• غزل  241

كارم ز دور چرخ به سامان نمى‌رسدخون شد دلم ز درد و به‌درمان نمى‌رسد

چون خاك راه پست شدم همچو باد و باز         تا آبرو نمى‌رودم نان نمى‌رسد

پى پاره‌اى نميكنم از هيچ استخوان         تا صد هزار زخم به‌دندان نمى‌رسد

از دست بردِ جور زمان اهل فضل را         اين غصّه بس كه دست سوى جان نمى‌رسد

سيرم ز جان خود به دل راستان ولى         بيچاره را چه چاره كه فرمان نمى‌رسد

در آرزوت گشته دلم زار و ناتوان         آوخ كه آرزوى من آسان نمى‌رسد

تا صد هزار خار نمى‌رويد از زمين         از گلبنى گلى به گلستان نمى‌رسد

يعقوب را دو ديده ز حسرت سفيد شد         و آوازه‌اى ز مصر به كنعان نمى‌رسد

از حشمت،اهل جهل به‌كيوان رسيده‌اند         جز آه اهل فضل به كيوان نمى‌رسد

صوفى بشوى زنگ دل خود به آب مى         زين شست و شوى خرقه غفران نمى‌رسد

حافظ صبور باش كه در راه عاشقى         هر كس كه جان نداد به جانان نمى‌رسد

 خواجه در اين غزل با گله گزاريهاى خود از روزگار هجران، اظهار اشتياق به دوست نموده و مى‌گويد :

 كارم ز دور چرخ، به سامان نمى‌رسد         خون شد دلم ز درد و، به درمان نمى‌رسد

 شبانه روزم سپرى مى‌شود، ولى هجرم به سر نمى‌آيد. غم عشق محبوب دلم را خون نموده و دردمند شده‌ام، داروىِ شفا بخشِ وصالش مرا به سامان نمى‌رساند و مداوا نمى‌كند. «إِلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟ وَمَنِ الَّذى أَناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِيآ نَداکَ، فَما أَوْلَيْتَهُ؟ أَيَحْسُنُ أَنْ أَرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالْخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أَعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالاِْحْسانِ مَوْصُوفآ؟!»[1]  : (بارالها! كيست كه بر تو وارد شده و در خواست پذيرايى نمود و تو او را ميهمانى ننمودى؟ و كيست كه به اميد عطايت به درگاه تو فرود آمد و محرومش ساختى؟ آيا نيكوست كه از درگاهت محروم برگردم، در صورتى كه جز تو مولايى كه به لطف و احسان معروف باشد، نمى‌شناسم؟!)

چون خاكِ راه پست شدم، همچو باد و باز         تا آبرو نمى‌رَوَدم، نان نمى‌رسد

 كنايه از اينكه: براى رسيدن به وصال محبوب، به نابودى خود كوشيدم، و چون خاك راه به زير پاى اهل نظر و كمال، و يا خضوع در پيشگاهش كوشيدم، ولى معشوق بدان اكتفا نمى‌كند و مرا شكسته و خوارتر از اين مى‌خواهد. گويا تا اثرى از آثار من باقى است، نمى‌خواهد به من نظر داشته باشد. «كَيْفَ أَرْجُو غَيْرَکَ، وَالْخَيْرُ كُلُّهُ بِيَدِکَ؟ وَكَيْفَ أُؤَمِّلُ سِواکَ، وَالْخَلْقُ وَالاَْمْرُ لَکَ؟ أَأَقْطَعُ رَجآئى مِنْکَ، وَقَدْ أَوْلَيْتَنى ما لَمْ أَسْأَلْهُ مِنْ فَضِلِکَ؟ أَمْ تُفْقِرُنى إِلى مِثْلى، وَأَنَا أَعْتَصِمُ بِحَبْلِکَ؟»[2]   : (چگونه به غير تو اميد داشته باشم، در صورتى كه هر خير و نيكويى به دست توست؟ و چگونه جز تو را آرزو كنم، در حالى كه ] دو عالم [ خلق و امر از آن توست؟ آيا از تو قطع اميد كنم؟ در صورتى كه از تو درخواست نكرده، از فضل و كرمت به من احسان نمودى؟ يا مرا در حالى كه به ريسمان تو چنگ زده‌ام، به گدايى از مثل خودم محتاج مى‌نمايى؟!)

پِى پاره‌اى نمى‌كنم از هيچ استخوان         تا صد هزار زخم، به دندان نمى‌رسد

محبوبا! آن قدر محروميّت از ديدارت نصيبم گرديده كه به هر چه و هر جا دست مى‌زنم، مرا بهره‌اى جز گفتار و الفاظ عارفانه نيست. و حال اينكه تو را به هيچ طريق نمى‌توان شناخت و ديد؛ كه: «لا تُدْرِکُ اللهَ جَلَّ جَلالُهُ الْعُيُونُ بِمُشاهَدَةِ الاَْعْيانِ.»[3]   :

(چشمها نمى‌توانند خداوند جلّ جلاله را با ديد و نگرش ديدگان درك نمايند.) و همچنين: «لَمْ يَتَناهَ سُبْحانَهُ فِى الْعُقُولِ، فَيَكُونَ فى مَهَبِّ فِكَرِها مُكَيَّفآ.»[4]  : (شناخت خداوند سبحان در عقلها پايان نيافته، تا در محلّ وزش افكارش محدود باشد.) و نيز: «لَمْ تَرَهُ سُبْحانَهُ الْعُقُولُ، فَتُخْبِرَ عَنْهُ؛ بَلْ كانَ تَعالى قَبْلَ الْواصِفينَ لَهُ.»[5]  : (عقلها خداى سبحان را نديده‌اند تا از او خبر دهند، بلكه خداوند متعال پيش از توصيف كنندگانش موجود بوده است.) و يا: «غَوْصُ الْفِطَنِ لا يُدْرِكُهُ، وَبُعْدُ الْهِمَمِ لا يَبْلُغُهُ.»[6]  : (هوشهاى زيرك با غوّاصى‌شان او را درك نمى‌كنند، و همّتهاى بلند بدو نمى‌رسند.) خواجه در جايى مى‌گويد :

سخن عشق، نه آن است كه آيد به زبان         ساقيا! مِىْ دِهْ وكوتاه‌كن‌اين گفت‌وشنفت[7]

از دستْبردِ جور زمان، اهل فضل را         اين غصّه بس، كه دست سوى جان نمى‌رسد

سيرم ز جان خود، به دل راستان، ولى         بيچاره را چه چاره، كه فرمان نمى‌رسد

محبوبا! اين غصّه مرا بس كه ناملايمات روزگار و غارتگرى ايّام، سرمايه‌هاى معنوى را از من ستانيده و آشفته خاطرم نموده و دست جانم را از رسيدن به تو و حقايق كوتاه ساخته، كه سوگند به راستان عالَم (انبياء و اولياء :)، از جان خود ملول گشته‌ام؛ ولى چه كنم كه فرمانى از تو براى فنا و نابودى و ستاندن جان من نمى‌رسد، تا به وصالت راه يافته و از غم هجران خلاصى يابم. «يا مَنْ سَعَدَ بِرَحْمَتِهِ القاصِدُون، وَلَمْ يَشْقَ بِنِقْمَتِهِ الْمُسْتَغْفِرُونَ! كَيْفَ أَنْساکَ، وَلَمْ تَزَل ذاكِرى؟! وَكَيْفَ أَلْهُو عَنْکَ، وَأَنْتَ مُراقبى؟! إِلهى! بِذَيْلِ كَرَمِکَ أَعْلَقْتُ يَدى، وَلِنَيْلِ عَطاياکَ بَسَطْتُ أَمَلى؛ فَأَخْلِصْنى بِخَالِصَةِ تَوْحيدِکَ، وَاجْعَلْنى مِنْ صَفْوَةِعَبيدِکَ.»[8]:(اى‌خدايى‌كهارادتمندان،به‌رحمتت‌سعادت‌يافته،و آمرزش طلبان،از انتقامت رنج وسختى نديدند! چگونه تو را فراموش‌كنم، در صورتى كه همواره مرا ياد مى‌كنى؟! و چگونه از تو غافل گردم، در حالى كه پيوسته مراقب منى؟! معبودا! به ذيل عنايت و لطفت دست زده‌ام، و براى رسيدن به عطايايت آرزوى خود را گشوده‌ام؛ پس مرا به توحيد و يگانه دانستنت خالص گردان و از بندگان برگزيده‌ات قرار ده.)

