• غزل  236

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيدگفتم كه ماه من شو گفتا اگر برآيد

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز         گفتا ز ماه رويان اين كار كمتر آيد

گفتم كه بوى[1]  زلفت گمراه عالمم كرد         گفتا اگر بدانى هم اوت رهبر آيد

گفتم كه نوش لعلت ما را بآرزو كشت         گفتا تو بندگى كن كو بنده‌پرور آيد

گفتم دل رحيمت كى عزم صلح دارد         گفتا بكش جفا را تا وقت آن در آيد

گفتم كه بر خيالت راه نظر ببندم         گفتا كه شبرو است اين از راه ديگر آيد

گفتم خوش آن هوائى كز باغ خلد خيزد         گفتا خنك نسيمى كز كوى دلبر آيد

گفتم زمان عشرت ديدى كه چون سرآمد         گفتا خموش حافظ كاين غصّه هم سرآيد

مى‌توان نام اين غزل را، «غزل گفتگوى» نهاد. گويا خواجه پس از وصال به هجران مبتلا گشته، و در اين حال دوست را مورد سؤال قرار داده، و خود از زبان او پاسخ گوى شده و مى‌گويد :

گفتم غم تو دارم، گفتا: غمت سرآيد         گفتم كه: ماه من شو، گفتا: اگر برآيد

به دوست گفتم: آتش هجران، و يا غم عشقت در سينه‌ام شعله مى‌كشد و تو را مى‌جويد؛ كه: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إِلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى؛ فَأَنْتَ ـلا غَيْرُکَ ـ مُرادى.»[2]  :

(توجّهم از همه بريده و تنها به تو پيوسته، و ميل و رغبتم تنها به سوى تو منصرف گشته، پس تويى مقصودم، نه غير تو.)؛ ولى ديدارى حاصل نگشت.

فرمود: غمت پايان خواهد يافت و روزگار هجرانت بسر خواهد آمد.

به وى گفتم: جلوه‌اى كن و مونس و روشنىِ شبِ تارِ هجرم گرد؛ كه: «وَامْنُنْ بِالنَّظَرِ إِلَيْکَ عَلَىَّ، وَانْظُرْ بِعَيْنِ الْوُدِّ وَالْعَطْفِ إِلَىَّ، وَلا تَصْرِفْ عَنّى وَجْهَکَ.»[3] : (و بر من به

مشاهده جمالت منّت گذار، و به چشم لطف و محبّت بنگر، و هرگز رويت را از من بر مگردان.)

فرمود: چون تو را آماده جلوه و ديدارم بدانم، محرومت نخواهم گذاشت.

در جايى ديگر در مقام اين تقاضا مى‌گويد :

اى نسيم سحر! آرامگه يار كجاست؟         منزل آن مَهِ عاشق كُش عيّار كجاست؟

شبِ تار است و رَهِ وادى ايمن در پيش         آتش طور كجا، وعده ديدار كجاست؟[4]

در واقع، تا عاشق بكلّى از خود بيرون نشود، دوام ديدار نخواهد داشت.

گفتم: ز مهر ورزان، رسم وفا بياموز         گفتا: زماه رويان، اين كار كمتر آيد

به دوست گفتم: رسم وفاى با عاشقانت را از آنان كه هميشه در مهر ورزى استوارند، بياموز، و همواره‌ام به ديدارت نايل گردان؛ كه: «إِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إِلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[5] : (بار الها! درهاى

رحمتت را بر روى اهل توحيدت مبند، و مشتاقان خود را از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان.)

فرمود: كجا صاحبان جمال و ماه رويان را چنين رويّه‌اى است كه از فريفتگان خود مدام دلجويى داشته باشند؟

به گفته خواجه در جايى :

فكر بلبل همه آن است، كه گل شد يارش         گل در انديشه، كه چون عشوه كند در كارش

دلربايى همه آن نيست، كه عاشق بكُشند         خواجه‌آن‌است،كه‌باشدغم خدمتكارش[6]

كنايه از اينكه: تا بقايايى از تو باقى است، دوام ديدارم را تمنّا مكن.

در جايى مى‌گويد :

اگر از وسوسه نفس و هوا دور شوى         بى‌شكى، ره ببرى در حرم ديدارش[7]

گفتم كه: بوى زلفت، گمراهِ عالمم كرد         گفتا: اگر بدانى، هم اوت رهبر آمد

به دوست گفتم: چون به نظر استقلال به موجودات مى‌نگريستم، مرا به تو راه نبود، و چون دانستم كه با كثرات و مظاهر مى‌باشى؛ كه: (أَلا! إِنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[8] : (آگاه باش! كه او بر هر چيزى احاطه دارد.) و بويت را از ايشان به

مشام جانم استشمام نمودم، عالم و اعتباريّات از ديده دلم محو گشت و به حيرت فرو شدم كه اگر تو هستى، عالم و كثرات چيست؟

فرمود: اگر نيك توجّه نمايى، خواهى دانست كه من در كنار مظاهر و جداى از آنها جلوه ندارم، كثرات سِمَت راهبرى تو را به من، از طريق خويش به عهده دارند، و مظهر اسماء و صفات من، و راهنماى به من مى‌باشند.

و يا معنى بيت اين باشد[9]  كه: به دوست گفتم: تاريكى زلف و كثراتت مرا از

ديدارت محروم ساخت.

فرمود : اگر خوب نظر نمايى، كثرت است كه تو را به وحدت راهنمايى مى‌نمايد؛ كه: «مَعَ كُلِّ شَىْءٍ، لا بِمُقارَنَةٍ.»[10] : (با هر چيزى همراه است، ولى نه اينكه قرين آن باشد.) و نيز: «قَريبٌ

مِنَ الاَْشْيآءِ، غَيْرَ مُلابِسٍ؛ بَعيدٌ مِنْها، غَيْرَ مُبايِنٍ.»[11] :(به‌اشياء نزديك‌است، بدون اينكه با آنها

آميخته شود؛از آنها دور است، بى‌آنكه از آنها جدا باشد.) در جايى مى‌گويد :

گرچه آشفتگىِ حال من از زلف تو بود         حلّ اين عقده هم از زلف نگار آخر شد[12]

گفتم كه: نوشِ لعلت، ما را به آرزو كُشت         گفتا: تو بندگى كن، كو بنده پرور آيد

به دوست گفتم: آرزوى گرفتن آب حيات از لعل لبت، عالم طبيعتم را به نابودى كشيد، و بدان نايل نگشتم.

فرمود: راه رسيدن به آب حيات، طريق مستقيم بندگى است؛ كه: (وَأَنِ اعْبُدُونى، هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ )[13] : (و مرا بپرستيد، كه اين راه راست و صراط مستقيم است.)

چون بندگى خالصانه‌ام نمودى، من خود به بنده پرورى آشنايم و آب حياتت خواهم داد؛ كه: (مَنْ عَمِلَ صالِحآ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى، وَهُوَ مُؤْمنٌ، فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبةً )[14] : (هر كس از مرد و زن، به شرط داشتن ايمان، عمل صالحى انجام دهد،

حتمآ او را زنده مى‌گردانيم، زندگانى پاكيزه‌اى). و نيز: «ما تَقَرَّبَ مُتَقَرِّبٌ بِمِثْلِ عِبادَةِ اللهِ.»[15] : (هيچ بنده قرب جويى به چيزى همانند عبادت و پرستش الهى، نزديكى

نجست.)

گفتم: دل رحيمت، كى عزم صلح دارد         گفتا: بِكش جفا را، تا وقت آن در آيد

گفتم: اى دوست! تو كه به بندگان رحيمى، و خود فرموده‌اى: (وَلِذلِکَ خَلَقَهُمْ )[16] : (و آنان را براى همين ]رحمت [ آفريده.) چه زمان ميان من و تو

اُلفت حاصل خواهد شد و رحمت خاصّت شامل حالم مى‌گردد؟

فرمود: جفاى هجرانم بكش، تا از غلّ و غش عالم طبيعت بيرون شوى و ميان
من و تو صلح افتد؛ كه: «رُبَّ مَرْحُومٍ مِنْ بَلاءٍ، هُوَ دَوآؤُهُ.»[17] : (چه بسا شخصى به خاطر

بلاء و گرفتاريى، مورد رحمت و دلسوزى قرار مى‌گيرد، و حال آنكه، همان، داروى اوست) و نيز: «إِنَّ عَظيمَ الاَْجْرِ مُقارِنٌ عَظيمَ الْبَلاَءِ.»[18] : (همانا پاداش بزرگ با امتحان بزرگ همراه است.)

گفتم كه: بر خيالت، راهِ نظر ببندم         گفتا كه: شبرو است اين، از راه ديگر آيد

به دوست گفتم: اين گونه كه با من رفتار مى‌نمايى و بى‌عنايتى،نه تنها تو را ياد نخواهم كرد، كه چشم از خيالت هم خواهم پوشيد. فرمود: ممكن نيست از ذكر و ياد و حتّى خيال من جدا شوى؛ زيرا من با تو، و محيط به توام؛ كه: «كَيْفَ يَنْجُو مِنَ اللهِ هارِبُه؟!»[19] : (چگونه كسى كه از خداوند گريزان است، نجات مى‌يابد؟!) و

نيز: «فِرُّوا إِلَى اللهِ سُبحانَهُ وَلا تَفِرُّوا مِنْهُ، فَإِنَّهُ مُدْرِكُكُمْ وَلَنْ تُعْجِزُوهُ.»[20] : (به سوى خداوند

سبحان رو آوريد، و از او نگريزيد، كه او شما را درمى‌يابد و هرگز نمى‌توانيد او را ناتوان گردانيد.)

و يا معنى بيت اين باشد كه: با دوست گفتم: براى خاطر ديدن تو، از همه عالم و تعلّقات چشم مى‌پوشم. فرمود: تا بكلّى از خود نرهى، خيالات و تعلّقات از تو دست نخواهد كشيد.

گفتم: خوش آن هوايى، كز باغ خلد خيزد!         گفتا: خنك نسيمى، كز كوى دلبر آيد!

من خواستم همچون زاهد، تنها دل به نسيمهاى بهشتى دهم و سخن از مناظر
زيباى آن بِرانم. دوست فرمود: نسيمهاى كوى ما از آن خوشتر است. نسيم بهشت، گوشه‌اى از نسيم جان فزاى كوى ماست؛ كه: (لَهُمْ ما يَشآءُونَ فيها وَلَدَيْنا مَزيدٌ)[21] : (در بهشت هر چه بخواهند براى آنان مهيّاست، ولى نزد ما افزونتر از

آن است.) و همچنين: «لَنْ تَتَّصِلَ بِالخالِقِ، حَتّى تَنْقَطِعَ عَنِ الْخَلْقِ.»[22] : (هرگز به خالق

نخواهى رسيد، تا اينكه كاملاً از خلق ببرّى.) و يا: «مَنْ يَكُنِ اللهُ أَمَلَهُ، يُدْرِکْ غايَةَ الاَْمَلِ وَالرَّجآءِ.»[23] : (كسى كه خداوند آرزوى او باشد، به نهايت آرزو و اميدش خواهد رسيد.) و نيز: «يَنْبَغى لِمَنْ عَرَفَ اللهَ سُبْحانَهُ، أَنْ يَرْغَبَ فيما لَدَيْهِ.»[24] : (كسى كه خداوند سبحان را شناخت، سزاوار است كه به آنچه در نزد اوست، راغب و مايل باشد.)

گفتم: زمانِ عشرت، ديدى كه چون سرآمد         گفتا: خموش حافظ! كاين غصّه هم سرآيد

از اين بيت خوب معلوم مى‌شود كه خواجه با دوست سابقه عشرت و مشاهده داشته؛ لذا از سپرى شدن آن تأسّف خورده و مى‌گويد: به وى گفتم: ديدى چگونه زمان عشرت و انس با توام بسر آمد و هنوز تو را سير نديده، به هجرانت مبتلا گشتم!

فرمود: خاموش باش و گله مكن كه اين غصّه هم بسر مى‌آيد و باز به وصالم راه خواهى يافت. در جايى خبر از پايان يافتن غصّه‌اش مى‌دهد و مى‌گويد :

روز هجران و شب فرقت يار آخر شد         زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد

آن پريشانىِ شبهاىِ دراز و غم دل         همه در سايه گيسوى نگار آخر شد

باورم نيست ز بد عهدى ايّام هنوز         قصّه غصّه كه در دولت يار آخر شد[25]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

مژده اى دل! كه دگر باد صبا باز آمد         هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد

مردمى كرد و كرم، بختِ خدا داده من         كآن بت سنگدل از راه وفا باز آمد

گر چه ما عهد شكستيم و گنه حافظ كرد         لطف او بين كه به صلح از در ما باز آمد[26]

[1] ـ و در نسخه‌اى: كفر زلفت…

[2] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.

[3] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 149.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص 100.

[5] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 144.

[6] و 4 ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 343، ص 261.

[7] ـ

[8] ـ فصّلت : 54.

[9] ـ بنابر اينكه به جاى «بوى زلف»، «كفر زلف» خوانده شود، چنانكه در بعضى از نسخه‌ها چنيناسـت.

[10] ـ نهج‌البلاغة، خطبه 1، ص 40.

[11] ـ نهج‌البلاغه، خطبه 179، ص 258.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص 170.

[13] ـ يس : 61.

[14] ـ نحل : 97.

[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب العبادة، ص 229.

[16] ـ هود : 119.

[17] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب البلاء، ص 38.

[18]

[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه (روابط خداى تعالى با بندگان)، ص 16.

[20] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه (روابط خداى تعالى با بندگان)، ص 17.

[21] ـ ق : 35.

[22] و 3 و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه (روابط خداى تعالى با بندگان)، ص 17.

[23]

[24]

[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص 170.

[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 254، ص 204.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا