- غزل 237
گوهر مخزن اسرار همان است كه بودحقه مهر بدان مهر و نشان است كه بود
از صبا پرس كه ما را همه شب تا دم صبح بوى زلف تو همان مونس جان است كه بود
طالب لعل و گهر نيست وگر نه خورشيد همچنان در عمل مَعدِن و كان است كه بود
رنگ خون دل ما را كه نهان كرد خطت همچنان از لب لعل تو عيان است كه بود
عاشقان بنده ارباب امانت باشند لاجرم چشم گهربار همان است كه بود
كشته غمزه خود را بزيارت مى آى زآنكه بيچاره همان دل نگران است كه بود
زلف هندوى تو گفتم كه دگر ره نزند سالها رفت و بدان سيرت و سان است كه بود
حافظا باز نما قصّه خونابه چشم كه در اين چشمه همان آب روان است كه بود
گويا خواجه با ابيات اين غزل در عين اينكه معشوق حقيقى را توصيف مىنمايد، مىخواهد خود را در وفادارى به محبوب بستايد. مىگويد :
گوهر مخزن اسرار، همان است، كه بود حُقّه مِهْر، بدان مُهْر و نشان است، كه بود
معشوقا! گر چه تو همواره خزينهدار اسرار خود، و به تجلّيات صفاتى و اسمائى آراستهاى، و شايسته نمىدانى از جمال و كمالات خويش پرده بردارى، مگر آن قدرى كه ظرفيّت بنده اقتضا كند و مصلحت بدانى؛ كه: (وَإِنْ مِنْ شَىْءٍ إِلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إِلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ )[1] : (و هيچ چيزى نيست مگر آنكه گنجينههاى آن
نزد ماست، و ما جز به اندازه معيّن فرو نمىفرستيم.)؛ امّا ما هم بر آن عهد دوستى كه در ازل با تو بستيم و (بَلى، شَهِدْنا)[2] : (بله، گواهى مىدهيم.) گفتيم،
برقراريم. و شايد منظور خواجه از اين بيت، آيه شريفه، «عرض امانت و ولايت» باشد كه حق تبارك و تعالى مىفرمايد: (إِنّا عَرَضْنَا الاَْمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالاَْرْضِ وَالْجِبالِ، فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَأشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإِنْسانُ؛ إِنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهُولاً)[3] :
(همانا ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم، و آنها از حمل آن خوددارى نموده و هراسيدند، ولى انسان آن را حمل نمود؛ زيرا او بسيار ستمگر و نادان بود.) و مىخواهد بگويد: محبوبا! تو امانت و ولايت و محبّت و عشق خود را به ما عرضه
نمودى و ما آن را قبول كرديم و ديوانهوار آن را حمل نموده و بر آن عهد استواريم و از آنچه در آنجا قبول كردهايم، دست بر نخواهيم داشت؛ لذا مىگويد :
از صبا پرس، كه ما را همه شب تا دم صبح بوى زلف تو، همان مونس جان است، كه بود
اى دوست! اگر مىخواهى بدانى (كه مىدانى) ما بر عهد ازلى و ميثاق خود پايداريم، از نسيمهاى سحرى و نفحات قدسىات بپرس: آيا ما را در بيداريهاى شب جز بهرهمندى از بوى زلف و جلوههايت از راه كثرات، انيس و مونسى بوده و مىباشد؟ كه: «سَهَرُ اللَّيْلِ بِذِكْرِ اللهِ، غَنيمَةُ الأَوْلِيآءِ وَسَجِيَّةُ الأَتْقِيآءِ.»[4] : (شب را با ياد
خدا بيدار بودن، غنيمت اولياء و روش اهل تقوى مىباشد.) و نيز: «سَهَرُ اللَّيْلِ شِعارُ المُتَّقينَ وَشيüمَةُ المُشْتاقينَ.»[5] (شب بيدارى، لازمه و علامت اهل تقوى و روش مشتاقان است.) و يا «سَهَرُ اللَّيْلِ فى طاعَةِ اللهِ رَبيعُ الأَوْلِيآءِ وَرَوْضَةُ السُّعَدآءِ.»[6] : (بيدارى شب در طاعت و عبادت خداوند، بهار اولياء و گلستان نيكبختان است.)
طالب لعل وگهر نيست، وگرنه خورشيد همچنان، در عمل مَعْدِن و كان است، كه بود
گويا مىخواهد بگويد: همان گونه كه خورشيدِ عالم طبيعت با تابيدن به زمين و كوه، عقيق و درّ و گوهر و ياقوت و غيره مىپرورد؛ خورشيد حقيقت و نور جمال محبوب هم به انوارش طالب خويش را انسان كامل و صاحب معرفت و يقين مىسازد؛ كه: «عِبادَ اللهِ! إِنَّ مِنْ أَحَبِّ عِبادِ اللهِ إِلَيْهِ، عَبْدآ أَعانَهُ اللهُ عَلى نَفْسِهِ، فَاسْتَشْعَرَ الحُزْنَ، وَتَجَلْبَبَ الْخَوْفَ؛ فَزَهَرَ مِصْباحُ الهُدى فى قَلْبِهِ… فَهُوَ مِنَ اليَقينِ عَلى مِثْلِ ضَوْءِ الشَّمْسِ… مِصباحُ ظُلُماتٍ كَشّافُ عَشَواتٍ…»[7] : (بندگان خدا! همانا از محبوبترين
بندگان خدا نزد او، بندهاى است كه خداوند او را در مبارزه با نفسش كمك
نموده باشد، در نتيجه وى حزن و اندوه را شعار و ملازم خود ساخته، و لباس خوف به تن كرده است، لذا چراغ هدايت در دلش روشن گرديده… در نتيجه، او از نظر يقين مانند روشنايى خورشيد است… ]وى [ چراغ تاريكيها و گشاينده امور مشتبه مىباشد…)
رنگ خون دل ما را، كه نهان كرد خطت همچنان از لب لعل تو، عيان است، كه بود
معشوقا! با جمالت دست به كشتن ما زدى و فانيمان در خويش ساختى، و هر چه را خيال مىكرديم از ماست، معلوممان شد كه از تو، و به تو و جمال و كمال تو بوده؛ با اين همه، آثار خون و سرخى كه در لب و جمالت ظاهر است نشان مىدهد كه كُشنده ما جز رخسار زيبايت نمىباشد.
خلاصه آنكه، در مقابل چنان جمالى، چگونه مىتوان پايدار بود و خود را از دست نداد و به نابودى نپيوست؟
عاشقان، بنده ارباب امانت باشند لاجرم، چشمِ گهربار، همان است، كه بود
عاشقان دوست، در مقابل بندگان خاصّ الهى (انبياء و اولياء عليهم السّلام) و حاملان امانتِ (إِنّا عَرَضْنَا الأَمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأَرْضِ وَالجِبالِ، فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَأَشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإِنْسانُ، إِنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهُولاً)[8] : (همانا ما امانت را بر
آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم، و آنها از حمل آن خوددارى نموده و هراسيدند، ولى انسان آن را حمل نمود؛ زيرا او بسيار ستمگر و نادان بود.) خاضعاند؛ تا به بركت وجود و راهنمايى ايشان به كمال و مقام معنوى و مقام محمود نائل آيند؛ كه: (قُلْ: إنْ كُنْتُمْ تُحبُّونَ اللهَ، فَاتَّبِعُونى، يُحْبِبْكُمُ اللهُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ، وَاللهُ
غَفُورٌ رَحيمٌ )[9] : (بگو اگر خدا را دوست داريد، از من پيروى نماييد تا خداوند شما را
دوست داشته و گناهان شما را بيامرزد، كه خدا بسيار آمرزنده و مهربان مىباشد.) و نيز: (يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا! أَطيعُوا اللهَ وأَطيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِى الأَمْرِ مِنْكُمْ )[10] : (اى كسانى كه ايمان
آوردهايد! از خداوند، و نيز از پيامبر و فرمانداران خويش اطاعت نماييد.)
و همان چشم اشك بارى كه براى رسيدن به مقصود در مقابل حضرت دوست دارند، در برابر ارباب امانت هم، كه واسطه فيضاند، دارند تا به مقصد والاى انسانيّت نايل آيند؛ كه: «وَأَلْحِقْنا بِالْعِبادِ ]بِعِبادِکَ [ الَّذينَ هُمْ بِالبِدارِ إِلَيْکَ يُسارِعُونَ، وَبابَکَ عَلَى الدَّوامِ يَطْرُقُونَ، وَإِيّاکَ فِى اللَّيْلِ يَعْبُدُونَ، وَهُمْ مِنْ هَيْبَتِکَ مُشْفِقُونَ.»[11] : (و ما را به آن
بندگان خاصّت كه با سرعت به سوى تو مبادرت مىورزند، و همواره درت را مىكوبند، و در شب تو را پرستش مىكنند، و از هيبت و عظمتت هراسانند، ملحق نما.)
كشته غمزه خود را، به زيارت مى آى ز آنكه بيچاره، همان دلْ نگران است، كه بود
محبوبا! حال كه با جمال و تجلّيات اسمائى و صفاتىات اين بنده خويش را به خود متوجّه نمودى، و با غمزه و ناز و جلالت او را كشتى و فانى ساختى، زهى سعادت! كه پس از كشتن و فانى ساختن به زيارتش آيى و حيات تازهاش بخشى و به خود باقى بدارى، تا بكلّى از دل نگرانى و ناراحتى بدر آيد؛ كه: «إِلهى! حَقِّقْنى بِحَقآئِقِ أَهْلِ القُرْبِ، وَاسْلُکْ بى مَسْلَکَ أَهْلِ الجَذْبِ.»[12] : (معبودا! مرا به حقايق مقرّبين
بيآراى، و به راه و روش مجذوبان رهسپار ساز.)
زلف هندوى تو گفتم، كه دگر رَهْ نزند سالها رفت و بدان سيرت و سان است، كه بود
آرى، طريقه مظاهر و كثرات، رهزنى و راهنمايى عاشق به معشوق است؛ زيرا معشوق را در كنار و جداى از مظاهر نمىتوان ديد، بلكه حضرت دوست، با ايشان، و از ايشان تجلّى دارد؛ كه: «لَيْسَ فِى الأَشْيآءِ بِوالِجٍ، وَلا عَنْها بِخارِجٍ.»[13] : (نه
داخل اشياء است، و نه بيرون از آنها.)
خواجه هم مىگويد: با خود مىگفتم كه زلف سياه و كثرات عالم، دست از رهزنى خود خواهند كشيد، و از ديدار معشوق محروم خواهم شد؛ ولى سالهاست كه بر اين سيرت و روش بوده و هستند؛ كه: «إِنَّ اللهَ سُبْحانَهُ عِنْدَ إِضْمارِ كُلِّ مُضْمِرٍ، وَقَوْلِ كُلِّ قآئِلٍ، وَعَمَلِ كُلِّ عامِلٍ.»[14] : (به درستى كه خداوند سبحان نزد نيّتِ هر
نيّت كننده، و گفته هر گوينده، و عملِ هر عامل هست.)
كنايه از اينكه: محبوبا! همواره الطافت شامل حال من است، و جمالت به غارتگرى خود از طريق كثرات مرا از من مىستاند، و بر اين امر شاكرم.
حافظا! باز نما قصّه خونابه چشم كه در اين چشمه، همان آب روان است، كه بود
اى خواجه! چه شده كه همواره اشك چشم، كه سرچشمهاش خون دل است، از ديدگان مىبارى و بدان پايان نمىدهى، بيا و راز آن را براى محبوب بيان نما، آخر اين سرشك ديدگانت بىدليل و به هرزه نبوده و نيست. شايد بىعنايتى دوست و يا اشتياق ديدارش به تو او را به چنين كار وا داشته؛ كه: «أَلمُتَّقُونَ : أَعْمالُهُمْ زاكِيَةٌ، وَأَعْيُنُهُمْ باكِيَةٌ، وَقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ.»[15] : (اهل تقوى، اعمالشان پاك، و
چشمانشان گريان و دلهايشان لرزان مىباشد.)
[1] ـ حجر : 21.
[2] ـ اعراف : 172.
[3] ـ احزاب : 72.
[4] و 2 و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب السهر، ص 170.
[7] ـ نهج البلاغة، خطبه 87، ص 118.
[8] ـ احزاب : 72.
[9] ـ آل عمران : 31.
[10] ـ نساء : 59.
[11] ـ بحارالانوار، ج94، ص 147.
[12] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[13] ـ نهج البلاغة، خطبه 186، ص 274.
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه، ص 15.
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب التّقوى، ص 412.