در آرزوت گشته دلم زار و ناتوان         آوخ! كه آرزوى من آسان نمى‌رسد

معشوقا! در آرزوى ديدارت دل و عالم بشرى و عنصرى‌ام بكلّى به نابودى گراييده، با اين همه وصالم ميسّر نمى‌شود و مرا به آرزوى خود نمى‌رسانى. «يامَنْ كُلُّ هارِبٍ إِلَيْهِ يَلْتَجِىءُ، وَكُلُّ طالِبٍ إِيّاهُ يَرْتَجى!… أَسْأَلُکَ بِكَرَمِکَ أَنْ تَمُنَّ عَلَىَّ مِنْ عَطآئِکَ بِما تَقِرُّ بِهِ عَيْنى، وَمِنْ رَجآئِکَ بِما تَطْمَئِنُّ بِهِ نَفْسى، وَمِنَ الْيَقينِ بِما تُهَوِّنُ بِهِ عَلَىَّ مُصيباتِ الدُّنْيا، وَتَجْلُوبِهِ عَنْ بَصيرَتى غَشَواتِ الْعَمى. بِرَحْمَتِکَ يا أَرْحَمَ الرّاحِمينَ!»[9]  : (اى خدايى كه هر گريزانى به سوى تو پناه مى‌آورد، و هر جوينده‌اى به تو اميدوار است!… به كرمت، از تو خواستارم كه از عطايت آنچه كه چشمم را روشن كرده، و از اميدوارى‌ات آنچه جانم را آرامش بخشيده، و از يقينت آنچه رنج و مصائب دنيا را بر من آسان كند، منّت نهاده و از چشم دلم پرده‌هاى جهل و ظلمت را كنار بزنى. به رحمتت اى مهربانترين مهربانها!)

تا صد هزار خار نمى‌رويد از زمين         از گلبُنى گلى به گلستان نمى‌رسد

اى دوست! گويا بناى تو بر آن است كه تا صد هزار خار در عالم نياورى، در ميان آنها گلى به گلستان نرويانى. كنايه از اينكه: تنها من نيستم كه مورد لطف تو قرار نگرفته‌ام، خود در جواب ملائكه كه پرسيدند: (أَتَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها، وَيَسْفِکُ الدِّمآءَ؟)[10]  : (آيا در زمين كسى را مى‌آفرينى كه تباهى نموده و خونها بريزد؟)، فرمودى: (إِنّى أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ.)[11]  : (همانا من به چيزهايى كه شما آگاه نيستيد، آگاهم.) يعنى: شما (إِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَليفَةً.)[12]  : (همانا من جانشينى در زمين قرار مى‌دهم.) را ناديده گرفتيد و توجّه به فساد بشر خاكى نموديد. گلهاى اين زمين (انبياء و اولياء : و برجستگان) را كه مقام خلافة اللّهى دارند، ناديده گرفتيد و تنها به خارهايش توجّه كرديد؛ بنابراين، محبوبا! گويا بَنا ندارى به همه عنايت داشته باشى و همه به پيشگاهت بار يابند و من هم يكى از آنانم. در جاى ديگر مى‌گويد :

درد ما را نيست درمان الغياث!         هجر ما را نيست پايان الغياث!

داد مسكينان بده، اى روز وصل!         از شب يلداى هجران الغياث![13]

يعقوب را دو ديده ز حسرت سفيد شد         و آوازه‌اى ز مصر به كنعان نمى‌رسد

كنايه از اينكه: اى محبوب حقيقى! يعقوب وار از فراقت آن قدر اشك حسرت ريختم و به اشتياق ديدارت آن چنان در حزن و اندوه فرو رفتم تا شايد مرا بپذيرى و مشاهده‌ات نمايم، ولى عنايتى نفرمودى و خبرى نگرفتى كه عاشق دل خسته‌ات در فراقت چه مى‌كشد. «أَسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأَنْوارِ قُدْسِکَ، وَأَبْتَهِلُ إِلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أَنْ تُحَقِّقَ ظَنّىِ بِما أُوْمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إِكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ فِى الْقُرْبى مِنْکَ وَالزَّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[14]  : (به تابشهاى رويت ]اسماء و صفات [ و به انوار مقدّست از تو درخواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطايف احسانت به سوى تو تضرّع و التماس مى‌نمايم كه گمانم را به آنچه از اكرام بزرگ و انعام نيكويت در نزديكى به تو و منزلت در نزدت و بهره‌مندى از مشاهده‌ات آرزومندم، محقّق سازى.) در جايى مى‌گويد :

خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبود         گر تو بيداد كنى، شرطِ مروّت نبود

ما جفا از تو نديديم و تو هم نپسندى         آنچه در مذهب ارباب فتوّت نبود[15]

از حشمت، اهل جهل به كيوان رسيده‌اند         جز آهِ اهل‌فضل به كيوان نمى‌رسد

خواجه با اين بيان گله‌اى ديگر از محبوب نموده و مى‌گويد: جاهلان به هر منصب و مقام بلندى كه خواستند از جاه و منال رسيدند و به آنها عنايتها داشتى، چه شده كه از من عنايت و رحمتهاى خاصّت را برداشته و به آه و ناله‌ام عنايتى ندارى. «إِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ. إِلهى! نَفْسٌ أَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟»[16] :(بار الها! درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند، و مشتاقانت را از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان. معبودا! چگونه جانى را كه با توحيدت عزّت بخشيدى، با پستى هجرانت خوار مى‌گردانى؟)

 صوفى! بِشُوى زنگ دل خود به آب مِىْ         زين شست و شوى، خرقه غفران نمى‌رسد

 اى صوفى پشمينه پوش و اى زاهد! تنها به شستن دست و روى و لباس، خداوند تو را نمى‌آمرزد و مغفرتش را شامل حال تو نمى‌كند؛ مغفرت حقيقى (،كه بر طرف شدن حجابهاى ظلمانى و نورانى از ديده دل است) وقتى شامل حال تو مى‌شود كه زنگ دل خود را با آب مِى مشاهدات و ذكر و مراقبه و اخلاص بزدايى.

كنايه از اينكه: اگر دوست مغفرت خاصّه خود را شامل حال من نمى‌كند و به عنايات مخصوصش مرا نمى‌پذيرد، به جهت آن است كه دل را با آب مِىْ و مراقبه و ذكرش شست و شو نكرده‌ام؛ كه: «أَلذِّكْرُ جَلاءُ الْبَصآئِرِ وَنُورُ السَّرآئِرِ.»[17] :(ذكر، جلاى ديدگان باطن و نور درونهاست.) و نيز: «فِى الذِّكْرِ حَياةُ الْقَلْبِ.»[18]  : (زندگانى و حيات دل، تنها با ذكر حاصل مى‌شود.) و همچنين: «أَيَنَ الَّذينَ أَخْلَصُوا أَعْمالَهُمْ لِلّهِ، وَطَهَّرُوا قُلُوبَهُمْ لِمَواضِعِ ذِكْرِ اللهِ؟»[19]  : (كجايند آنانى كه اعمالشان را براى خدا خالص گردانده، و دلهايشان

را براى جايگاه‌هاى ذكر الهى پاكيزه نمودند؟) در جايى مى‌گويد :

هر كه آئينه صافى نشد از زنگ هوا         ديده‌اش قابل رخساره حكمت نبود

چون طهارت نبود، كعبه و بتخانه يكى‌است         نبود خير، در آن خانه كه عصمت نبود[20]

حافظ ! صبور باش، كه در راه عاشقى         هر كس كه جان نداد، به جانان نمى‌رسد

آرى، تا سالك در طريق، صابر نباشد و از عوالم خيالى عالم طبيعت و تعلّقات و بستگيها و خود خواهيها و توجّه به كشف و كرامات و حجابهاى ظلمانى و نورانى نگذرد، به جانان نمى‌رسد؛ كه: «إِلهى! هَبْ لى كَمالَ الاِْنْقِطاعِ إِلَيْکَ، وَأَنِرْ أَبْصارَ قُلُوبِنا بِضِيآءِ نَظَرِها إِلَيْکَ، حَتّى تَخْرِقَ أَبْصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ إِلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ، وَتَصيرَ أَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ.»[21]  : (بار الها! انقطاع و بريدن كامل از غير خود را به من عطا فرما، و ديده‌هاى دل ما را به روشنايى مشاهده‌ات نورانى گردان، تا ديده دلمان حجابهاى نورانى را دريده، آنگاه به معدن عظمتت واصل گشته و جانهايمان به مقام قدس عزّتت بپيوندد.) در جايى مى‌گويد :

گُل مُراد تو آنگه نقاب بگشايد         كه خدمتش چو نسيم سحر توانى كرد

تو كز سراى طبيعت نمى‌روى بيرون         كجا به كوى حقيقت گذر توانى كرد؟!

جمال يار ندارد نقاب و پرده، ولى         غبارِ رَهْ بنشان تا نظر توانى كرد[22]

[1] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144 .

[2] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144 .

[3] و 3 و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه، ص 14 .

[4]

[5]

[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه، ص 14 .

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 76، ص 88 .

[8] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144 .

[9] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144 .

[10] و 3 و 4 ـ بقره : 30 .

[11]

[12]

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 113، ص 112 .

[14] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 145.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 165، ص 144 .

[16] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144 .

[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب الذّكر، ص 123.

[18] ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، 124.

[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص 92 .

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 165، ص 145 .

[21] ـ اقبال الاعمال، ص 687 .

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص 123 .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا