- غزل 239
گفتم كه خطا كردى و تدبير نه اين بودگفتا چه توان كرد كه تقدير چنين بود
گفتم كه خدا داد مرادت بوصالش گفتا كه مرادم بوصالش نه همين بود
گفتم كه قرين بدت افكند بدين روز گفتا كه مرا بخت بدخويش قرين بود
گفتم ز من اى ماه چرا مهر بريدى گفتا كه فلك با من بد مهر بكين بود
گفتم كه بسى جام طرب خوردى از اين پيش گفتا كه شفا در قدح باز پسين بود
گفتم كه تو اى عمر چرا زود برفتى گفتا كه فلانى چكنم عمر همين بود
گفتم كه بسى خط خطا بر تو كشيدند گفتا همه آن بود كه بر لوح جبين بود
گفتم كه نه وقت سفرت بود چنين زود گفتا كه مگر مصلحت وقت چنين بود
گفتم كه ز حافظ بچه حجت شده اى دور گفتا كه همه وقت مرا داعيه اين بود
گويا خطاب خواجه در اين «گفتم» و «گفتا»ها با خود بوده و از عمر گذشته خويش سخن به ميان آورده (بيت ششم شاهد بر اين امر است.)، كه
مىگويد :
گفتم كه: خطا كردى و تدبير، نه اين بود گفتا: چه توان كرد؟ كه تقدير، چنين بود
با خود گفتم: تدبير اين نبود كه با عمر گذشته خويش نمودى و به بطالتش بسر بردى، و يا تدبير آن نبود كه وصال محبوب را زود از دست بدهى.
جواب داد: چه مىتوان كرد؟ با مقدّرات نمىتوان در افتاد. هر كس را از عمر گرانمايه نصيبى و بهرهاى است؛ كه: «إِنَّ عُمْرَکَ مَهْرُ سَعادَتِکَ، إِنْ أَنْفَذْتَهُ فى طاعَةِ رَبِّکَ.»[1] :
(همانا عمرت، كابين خوشبختى توست، اگر آن را در اطاعت پروردگارت به كار بندى.) و همچنين: «لا يَعْرِفُ قَدْرَ ما بَقِىَ مِنْ عُمْرِهِ، إِلّا نَبِىٌّ أَوْ صِدّيقٌ.»[2] : (ارزش باقيمانده
عمر خويش را هيچ كس جز پيامبر و يا صديق نمىشناسد.)
گفتم: كه خدا داد مرادت، به وصالش گفتا: كه مرادم به وصالش، نه همين بود
با خود گفتم: مقصود تو از عمر، وصال دوست بود. به آن دست يافتى، ديگر چه مىخواهى؟
پاسخ داد: درست است، ولى تنها مراد من از وصالش اين نبود كه لحظهاى، و يا لحظاتى با او باشم؛ دوام آن، و يا بالاتر از آن را طالب بودم؛ كه: «مَنْ رَغِبَ فيما عِنْدَ اللهِ، بَلَغَ آمالَهُ.»[3] : (هر كس به آنچه نزد خداست راغب و راضى باشد، به آرزوهايش
خواهد رسيد.)
گفتم: كه قرينِ بدت افكند، بدين روز گفتا: كه مرا بخت بدِ خويش، قرين بود
با خود گفتم: دوستان بد، و يا شيطان نگذاشتند كه وصالت دوام يابد و از عمر خويش در راه قرب دوست بهرهمند گردى؛ كه «لا يَأْمَنُ مُجالِسُوا الاَْشْرارِ غَوآئِلَ الْبَلاءِ.»[4] :
(همنشينهاى افراد بد از مهالك و گزند بلاء ايمن نيستند.)
در جوابم گفت: «أَلتَّوفيقُ قآئِدُ الصَّلاحِ.»[5] : (توفيق، راهبر صلاح و درستى است.)
ما را چنين توفيقى نبود كه بيش از اين از عمر خويش و وصال محبوب استفاده كنيم و: «أَلتَّوْفيقُ وَالْخِذْلانُ يَتَجاذَبانِ النَّفْسَ، فَأَيُّهُما غَلَبَ، كانَتْ فى حَيِّزِهِ.»[6] : (توفيق و خوارى، هر كدام نفْس را به طرف خود مىكشد؛ در نتيجه، هر يك چيره شد، نَفْس در سمت او قرار مىگيرد.)
گفتم: ز من اى ماه! چرا مِهر بريدى؟ گفتا: كه فلك با منِ بد مهر، به كين بود
به عمر خود گفتم: اى ماه و روشنىْ دِهْ و راهنما و سرمايه من! چرا از من دورى كردى؟
گفت: اين رسم عالم ناپايدار است كه همواره در نابودى و گرفتن سرمايههاى عمر و عالم طبيعت ظاهرى بشر است؛ كه: «إِنَّ اللَّيْلَ وَالنَّهارَ مُسْرِعانِ فى هَدْمِ
الاَْعْمارِ.»[7] : (بدرستى كه شب و روز، در ويرانى و نابودى عمرها شتابانند.)
گفتم كه بسى، جام طرب خوردى از اين پيش گفتا كه شفا، در قدح بازْ پسين بود
با خود گفتم: چه بهرهها كه پيش از اين از عمر خويش بردى.
جواب داد: درست است، ولى شفاى دل من، در شراب صبحگاهى بود كه دلدار با تجلّياتش بكلّى از خود بگيرد؛ و به آن نرسيدم.
در جايى از رسيدن به اين عنايت خبر داده و مىگويد :
سحرم، دولت بيدار به بالين آمد گفت: برخيز، كه آن خسرو شيرين آمد
قدحى دركش و سرخوشْ به تماشا بخرام تا ببينى كه نگارت، به چه آيين آمد[8]
و يا گفت: شفاى تو در اين بود كه در باقى مانده عمر، باز لطف دوست شامل حالت گردد؛ ولى نشد؛ لذا مىگويد :
گفتم كه تو اى عمر! چرا زود برفتى؟ گفتا كه فلانى! چه كنم؟ عمر، همين بود
به عمر گذشته خويش گفتم: چه شد زود سپرى شده و رفتى، هنوز از تو بهره نگرفته از دست من بشدى؟ كه: «مَعَ السّاعاتِ تَفْنَى الآجالُ.»[9] : (با گذشت لحظات،
اجلها و سرآمدها به پايان مىرسد.)
پاسخ داد: صحيح است، ولى: «أَلْعُمْرُ أَنْفاسٌ مُعَدَّدَةٌ.»[10] : (عمر، نَفَسهايى معدود
مىباشد.)
و به گفته خواجه در جايى :
عمر، بگذشت به بىحاصلى و بوالهوسى اى پسر! جام مِيَم ده، كه به پيرى برسى
چه شكَرهاست در اين شهر، كه قانع شدهاند شاهبازان طريقت، به مقام مگسى
كاروان رفت و،تو در خواب و،بيابان در پيش وه! كه بس بىخبر از غلغل بانگ جرسى
بال بگشا و صفير از شجر طوبى زن حيف باشد، چو تو مرغى، كه اسير قفسى[11]
گفتم كه بسى، خطِّ خطا بر تو كشيدند گفتا همه آن بود، كه بر لوح جبين بود
باز به عمر گذشته گفتم: چه اشتباهات بسيار كه مردمان در گذشتن و سپرى شدنت نموده و از تو بهرهمند نگشتند.
گفت: درست است، ولى هر كس به قدر سعادت و تقديرش از من بهره برداشت؛ كه: «أَلْمَقاديرُ تَجْرى بِخِلافِ التَّقْديرِ وَالتَّدْبيرِ.»[12] : (مقدّرات ]الهى [بر خلاف
تقدير و اندازهگيرى و تدبير ]بندگان [ جريان دارد.)
گفتم كه نه وقت سفرت بود، چنين زود گفتا كه مگر مصلحت وقت، چنين بود
به عمر گفتم: اين همه تعجيل از براى چيست؟ و چرا زود از ما گرفته شدى؟ كه: «ما أَسْرَعَ السّاعاتِ فى الاَْيّامِ! وَأَسْرَعَ الاَْيّامَ فى الشُّهُورِ!» 0[13] : (چقدر ساعتها نسبت به
روزها زودگذر است! و چه اندازه روزها نسبت به ماهها شتابان!)
جواب داد: شايد مصلحت در اين بوده كه سپرى شوم و مراد تو كه وصال دائم است، به مرگ حاصل شود؛ كه: «أَفْضَلُ تُحْفَةِ الْمُؤْمِنِ أَلْمَوْتُ.»[14] : (برترين ارمغان براى
مؤمن، مرگ است.) و يا: «لا مُريحَ كَالْمَوْتِ.»[15] : (هيچ راحتْ بخشى، همانند مرگ
نيست.)
گفتم كه ز حافظ،به چه حجّت شدهاى دور؟ گفتا كه همه وقت، مرا داعيه اين بود
به عمر گذشته گفتم: چرا اين گونه از من دور مىشوى؟
گفت: اى خواجه! داعيه و اقتضاى من، دور شدن و گرفته شدن از بندگان خداست، در اين عالم براى هيچ شخصى نخواهم ماند؛ زيرا اجل و مردن با عالم مادّه قرين است، و نيازى به دليل آوردنِ بر دور شدنم نيست؛ كه: (نَحْنُ قَدَّرْنَا بَيْنَكُمُ الْمَوتَ، وَما نَحْنُ بِمَسْبُوقينَ )[16] : (ما مرگ را مقدّر ساختيم، و هيچ كس نمىتواند بر ما
پيشى بگيرد.)
[1] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص 276.
[2] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص 277.
[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه (روابط خداى تعالى با بندگان)، ص 17.
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب الشّرّ، ص 174.
[5] و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب التوفيق، ص 409.
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص 276.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 210، ص 175.
[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص 277.
[10] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص 275.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 583، ص 418.
[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص 276.
[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص 277.
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص 370.
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص 374.
[16] ـ واقعه : 60.