- غزل 240
گرچه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشودتا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندى آموز و كرم كن كه نه چندين هنراست حيوانى كه ننوشد مى و انسان نشود
گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض ورنه هر سنگ و گلى لؤلؤ و مرجان نشود
اسماعظم بكند كار خود اىدل خوش باش كه به تلبيس و حيل ديو سليمان نشود
دردمندى كه كند درد نهان پيش طبيب درد او بىسببى قابل درمان نشود
عشق ميورزم و اميد كه اين فن شريف چون هنرهاى دگر موجب حرمان نشود
دوش ميگفت كه فردا بدهم كام دلت سببى ساز خدايا كه پشيمان نشود
حسن خلقى ز خدا مىطلبم روى تو را تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود
هر كه در پيش بتان بر سر جان ميلرزد بىتكلف تن او لايق قربان نشود
ذرّه را تا نبود همت عالى حافظ طالب چشمه خورشيد درخشان نشود
گرچه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود تا ريا ورزد و سالوس، مسلمان نشود
اين سخن را كجا مىتوان به واعظى كه مردم را به ظاهر شريعت دعوت مىكند، گفت كه: ريا و سمعه در بندگى خدا، بنده را به حقيقت مسلمانى، كه تسليم در پيشگاه حضرت دوست است، نخواهد رسانيد؛ كه: «لاََنْسِبَنَّ الاِْسْلامَ نِسْبَةً لا يَنْسِبُهُ أَحَدٌ قَبْلى، وَلا يَنْسِبُهُ أَحَدٌ بَعْدى، إِلّا بِمِثْلِ ذلِکَ: إِنَّ الاِْسْلامَ هُوَ التَّسْليمُ، وَالتَّسْليمُ هُوَ الْيَقينُ، وَالْيَقينُ هُوَ التَّصْديقُ، وَالتَّصْديقُ هُوَ الاِْقرارُ، وَالإِقْرارُ هُوَ الْعَمَلُ، وَالْعَمَلُ هُوَ الاَْدآءُ….»[1] : (هر آينه
اسلام را توصيفى خواهم نمود كه هيچ كس پيش از من و هيچ كس پس از من نيز اين چنين توصيف نخواهد نمود. مگر همانند آن: اسلام همان تسليم است، و تسليم همان يقين و باور، و يقين همان تصديق، و تصديق همان اقرار، و اقرار همان عمل، و عمل همان بجا آوردن مىباشد…)
و نيز: «إِنَّکَ لَنْ يُتَقَبَّلَ مِنْ عَمَلِکَ، إِلّا ما أَخْلَصْتَ فيهِ، وَلَمْ تَشُبْهُ بِالْهَوى وَأَسْبابِ الدُّنْيا.»[2] :
(به درستى كه هرگز از عمل تو جز آنچه در آن اخلاص ورزيده، و با هوا و هوس و اسباب دنيا آلوده نساختهاى، پذيرفته نمىشود.) و همچنين: «آفَةُ الْعَمَلِ، تَرْکُ الاِْخلاصِ.»[3] : (آفت عمل، ترك اخلاص است.)
لــذا مىگويـد :
رندى آموز و كرم كن،كه نه چندين هنر است حَيَوانى كه ننوشد مى و انسان نشود
اى انسان! كرامت تو در رندى و از غير دوست چشم بر دوختن، و در اعمال اخلاص داشتن، و به مسلمانى حقيقى رسيدن است؛ كه: «أَلاِْخلاصُ شيمَةُ أَفاضِلِ النّاسِ.»[4] : (اخلاص، شيوه و خوى مردمان برتر است.) و يا: «أَلاِْخلاصُ عِبادَةُ
الْمُقَرَّبينَ.»[5] : (اخلاص، عبادت مقرّبان مىباشد.)
و چنانچه حيوانى، مى مراقبه و محبّت و ذكر دوست ننوشيد و انسان نشد، دور نيست، امّا انسان اگر مِىْ نوشيد و به ذكر و مراقبه جمال دوست مشغول شد و آدم نشد، جاى شگفتى است.
از طـرفـى :
گوهر پاك ببايد، كه شود قابل فيض ور نه هر سنگ و گِلى، لؤلؤ و مرجان نشود
اين گونه نيست كه خورشيد به هر سنگ و گِل بتابد، لؤلؤ و مرجان بشود، زمينهايى بايد، كه قابليّت لؤلؤ و مرجان شدن را داشته باشند تا تابش خورشيد لؤلؤ و مرجانشان نمايد. تو نيز اى انسان! وقتى مورد لطف دوست قرار مىگيرى، كه قابليّت انسان حقيقى شدن را داشته باشى، و يا با ذكر و توجّه به او و مجاهدات و بندگىهاى خالصانهات از همه كدورات عالم طبيعت پاك گردى؛ كه: «عِبادَ اللهِ! إِنَّ مِنْ أَحَبِّ عِبادِ اللهِ إِلَيْهِ، عَبْدآ أَعانَهُ اللهُ عَلى نَفْسِهِ، فَاسْتَشْعَرَ الْحُزْنَ، وَتَجَلْبَبَ الْخَوْفَ؛ فَزَهَر مِصْباحُ الْهُدى فى قَلْبِهِ، وَأَعَدَّ الْقِرى لِيَوْمِهِ النّازِلِ بِهِ، فَقَرَّبَ عَلى نَفْسِهِ الْبَعيدَ، وَهَوَّنَ الشَّديدَ، نَظَرَ فَأَبْصَرَ، وَذَكَرَ فَاسْتَكْثَرَ، وَارْتَوى مِنْ عَذْبِ فُراتٍ سُهِّلَتْ لَهُ مَوارِدُهُ، فَشَرِبَ نَهَلاً، وَسَلَکَ سَبيلاً جَدَدآ، قَدْ خَلَعَ سَرابيلَ الشَّهَواتِ، وَتَخَلّى مِنَ الْهُمُومِ، إِلّا هَمّآ واحِدآ انْفَرَدَ بِهِ…»[6] . (بندگان خدا! همانا از
محبوبترين بندگان خدا نزد او، بندهاى است كه خداوند او را در مبارزه با نفسش كمك نموده، و د رنتيجه، او حزن و اندوه را شعار و ملازم خود ساخته، و لباس خوف را به تن كرده است؛ لذا چراغ هدايت در دلش روشن گرديده، و توشه خويش را براى روزى كه بدان فرود خواهد آمد، آماده نموده، پس دور را بر خويش نزديك، و سخت را آسان ساخته است. نگريسته و با ديده دل ديده است، و ]خدا را[ ياد آورده و زياد به ذكر مشغول شده، و از آب شيرين گوارايى كه آبشخورهايش براى او آسان گشته، سيراب شده و اوّل بار و پيش از همه، نوشيده، و راه سفت و هموار را پيموده است، لباسهاى شهوات و خواستههاى نفسانى را كنده و از اندوه و ناراحتيها جز يك همّ و غم كه بدان منفرد شده، خالى گشته است…) لذا مىگويد :
اسم اعظم، بكند كارِ خود اى دل! خوش باش كه به تلبيس و حِيَل، ديو، سليمان نشود
اى انسان! چنانچه تو خود را در راه انسانيّت و عبوديّت قرار داده و به حقيقت، طالب و خواهان دوست شوى، ممكن نيست وى به تو عنايت نكند؛ زيرا اسم اعظم الهى كه ذات پاك اوست، با همه موجودات است و همه از او بهرهمند مىشوند؛ كه: (أَللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ )[7] : (خداوند، نور آسمانها و زمين است.)
تنها غلّ و غشّ و دوبينى است كه تو را از عناياتش محروم نموده؛ كه: «إِيّاکَ وَالنِّفاقَ؛ فَإِنَّ ذَا الْوَجْهَيْنِ لا يَكُونُ وَجيهآ عِنْدَاللهِ.»[8] : (از نفاق و دو رويى پرهيز نما؛ زيرا شخصِ دو
رو هيچگاه نزد خدا آبرومند نخواهد بود.)
بيا و بندگى حقيقى پيش آر تا محبوبِ حقّ گردى؛ كه: «أَلْجِىْ نَفْسَکَ فِى الاُْمُورِ كُلِّها، إِلى إلهِکَ؛ فَإِنَّکَ تُلْجِئُها إِلى كَهْفٍ حَريزٍ.»[9] : (در تمام كارها نفس خود را به پناه معبودت
درآور؛ كه در اين صورت به پناهگاه محفوظ و مصونى پناهش دادهاى.)، نور معشوق حقيقى، آن كس را كه جامع اسماء و مظهر اتمّ تجلّيات او گشته، خواسته و ناخواسته، كار خود كند و وى را نمونه و مَثَل خود گرداند؛ كه: «عَبْدى! أَطِعْنى أَجْعَلْکَ مَثَلى: أَنَا حَىٌّ لا أَمُوتُ، أَجْعَلُکَ حَيّآ لا تَمُوتُ؛ أَنَا غَنِىٌّ لا أَفْتَقِرُ، أَجْعَلُکَ غَنِيّآ لا تَفْتَقِرُ؛ أَنَا مَهْما أَشاءُ يَكُونُ، أَجْعَلُکَ مَهْما تَشآءُ يَكُونُ.»[10] : (بنده من! اطاعت نما، تا تو را نمونه خودم قرار
دهم: من زندهاى هستم كه هرگز نمىميرم، تو را زندهاى مىگردانم كه هرگزنميرى؛ من بىنيازى هستم كه هرگز فقير نمىشوم، تو را غنى و بىنيازى مىگردانم كه هرگز فقير نشوى؛ من هر چه بخواهم موجود مىشود، تو را نيز چنان قرار مىدهم كه هر چه بخواهى، موجود مىشود.)
درد مندى كه كند دَرْد، نهان، پيشِ طبيب درد او بىسببى، قابل درمان نشود
محبوب، سالك دردمندى را مداوا خواهد كرد و به مقصد و مقصودش راهنما مىشود، كه بداند مريض است، و سراپايش را هواپرستى و جهل و خودخواهى احاطه نموده؛ نه آن كس كه درد خود را از طبيب حقيقى مخفى مىدارد، و يا براى خود دردى نمىبيند؛ كه: «لا شِفآءَ لِمَنْ كَتَمَ طَبيبَهُ دآءَهُ.»[11] : (براى كسى كه دردش را از
طبيب خود مىپوشاند، شفا و بهبوديى نخواهد بود.)
عشق مىورزم و اميّد، كه اين فنّ شريف چون هنرهاى دگر،موجب حرمان نشود
مرا هنرها بود، از هيچ كدام بهرهمند نگشتم، جز فنّ عشق محبوب حقيقى، بر آن استوار گشته و بر هر چيز برترى خواهم داد، اميد آنكه از اين هنر بهرههاى
فراوانى نصيبم گردد و چون هنرهاى ديگر به محروميّت دچار نشوم.
«إِلهى! مَنْ ذَاالَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟»[12] : (معبودا! كيست كه شيرينى
محبّت تو را چشيد و جز تو كسى را خواست؟) و نيز: «أَللّهُمَّ! احْمِلْنا فى سُفُنِ نَجاتِکَ، وَمَتِّعْنا بِلَذيذِ مُناجاتِکَ، وَأَوْرِدْنا حِياضَ حُبِّکَ، وَأَذِقْنا حَلاوَةَ وُدِّکَ وَقُرْبِکَ.»[13] : (بار خدايا! ما را در
كشتيهاى نجاتت بنشان، و از مناجات لذّت بخشت كامياب گردان، و در حوضهاى محبّتت وارد ساز، و از شيرينى مهر و قربت به ما بچشان.)
دوش مىگفت: كه فردا بدهم كام دلت سببى ساز خدايا! كه پشيمان نشود
دوست، شب گذشته وعده ديدار روز آينده، و يا روز پسين (قيامت) به من داد. خدا كند كه مرا آمادگى و قابليّت باشد و او نيز به اين وعدهاش عمل نمايد و از ديدارش محروم نسازد؛ كه: (يَمْحُو اللهُ ما يَشآءُ وَيُثْبِتُ، وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ.)[14] : (خداوند
هر چه را بخواهد، محو و يا ثبت مىنمايد، و كتابِ اصل و مادر، نزد اوست.)
حسن خلقى ز خدا مىطلبم روى تو را تا دگر خاطر ما، از تو پريشان نشود
اى دوست! اميد است حسن خلق و رحمت واسعه تو مرا از ديدارى كه وعده فرمودهاى محروم نسازد. و اگر امروز كام دل مرا نداده و نمىدهى، روز ديگرم و يا روز پسين (عالم آخرت) عنايت بفرمايى و پريشان خاطرم نسازى، و از كسانى كه خود مىفرمايى نباشم، كه: (وَمَنْ كانَ فى هذِهِ أَعْمى، فَهُوَ فى الآخِرَةِ أَعْمى وَأضَلُّ سَبيلاً)[15] : (و هر كس در اين جهان نابينا باشد، پس در آخرت نابينا و گمراهتر
خواهد بود.)؛ بلكه از آنانى باشم كه مىفرمايى: (وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ، إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ )[16] : (آن روز، رخسارهايى برافروخته و نورانى است و ]با ديده دل [به جمال
پروردگارشان ناظرند.)
حال اى سالك! اگر مىخواهى بدانى كه چه چيزى موجب محروم شدن تو از ديدار دوست است، و چرا يار در اين امر امروز و فردا مىنمايد، و چرا خاطر تو را پريشان مىسازد؟، بدان :
هر كه در پيش بُتان، بر سر جان مىلرزد بىتكلّف، تن او، لايقِ قربان نشود
سالك و عاشقى كه از دادن جان در نزد دوست خوددارى مىكند، كجا تن و عالم طبيعت او لايقِ قربانى در پيشگاه او خواهد بود؟
كنايه از اينكه: هر كس از تن و تعلّقات عالم طبيعت گذشت و از آن تجافى حاصل نمود، از جان هم مىتواند درگذرد؛ و آن كه از دادن جان مىترسد، بدون شك از گذشتن از عالم طبيعت خود ترسناك است؛ لذا باز مىگويد :
ذرّه را تا نبود، همّت عالى حافظ! طالبِ چشمه خورشيد درخشان نشود
بلى، عالى همّتان، از رها كردن عالم طبيعتِ خود، و جان دادن در پيشگاه دوست باك ندارند، چون مىدانند با اين كار به مقامات عاليه مىرسند و قرب دوست را خريدار مىشوند، تو هم اى خواجه! از ذرّه، كمتر مباش (كه خود را فىالمثل به چشمه خورشيد مىرساند) همّت، عالى دار تا به وصالت راه دهند؛ كه : «أَلْمَرْءُ بِهِمَّتِهِ.»[17] : (ارزش هر كس به همّت اوست.) و نيز: «مَنْ لَمْ يَكُنْ هَمُّهُ ما عِنْدَ اللهِ
سُبْحانَهُ، لَمْ يُدْرِکْ مُناهُ.»[18] : (هر كس خواسته و مقصودش، رسيدن به آنچه نزد خداى
سبحان است نباشد، به آرزويش نمىرسد.) و يا: «أَلشَّرَفُ بِالْهِمَمِ الْعالِيَةِ، لا بِالرِّمَمِ الْبالِيَةِ.»[19] : (شرافت و برترى به همّتهاى بلند است، نه به استخوانهاى پوسيده ]پدران و اجداد[.)
از تمام دوستانى كه مرا در ترجمه آيات و احاديث و دعاها و امور ديگر اين مجلّد يارى دادند تا به مرحله نشر رسيد، تشكّر مىنمايم. اميدوارم خداوند آنان را از بهرههاى معنوى بىنصيب نگرداند.
وَالحَمْدُللهِِ أَوَّلاً وَآخِرآ، وَظاهِرآ وَباطِنآ
[1] ـ اصول كافى، ج 2، ص 45، روايت 1.
[2] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص 92.
[4] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص 91.
[6] ـ نهجالبلاغة، خطبه 87، ص 118.
[7] ـ نور : 35.
[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب النفاق والمنافق، ص 394.
[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه (روابط خداى تعالى با بندگان)، ص 16.
[10] ـ جواهر السّنيّة، ص 361.
[11] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّاء والدّواء، ص 118.
[12] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.
[13] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 147.
[14] ـ رعد : 39.
[15] ـ اسراء : 72.
[16] ـ القيامة : 22 و 23.
[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهمّة، ص 423.
[18] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الهمّة، ص 423.