- غزل 234
كى شعر تر انگيزد خاطر كه حزين باشديكنكته در اين معنى گفتيم و همين باشد
از لعل تو گر يابم انگشترى زنهار صد ملك سليمانم در زير نگين باشد
غمناك نبايد بود از طعن حسود ايدل شايد كه چو وا بينى خير تو در اين باشد
هر كو نكند فهمى زين كلك خيال انگيز نقشش بحرام ار خود صورتگر چين باشد
جام مى و خون دل هر يك بكسى دادند در دايره قسمت اوضاع چنين باشد
در كار گلاب و گل حكم ازلى اين بود كان شاهد بازارى وين پرده نشين باشد
آن نيست كه حافظ را رندى شود از خاطر كاين سابقه رندى تا روز پسين باشد
خواجه در اين غزل در عين اينكه از هجران دوست اظهار ناراحتى مىنمايد، به خود اميد مىدهد كه وصال خواهد يافت. مىگويد :
كى شعر تر انگيزد؟ خاطر كه حزين باشد يك نكته در اين معنى، گفتيم و همين باشد
خاطرِ سالكى كه گرفته، و محزونِ كم و زياد، و بود و نبود؛ و يا دورى دلدار باشد، چگونه با شعرهاى عاشقانه و زيبا، طراوت و تازگى پيدا خواهد كرد؟ «إِلهى!… غَمّى لا يُزيلُهُ إِلّا قُرْبُکَ.»[1] : (بار الها!… غم و اندوهم را جز قرب و نزديكىات برطرف
نمىكند.) ممكن است منظور خواجه از «شعر تر»، ابيات و غزليّات خودش باشد، بيت چهارم شاهد بر آن است.
از لعل تو گر يابم، انگشتريى زنهار صد ملك سليمانم، در زير نگين باشد
محبوبا! چنانچه خواجه از لب لعل و بوسه بر جمال و مشاهده رخسار و نوشيدن شراب ديدارت، آثار انگشتر سليمان 7 را ـ كه گفتهاند: به واسطه آن تصرّفاتى مىنموده ـ در خود بيابد، همه عوالم در زير فرمان او قرار خواهد گرفت؛ چنانكه در حديث معراج در باره اولياى مخصوص در بهشت آمده است: «وَاُكَلِّمُهُمْ كُلَّما نَظَرْتُ إِلَيْهِمْ، وأَزيدُ فى مُلْكِهِمْ سبعينَ ضِعْفآ.»[2] : (هر بار كه به ايشان مىنگرم با آنان
سخن گفته و هفتاد برابر بر سلطنتشان مىافزايم.) و به گفته خواجه در جايى :
با گدايانِ دَرِ ميكده، اى سالك راه! به ادب باش، گر از سرّ خدا آگاهى
بر در ميكده، رندانِ قلندر باشند كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهى
خشت، زير سر و بر تارك هفت اختر، پاى دست قدرت نگر ومنصب صاحب جاهى
اگرت سلطنت فقر، ببخشند اى دل! كمترين ملك تو، از ماه بود تا ماهى[3]
البتّه مراد خواجه از ذكر انگشتر و نگين حضرت سليمان 7، صرف تمثيل است؛ وگر نه خود مىگويد :
گر انگشت سليمانى نباشد چه خاصيّت دهد نقش نگينى[4]
غمناك نبايد بود، از طعن حسود اى دل! شايد كه چو وابينى، خيرِ تو در اين باشد
اين بيت نصيحتى است مشفقانه و قرين با واقعيّت، به خود، و يا سالكين به اينكه: هيچ كس صلاح و خير و شر خود را نمىداند: گاهى چيزى را نمىخواهد و شرّ مىداند، كه خير او در آن است؛ و گاهى بر عكس؛ كه: «يا مُوسى! ما خَلَقْتُ خَلْقآ هُوَ أَحَبُّ إِلَىَّ مِنْ عَبْدِىَ المُؤْمِنِ، وَإِنّى إِنَّمَا ابْتَلَيْتُهُ لِما هُوَ خَيْرٌ لَهُ، وَأَزْوى عَنْهُ لِما هُوَ خَيْرٌ لَهُ، وَأَنَا أَعْلَمُ بِما يَصْلَحُ عَلَيْهِ عَبْدى؛ فَلْيَصْبِرْ عَلى بَلائى، وَلْيَشْكُرْ نَعمآئى، وَلْيَرْضَ بِقَضآئى؛ أَكْتُبْهُ فِى الصِّدّيقينَ عِنْدى إِذا عَمِلَ بِرِضآئى، وَأَطاعَ أَمْرى.»[5] : (اى موسى! نزد من هيچ آفريدهام از بنده مؤمنم
محبوبتر نمىباشد، و به درستى كه من او را به امورى كه خير او در آن است، مبتلا نموده، و آنچه خير اوست، از او برطرف مىكنم و من به مصلحت بندهام آگاهم؛ پس بايد بر بلايم صبر نموده و بر نعمتهايم شكر گذار بوده و به قضايم خشنود باشد، تا او را نزد خود ـ در صورتى كه به رضايت و خشنودىام عمل نموده و از دستورم
اطاعت كندـ د ر زمره صدّيقين بنويسم.)
و نيز: «قالَ: يا رَبِّ! دُلَّنى عَلى أَمْرٍ فيهِ رِضاکَ. قالَ اللهُ: إِنَّ رِضآئى فى كُرْهِکَ، وأَنْتَ ما تَصْبرُ عَلى ما تَكْرَهُ. قالَ: يا رَبِّ! دُلَّنى عَلَيْهِ. قالَ: فَإِنَّ رِضآئى فى رِضاکَ بِقَضآئى.»[6] : (موسى ]عليه
السّلام [ عرض كرد: پروردگارا! مرا بر امرى كه خشنودى تو در آن است، راهنمايى فرما. خداوند فرمود: به درستى كه خشنودى من در آن چيزى است كه اكراه مىدارى، و تو بر آنچه بد مىپندارى، صبر نمىكنى. عرض كرد پروردگارا! مرا بر آن رهنمون شو. فرمود: همانا خشنودى من در رضايت تو به قضاى من است.)
و خلاصه آنكه: اى خواجه! اگر حسودان نمىتوانند مقام و منزلت معنوى، و يا ابيات و اشعار پاكيزه و پر معنى تو را ببينند، نبايد از آن غمناك باشى؛ زيرا شايد دوست، مصلحت تو را اين چنين دانسته تا مورد توجّه مردم قرار نگيرى و اگر دقت كنى خواهى ديد كه خير تو در اين باشد.
هر كو نكند فهمى زين كِلْكِ خيال انگيز نقشش به حرام اَرْ خود، صورتگر چين باشد
هر رهروى كه سخن گذشته مرا (در تمام ابيات گذشته) درك نكند، نقش سلوكش حرام باد، اگر چه در سخن پردازى و نگارش كلمات، بىنظير باشد؛ لذا مىگويد :
جام مِىْ و خون دل، هر يك به كسى دادند در دايره قسمت، اوضاع چنين باشد
در طريق عشق جانان، هر كسى را نصيبى است: برخى را جام مى و ذكر و مشاهده مىدهند؛ و پارهاى را خون دل و هجران.
خواجه با اين بيان، از روزگار هجران خويش شكوه و شكايت نموده و باز مىگويد :
در كار گلاب و گل، حكم ازلى اين بود كآن شاهد بازارى، وين پردهنشين باشد
همچنان كه نمىتوان گفت: چرا عطر گل در پرده غنچه پنهان داشته شده، و عطر گلاب از پرده گل بيرون آمده و علنى گرديده و به بازار آمده؟، همچنين نمىتوان گفت كه چرا يكى در حجاب از ديدار محبوب بايد باشد و عطر جمال او را با كثرات (بىتوجّه به كثرات) استشمام نكند، و ديگرى حضرتش را آشكارا و بدون حجاب (با ديده دل و محيط به مظاهر) ببيند؟ كه: «وَأَنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شىْءٍ.»[7] : (و تويى كه خودت را در هر چيز به من شناساندى، تا اينكه تو را
آشكارا در هر چيزى ديدم.)؛ زيرا اين اقتضاى سرشت گل و غنچه، و حكم ازلى مستور و مست است.
آن نيست كه حافظ را رندى شود از خاطر كاين سابقه رندى، تا روز پسين باشد
چنانچه دوست مرا به مشاهده خود بهرهمند نسازد، من آن نِيَم كه دست از رندى بكشم، و از عهدى كه در ازلم به ربوبيّت خود گرفت و من در پاسخ گفتم : (بَلى، شَهِدْنا)[8] : (بله، گواهى مىدهيم.) دست بردارم، بلكه بر همان عهد و همان
نشان، تا قيامت استوار مىباشم. در جايى مىگويد :
مرا مهر سيه چشمان، ز سر بيرون نخواهد شد قضاىِ آسماناست اين و ديگرگوننخواهد شد
مرا روز ازل كارى، به جز رندى نفرمودند هرآن قسمت كهآنجا شد،كم وافزون نخواهد شد[9]
[1] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 149 ـ 150.
[2] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 38.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص 410.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 571، ص 409.
[5] ـ جواهر السّنية، ص 39.
[6] ـ جواهر السّنية، 77.
[7] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[8] ـ اعراف : 172.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 250، ص 202.