كناره‌گير، كه فرياد رس تو خواهد آمد. در جايى مى‌گويد :

دوش آگهى ز يار سفر كرده داد، باد         من نيز دل به باد دهم، هر چه باد، باد

از دست رفته بود، وجودِ ضعيف من         صبحم به بوى وصل تو جان باز داد، باد

حافظ! نهاد نيك تو، كامت بر آوَرَد         جانها فداى مردم نيكو نهاد باد[2]

ز آتش وادى ايمن نه منم خرّم و بس         موسى اينجا به اميد قَبَسى مى‌آيد

معلوم مى‌شود خواجه از آيات شريفه ذيل معناى لطيفى را استفاده نموده كه : (إِذْ رَأى نارآ فَقالَ لاَِهْلِهِ: امْكُثُوا، إِنّى آنَسْتُ نارآ، لَعَلّى آتيكُمْ مِنْها بِقَبَسٍ، أَوْ أَجِدُ عَلَى النّارِ هُدىً )[3]  : (هنگامى كه آتشى ديد، به همراهانش گفت: درنگ نماييد كه آتشى يافتم، شايد شعله‌اى از آن را براى شما آورده، يا بر آتش راه يابم.) و نيز آيه شريفه :(إِذْ قالَ مُوسى لاَِهْلِهِ: إِنّى آنَسْتُ نارآ، سَآتيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ، أَوْ آتيكُمْ بِشِهابٍ قَبَسٍ، لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ )[4]   : (هنگامى كه موسى به همراهانش گفت: همانا من آتشى ديدم، بزودى خبرى از آن آورده، يا شعله‌اى برگرفته و بيآورم، شايد گرم شويد.) وهمچنين آيه شريفه (فَلَمّا قَضى مُوسى الاَْجَلَ وَسارَ بِأَهْلِهِ، آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ نارآ، فَقالَ لاَِهْلِهِ: امْكُثُوا، إِنّى آنَسْتُ نارآ، لَعَلّى آتيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ، أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النّارِ، لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ )[5]  (آنگاه كه موسى مدّت را به پايان

رسانيده و با همسرش حركت نمود، آتشى در سمت طور ديد، پس به همراهانش گفت : درنگ نماييد، همانا من آتشى مى‌بينم، شايد از آن خبر، و يا مقدارى از آتش را براى شما بياورم. شايد گرم شويد.).

مى‌خواهد بگويد: حضرت موسى 7 به دنبال آتش نرفته، او مى‌دانسته كه اين آتش، آتش معمولى و ظاهرى نيست، بلكه شعله‌اى از تجلّيات پروردگار است، كه وى را به خود دعوت نموده تا خداوند پس از آن خدماتى كه موسى براى شعيب 7 انجام داده و رنجها و ناملايماتى كه تحمل نمود، اجر او را، ديدار و يا تكليم خود قرار دهد، چنانكه از ذيل آيات گذشته ظاهر مى‌شود، كه: (فَلَمّا أَتيها، نُودِىَ: يا مُوسى! إِنّي أَنَا رَبُّکَ، فَاخْلَعْ نَعْلَيْکَ، إِنَّکَ بِالْوادِى الْمُقَدَّسِ طُوىً، وَأَنَا اخْتَرْتُکَ، فَاسْتَمِعْ لِما يُوحى، إِنَّنى أَنَا اللهُ، لا إِلهَ إِلّا أَنَا، فَاعْبُدْنى وَأَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرى )[6] : (پس هنگامى كه نزد آتش آمد، ندا داده شد: اى موسى! همانا من، خود پروردگار توام، پس كفشهايت را درآور، كه تو در وادى مقدّس طُوى هستى، و من تو را برگزيدم، پس به آنچه وحى مى‌شود، خوب گوش كن. همانا من، خود خدا هستم، معبودى جز من نيست، پس تنها مرا بپرست و نماز را براى ذكر و يادم برپا دار.) و نيز: (يا مُوسى! إِنَّهُ أَنَا اللهُ الْعَزيزُ الْحَكيمُ )[7] : (اى موسى! همانا من خود خداى عزيز و حكيم هستم.) و همچنين: (فَلمّا أَتاها، نُودِىَ:… أَنْ يا مُوسى! إِنّى أَنَا اللهُ رَبُّ الْعالَمينَ )[8]  (پس هنگامى كه نزد آتش آمد، ندا داده شد: … اى موسى! همانا من خود خداوند پروردگار جهانيان هستم.)

اما اينكه از كدام لفظ و كدام جمله آيات گذشته استفاده مى‌شود كه آن آتش معمولى و ظاهرى نبوده؟ ممكن است از لفظ «إِنّى» كه در تمام آيات گذشته وجود دارد، و يا از دو جمله: «أَوْ أَجِدُ عَلَى النّارِ هُدىً.» : (يا بر آتش راه يابم) و «سَآتيكُمْ مِنْها بِخبرٍ.»: (بزودى خبرى از آن براى شما مى‌آورم.) و يا ممكن است از الفاظ «آنَسْتُ» و «آنَسَ» استفاده شود كه موسى در همه آيات «ديدن» را تنها به خود نسبت مى‌دهد، نه همراهانش. و اگر با آنان از «آتش» و «قَبَس» و يا «جَذْوه» سخن به ميان مى‌آورد براى آن است كه مقام، مقامى بوده كه احتياج به آتش بوده. شاهد بر اين بيان، لفظ «لعلّ» و «لعلّى» در آيات مذكور است. والله يعلم خلاصه آنكه خواجه، مى‌خواهد بگويد: همان گونه كه موساى كليم 7 با ديدن نشانه‌اى از دوست شادمان گرديد، من نيز به مژده وصال و تجلّى دوست خرّم و خوشدل گشتم.

 هيچ كس نيست كه در كوى تواش كارى‌نيست         هر كس اينجا به اميد هوسى مى‌آيد

محبوبا! چگونه مى‌شود تو خالق و رازق و مدبِّر و همه كاره عالم باشى و هر لحظه بندگان را از تو عنايتها باشد، با اين همه، با تو كارى نداشته باشند؛ پس: هيچ كس نيست كه در كوى تواش كارى نيست. در نتيجه آنكه: اگر موسى 7، (إِنّى آنَسْتُ نارآ)[9]  : (همانا من آتشى ديدم.) مى‌گويد و به طرف طور مى‌آيد، به اميد انس با توست،من هم اگر استشمام نفحاتت را مى‌كنم و فال نيك وصال وديدارت را به‌دل راه مى‌دهم، به‌اميد آن است كه به خود راهم دهى.

اى نسيم سحر! آرامگه يار كجاست؟         منزلِ آن مَهْ عاشق كُشِ عيّار كجاست

شب تار است و رَهِ وادى ايمن در پيش         آتش طور كجا؟ وعده ديدار كجاست؟[10]

و شايد معنى اين باشد كه: همه انسانها دانسته و ندانسته، تو را مى‌طلبند و غير از تو را طالب نيستند، منتهى يكى علمِ به علم خود دارد، و يكى ندارد. به گفته خواجه در جايى :

هر سر موى مرا با تو هزاران كار است         ما كجاييم و نصيحت گر بى‌كار كجاست!

عاشق خسته ز درد غم هجران تو سوخت         خودنپرسى تو كه‌آن‌عاشق غمخوار كجاست؟[11]

كس ندانست كه منزلگه مقصود كجاست         اين قَدَر هست كه بانگ جَرَسى مى‌آيد

در رهگذر زمان، قافله عمر مى‌رود و همه را به طرف منزل مقصود مى‌برد و صداى زنگ قافله مرگ همه را به سوى حق سبحانه دعوت مى‌كند، كه: (إِنّا لِلّهِ، وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ )[12]  : (همانا ما از آنِ خداييم و به سوى او بر مى‌گرديم.) اما مسافران اين قافله نمى‌دانند منزلگه مقصد و مقصود ايشان كجا است و دوست از چه طريق برايشان تجلّى خواهد كرد.

خلاصه آنكه مى‌خواهد بگويد: همانگونه كه دوست بنا داشت براى موسى 7 از طريق درخت تجلّى داشته باشد؛ كه: (فَلَمّا أَتاها، نُودِىَ مِنْ شاطِىءِ الْوادِى الاَْيْمَنِ فِى الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ، أَنْ يا مُوسى! إِنّى أَنَا اللهُ رَبُّ الْعالَمينَ )[13] : (پس هنگامى كه به سوى آتش آمد، از كنار وادى ايمن در سرزمين مبارك، از درخت ندا داده شد: اى موسى! همانا من خود خداوند پروردگار جهانيان هستم.) براى من و امثال من هم بَنا دارد از طريقى كه ظرفيّتمان اقتضا داشته باشد، تجلّى نمايد، (در عين اينكه او با همه اشياء و موجودات مى‌باشد). در جايى در باره خود مى‌گويد :

در اندرونِ من خسته دل ندانم كيست         كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

مرا به كار جهان هرگز التفات نبود         رُخ تو در نظر من چنين خوشش آراست[14]

جرعه‌اى دِهْ، كه به ميخانه ارباب كَرَم         هر حريفى ز پى مُلْتَمَسى مى‌آيد

اى دوست! هر آن كس كه دَرِ خانه ارباب كرم و مروّت مى‌رود، خواسته‌اى دارد. من هم اگر دَرِ خانه تو كه كريم كريمانى آمده‌ام، به خاطر حاجتى و خواسته‌اى مى‌باشد و آن نوشيدن جرعه‌اى از عطايا و مشاهدات جمال زيباى توست. مرا از دَرِ خانه‌ات محروم مگردان؛ كه: «إلهى! إنَّ مَنِ انْتَهَجَ بِکَ لَمُسْتَنيüرٌ، وَإِنَّ مَنِ اعْتَصَمَ بِکَ لَمُسْتَجيرٌ، وَقَدْ لُذْتُ بِکَ يا إِلهى! ] يا سَيّدى! [ فَلا تُخَيِّبْ ظَنّى مِنْ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْنى عَنْ رَأْفَتِکَ.»[15]  : (بار الها! همانا هر كه به تو راه يافت، نورانى گشت، و بدرستى كه هر كس به تو چنگ زد، پناه داده شد و من به تو پناه آورده‌ام، اى معبود من! ] اى آقاى من! [ پس حسن ظنّ من به رحمتت را نوميد مساز، و مرا از رأفت و عنايتت محجوب مگردان.) در جايى مى‌گويد :

چه بودى ار دل آن ماه مهربان بودى؟         كه كار ما نه چنين بودى ار چنان بودى

ز پرده كاش برون آمدى، چو قطره اشك         كه بر دو ديده ما، حكم او روان بودى[16]

خبرِ بلبل اين باغ مپرسيد كه من         ناله‌اى مى‌شَنَوم كز قفسى مى‌آيد

دوست را گر سرِ پرسيدن بيمار غم است         گو بيا خوش، كه هنوزش نفسى مى‌آيد

كنايه از اينكه: اى دوست! مرغ جان من در تنگناى بدن و عالم طبيعت از دورى تو به جان آمد. اگر بَناى پرسش از حال مرا دارى، تا نَفَسى باقى است هر چه زودتر حجابهاى عالم كثرت را از ديده دلم برطرف نما، تا از ديدن جمالت و قرب و وصالت حيات تازه بيابم، كه: «إلهى! أُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ، حَتى أَصِلَ إِلَيْکَ، وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ، حَتّى أُقْبِلَ عَلَيْکَ.»[17]  : (معبودا! با رحمتت مرا بسوى خود بطلب، تا به وصال تو نايل آيم، و با منّتت مرا جذب نما، تا بر تو روى آورم.) به گفته خواجه در جايى :

كسى به‌كوى وى‌ام كاشكى نشان مى‌داد!         كه تا فراغتى از باغ و بوستان بودى

به رُخ، چو مهرِ فلك بى‌نظير آفاق است         به دل، دريغ كه يك ذرّه مهربان بودى![18]

يار دارد سرِ صيد دل حافظ، ياران!         شاهبازى، به شكار مگسى مى‌آيد

خواجه در بيت ختم باز مى‌گردد به بيان صدر غزل و مى‌گويد: دوست قصد مرا كرده و مى‌خواهد از تعلّق به عالم طبيعى‌ام جدا سازد و به وصالش نائل گرداند و به قربش راه دهد. شاهبازى به شكار مگسى مى‌آيد. من كجا و او!

[1] ـ بحار الانوا، ج 94، ص 145 .

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 182، ص 155 .

[3] ـ طه : 10 .

[4] ـ نمل : 7 .

[5] ـ قصص : 29 .

[6] ـ طه : 11 ـ 14 .

[7] ـ نمل : 9 .

[8] ـ قصص : 30 .

[9] ـ طه : 10 و نمل : 7 .

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص 100 .

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص 100 .

[12] ـ بقره : 156 .

[13] ـ قصص : 30 .

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 26، ص 55 .

[15] ـ اقبال الاعمال، ص 687 .

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 556، ص 398 .

[17] ـ اقبال الاعمال، ص 350 .

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 556، ص 398 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا