• غزل  235

 

گل بى‌رخ يار خوش نباشدبى‌باده بهار خوش نباشد

طرف چمن و هواى بستان         بى لاله عِذار خوش نباشد

رقصيدن سرو و حالت گل         بى صوت هزار خوش نباشد

باغ‌گل ومل خوشست ليكن         بى صحبت يار خوش نباشد

هر نقش كه دست عقل بندد         جز نقش نگار خوش نباشد

با يار شكر لب گل اندام         بى‌بوس و كنار خوش نباشد

جان نقد محقّر است حافظ         از بهر نثار خوش نباشد

 

 

 

 

 

 

 

خواجه در فرد فرد ابيات اين غزل اظهار اشتياق به محبوب نموده و مى‌گويد :

گل بى‌رخ يار، خوش نباشد         بى‌باده بهار، خوش نباشد

طَرْف چمن و هواى بستان         بي‌لاله عِذار، خوش نباشد

محبوبا! فصل بهار آمد و گل شكفته گرديد، و هواى بستان و سبزه زار چمن شاداب گشت، چگونه مى‌توانم طراوت و زيبايى آنها را ببينم و جمال زيبايت را مشاهده ننمايم؟ بلكه بايد يگويم: ديدن آنها، بى‌ديدار تو خوش نيست.

كنايه از اينكه: مظاهر عالم و زيباييهاى آن، وقتى در نظر من خوش جلوه مى‌كند، كه تو را با آنها مشاهده كنم؛ كه: «]إِلهى![ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟ وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟ لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْكَ مُتَحَوِّلاً.»[1] : (بار الها! كسى كه

تو را از دست داد، چه چيزى را يافت؟ و آنكه به تو دست يافت، چه از دست داد؟ محقّقآ محروم گشت آنكه به غير تو مايل شد، و قطعآ زيان برد هر كه از تو روى گردان شد.)

رقصيدنِ سرو و حالت گل         بى صوت هَزار، خوش نباشد

 

معشوقا! چنانچه سرو، با زيبايى قامتش در رقص آيد، و گل، در طراوت باشد، ولى پرنده هَزار در آن ميان چَهْچه نزند، شادمانى نمى‌آورد.

كنايه از اينكه: تو را با مظاهرت ديدن و سخنت را شنيدن، ظرافتى ديگر دارد؛ چنانكه در باره بندگان خاصّت در بهشت مى‌فرمايى: «أَنْظُرُ إِلَيْهِمْ فى كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةً وَأُكَلِّمُهُمْ… وَإِذا تَلَذَّذ أَهْلُ الْجَنَّةِ بِالطَّعامِ وَالشَّرابِ، تَلَذَّذَ أُولئِکَ بِذِكْرى وَكَلامى وَحَديثى.»[2] : (در

هر روز هفتاد بار به آنان نظر مى‌نمايم و با ايشان سخن مى‌گويم… و هنگامى كه اهل بهشت با خوراك و نوشيدنى لذّت مى‌برند، ايشان از ياد و كلام و سخن من لذّت مى‌برند.) و همچنين مى‌فرمايى: «وَلا أَحْجُبُ عَنْهُمْ وَجْهى، وَلاَُنَعِّمُهُمْ بأَلْوانِ التَّلَذُّذِ مِنْ كَلامى.»[3] : (و روى خود را از ايشان نمى‌پوشانم، و حتمآ آنان را از انواع لذّت كلامم،

متنعّم مى‌گردانم.)

به گفته خواجه در جايى :

مراد ما همه موقوف يك كرشمه توست         ز دوستان قديم، اين قدر دريغ مدار

كنون كه چشمه نوش است لعل شيرينت         سخن بگوى و ز طوطى شكر دريغ مدار[4]

 

لذا مى‌گويـد :

 

باغ گل ومُل خوش است، ليكن         بى‌صحبتِ يار، خوش نباشد

 

محبوبا! آرايش جهان هستى چون از تو و اسماء و صفاتت پيدايش يافته، براى عاشقانت خوش و زيباست، ولى اين مشاهده بدون رؤيت جمالت (با ديده دل) بر ايشان ناخوش است؛ كه: «إِلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَاجْمَعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ
تُوصِلُنى إِلَيْکَ.»[5] : (معبودا! بازگشت و توجّه به آثار و مظاهر، موجب دورى از

ديدارت مى‌شود، پس با بندگيى كه مرا به تو واصل سازد، تصميم و نيّتم را بر خودت متمركز نما.) و نيز: «إِلهى! أَمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إِلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إِلَيْکَ بِكِسْوَةِ الاَْنْوارِ وَهِدايَةِ الاِْسْتِبْصارِ. حَتّى أَرْجِعَ إِلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ إِلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إِلَيْها وَمَرْفُوعَ الْهِمَّةِ عَنِ الإِعْتِمادِ عَلَيْها؛ إِنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[6] : (بار الها! خود امر فرمودى به

بازگشت به سوى آثار و مظاهرت، پس ]توجّه [ مرا با پوشش انوار و راهنماييى كه تو را مشاهده كنم به خويش باز گردان، تا همچنانكه از آنها به سوى تو وارد شدم، از طريق آنها به سوى تو باز گردم، در حالى كه درونم از نظر به آنها مصون و محفوظ مانده، و همّتم از تكيه بر آنها برداشته شده باشد؛ كه تو بر هر چيزى توانايى.)

 

هر نقش، كه دست عقل بندد         جز نقش نگار، خوش نباشد

 

اى دوست! صحيح است كه عقل راهنماى به توست، ولى كجا مى‌تواند هدايت‌گر به نقش جمال و كمالت باشد؟ كه: «أَلْعَقْلُ آلَةٌ أُعْطيüناها لِمَعْرِفَةِ الْعُبُودِيَّةِ، لا لِمَعْرِفَةِ الرُّبُوبِيَّةِ.»[7] : (عقل، وسيله‌اى است كه جهت شناخت بندگى به ما عنايت

شده، نه براى شناخت ربوبيّت.)، اين تويى كه عاشق را به خود راهنمايى؛ كه: «يا مَنْ دَلّ عَلى ذاتِهِ بِذاتِهِ.»[8] : (اى كسى كه به ذاتش بر ذاتش راهنماست.) و يا: «وَبِکَ أَسْتَدِلُّ

عَلَيْکَ، فَاهْدِنى بِنُورِکَ، إِلَيْکَ.»[9] : (و تنها به تو بر تو راهنمايى مى‌جويم، پس به نور

خويش مرا به سويت رهنمون شو.)

 

با يار شكر لبِ گل اندام         بى‌بوس و كنار، خوش نباشد

و چنانچه با يار خوش گفتار و شيرين سخن و زيبا اندامم بنشينم، ولى دربرش نگيرم و از او كام نستانم، خوش و گوارا نيست.

گويا مى‌خواهد بگويد تنها فناى در تو كافى نيست، بلكه بقاء به تو را هم مى‌خواهم؛ زيرا :

آن كه مى‌گويند آن، بهتر ز حُسن         يار ما اين دارد و آن نيز هم[10]

 

جان، نقدِ محقّر است، حافظ!         از بهر نثار، خوش نباشد

چون دوستِ صاحب جمال و كمال جلوه كند، نثارها بايد كرد، ولى چه كنم كه من نثارى جز جان خويش ندارم، و آن هم، نقدينه‌اى است ناچيز و از خود او، چگونه به پاى ديدارش نثار كنم، ولى ماييم و آنچه از او داريم، به پيشگاهش خواهيم ريخت. به گفته خواجه در جايى :

چو جان‌فداى‌لبت‌شد،خيال‌مى‌بستم         كه قطره‌اى ز زُلالت، به كام ما افتد

خيال‌زلف‌تو گفتا:كه‌جان وسيله‌مساز         كزين شكار، فراوان به دام ما افتد[11]

 

 

 

[1] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[2] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 38.

[3] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 39.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 300، ص 233.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص 348.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[7] ـ الاثنى عشريّة فى المواعظ العدديّة، ص 129.

[8] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 243.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 409، ص 302.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص 212.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا