- غزل 233
گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشدبسوختيم در اين آرزوى خام و نشد
فغان كه در طلب گنج گوهر مقصود شدم خراب جهانى ز غم تمام و نشد
دريغ و درد كه در جستجوى گنج حضور بسى شدم بگدائى بر كرام و نشد
بطعنه گفت شبى مير مجلس تو شدم شدم بمجلس او كمترين غلام و نشد
پيام كرد كه خواهم نشست با رندان بشد برندى و دردى كشيم نام و نشد
رواست دربر اگر مىطپد كبوتر دل كه ديد در ره خود پيچ و تاب دام و نشد
بكوى عشق منه بىدليل راه قدم كه من بخويش نمودم صد اهتمام و نشد
بدان هوس كه ببوسم بمستى آن لب لعل چه خون كه در دلم افتاد همچو جام ونشد
هزار حيله برانگيخت حافظ از سر مهر بدان هوس كه شود آن حريف رام و نشد
از اين غزل بخوبى ظاهر مىشود كه خواجه پيش از اين مىخواسته طريق مقصد و مقصود را بىاستاد و خودسرانه بپيمايد، و چون بدان دست نيافته، مىگويد :
گداخت جان، كه شود كار دل تمام و نشد بسوختيم در اين آرزوى خام و نشد
در طلب جانان و عشقش، جان ما گداخت تا از خيالات و تعلّقات عالم عنصرى برهد و به كام و مقصدش راه يابد. و اين آرزوى خامى بود كه بدون استاد بتوان به جايى رسيد؛ لذا: بسوختيم در اين آرزوى خام و نشد.
و ممكن است منظور خواجه از بيت مزبور اين باشد كه: جان ما به لب آمد و كار دل تمام نشد و به مقصود نائل نگشتيم، غافل از اينكه تمام شدن كار دل و رهايى از عالم عنصرى، زمانى ميسّر مىشود كه از تعلّقات برهيم و مالك نفس خود گرديم؛ كه: «مَنْ مَلِکَ نَفْسَهُ، عَلا أَمْرُهُ، مَنْ مَلِكَتْهُ نَفْسُهُ، ذَلَّ قَدْرُهُ.»[1] : (هر كس مالك نَفْس خود
شود، كارش بالا مىگيرد ]و كمال معنوى خود را مىيابد[؛ هر كس نفسش مالك او گردد، قدر و منزلت ]معنوى [ وى به پستى كشيده مىشود) و ما نمانيم و به فناى خويش راه يابيم؛ كه: «إِلهى! ]أللّهُمَّ![… وَاقْشَعْ عَنْ بَصآئِرِنا سَحابَ الإِرْتِيابِ، وَاكْشِفْ عَنْ قُلُوبِنا أَغْشِيَةَ المِرْيَةِ وَالحِجابِ، وَأَزْهِقِ الباطِلَ عَنْ ضَمآئِرِنا، وَأثْبِتِ الحَقَّ فى سَرآئِرِنا، فَإِنَّ الشُّكُوکَ
وَالظُّنُونَ لَواقِحُ الفِتَنِ، وَمُكَدِّرَةٌ لِصَفْوِ المَنآئِحِ وَالمِنَنِ.»[2] : (معبودا ]بار خدايا![… و از چشم
بصيرت ما ابر شك و ريب را برطرف نموده، و از دلهايمان پردههاى شك و حجاب را دور ساز، و باطل را از باطنمان نابود، و حقّ را در درون ما برقرار دار؛ زيرا شكّها و گمانها، پيوندهاى فتنه و فساد شده و عيش خوش ما به عطايا و نعمتها را ناگوار مىسازند.)
فغان! كه در طلب گنج گوهر مقصود شدم خراب جهانى ز غم تمام و نشد
به جهت دست يافتن به گنج گوهر مقصود، دَرِ سراى هر كس را كوفتم و به هر جا كه گمان به دست آوردن آن را مىدادم، شدم، ولى افسوس! كه گم شده خود را نيافتم، و دانستم كه آن گنج هر جا و به راهنمايىِ هر كس بدست نمىآيد؛ كه: «مَنِ اسْتَرْشَدَ غَوِيّآ، ضَلَّ.»[3] : (هر كس از نادان و گمراه راهنمايى جويد، گمراه مىشود.) و
يا: «مَنْ يَطْلُبِ الهِدايَةَ مِنْ غَيْرِ أَهْلِها، يَضِلَّ.»[4] : (كسى كه هدايت و راهنمايى را از غير
اهلش بطلبد، گمراه مىگردد.)
دريغ و درد! كه در جستجوى گنج حضور بسى شدم به گدايى، بَرِ كرام و نشد
زيرا گنج حضورِ با دوست، در نزد خود ماست، نه نزد كرام و بزرگان. ايشان هم اگر راهنمايى كنند، ما را به خودمان راهنمايى مىكنند و مىگويند: آن گنجى كه مىطلبيد، با خود شماست، نه نزد ما؛ كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ.»[5] : (هر كس نَفْس
خود را بشناسد، پروردگارش را خواهد شناخت.) و نيز: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ جَلَّ أَمْرُهُ.»[6] :
(كسى كه نفسش را بشناسد، كارش بالا مىگيرد.)
و تنها بايد از خود و خوديّت و تعلّقات گذشت تا به گنج حضور و معرفت نَفْس نائل شد كه: «أَلرّاضى عَنْ نَفْسِهِ مَغْبُونٌ، وَالواثِقٌ بِها مَفْتُونٌ.»[7] : (هر كس از نفس خود
خشنود باشد، زيان برده، و كسى كه بدان وثوق و اطمينان داشته باشد، گمراه است.) و نيز: «عَجِبْتُ لِمَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، كَيْفَ يَأْنِسُ بِدارِ الفَنآء؟»[8] : (در شگفتم از كسى كه
نَفْسش را شناخت، چگونه به دار فناء انس مىگيرد؟)
به طعنه گفت: شبى، مير مجلس تو شوم شدم به مجلس او، كمترين غلام و نشد
پيام كرد، كه خواهم نشست با رندان بشد به رندى و دردى كشيم، نام و نشد
خواجه با لفظ «به طعنه گفت»، مىخواهد بگويد: تا سالك از خودبينى و خودخواهى نگذرد، هر چند خضوع و خشوع ظاهرىاش در پيشگاه دوست از حدّ بگذرد و اگر چه نام رندى و از خود گذشتگى، به گزاف بر او گذاشته باشند، مورد عنايت محبوب واقع نخواهد شد؛ تنها كسى مورد عنايت دوست واقع مىشود كه اويش بپذيرد؛ كه : (نُصيبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشآءُ، وَلا نُضيعُ أَجْرَ المُحْسِنينَ )[9] : (هر كس را
كه بخواهيم، رحمت خود را به او عنايت نموده و پاداش هيچ نيكوكارى را ضايع نمىكنيم.) و نيز: (إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحمنُ وُدّآ)[10] :
(همانا خداوندِ بسيار مهربان براى كسانى كه ايمان آورده و اعمال شايسته بجا آورند، مهر و محبّت ]او را در دلها [قرار خواهد داد.) و يا: (فَأَمَّا الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ فَيُدْخِلُهُمْ رَبُّهُمْ فى رَحْمَتِهِ. ذلِکَ هُوَ الفَوْزُ المُبينُ )[11] : (امّا كسانى كه ايمان
آورده و اعمال شايسته بجا آورند، پروردگارشان آنها را در رحمت خود داخل مىسازد. اين همان رستگارى آشكار است.)
رواست در بر اگر مىتپد كبوتر دل كه ديد در ره خود، پيچ و تاب دام و نشد
حال كه دوست به سبب عدم آمادگىام براى ديدارش، به گفته خود عمل نمىكند، چرا در ناراحتى بسر نبرم و از هجرانش ننالم و بر خويش، كه به دام تعلّقات گرفتار آمدهام و مرغ دلم به عالم خود پرواز نمىكند و به وصالش راه ندارم، نگريم؟
«إِلهى! أَسْكَنْتَنا دارآ حَفَرَتْ لَنا حُفَرَ مَكْرِها، وَعَلَّقَتْنا بِأَيدِى المَنايا فى حَبآئِلِ غَدْرِها، فَإِلَيْکَ نَلْتَجِئُ مِنْ مَكآئِدِ خُدَعِها، وَبِکَ نَعْتَصِمُ مِنَ الإِغْتِرارِ بِزَخارِفِ زينَتِها؛ فإِنَّها المُهْلِكَةُ طُلّابَّها…»[12] : (بار
الها! ما را در خانهاى منزل دادى كه گودالهاى نيرنگش را براى ما كنده، و با چنگالهاى آرزو ما را در دامهاى حيله خود در آويخته است، لذا از نيرنگهاى فريبش تنها به تو پناه آورده، و از فريفته شدن به پيرايشهاى زيورش به تو چنگ زدهايم؛ زيرا اين دنيا، جويندگانش را هلاك مىسازد…)
به كوى عشق مَنِهْ بى دليلِ راه، قدم كه من به خويش نمودم، صد اهتمام و نشد
خواجه با اين بيت به علّتِ طول كشيدن روزگار هجرانش اشاره نموده و در ضمن، سالكين را به داشتن راهنما توصيه مىفرمايد و مىگويد: اى دوستان و اى كسانى كه در فكر شناسايى و قرب و وصال جانان مىباشيد! مبادا خودسرانه اين راه
را بپيماييد، كه از مقصود خواهيد ماند. بايد از اوّلين قدم، راهنمايى آگاه انتخاب نماييد؛ كه من به خويش نمودم، صد اهتمام و نشد؛ كه: «لاضَلالَ مَعَ إِرْشادٍ.»[13] : (با ارشاد
و راهنمايى هيچ گمراهىاى نيست.) و نيز: «طُوبى لِمَنْ سَلَکَ طَريقَ السَّلامَةِ بِبَصَرِ مَنْ بَصَّرَهُ، وَطاعةِ هادٍ أَمْرَهُ!»[14] : (خوشا به حال كسى كه راه سلامت و نجات را با ديده
روشنايى دهنده به او، و به پيروى از راهنمايى كه او را راهبر شود، بپيمايد!) لذا باز مىگويد :
بدان هوس كه ببوسم به مستى آن لب لعل چه خون كه در دلم افتاد، همچو جام و نشد
من در اين آرزو بودم كه بىراهنما و خودسرانه روزى ديدار دوست مرا ميسّر افتد و با مستىِ مشاهدهاش، آب حيات از لب لعلش بگيرم؛ ولى افسوس! كه عمرى گذشت و در غم هجرش خونين دل شدم و ديدارش حاصل نشد؛ كه: «عَلَيْکَ بِطاعَةِ مَنْ يَأْمُرُکَ بِالدّينِ؛ فَإِنَّهُ يَهْديکَ وَيُنْجيکَ.»[15] : (همواره ملازم فرمانبردارى از كسى باش كه تو را به دين امر مىنمايد؛ زيرا او تو را راهنمايى نموده و نجات مىدهد.)
هزار حيله برانگيخت، حافظ از سر مهر بدان هوس كه شود آن حريف رام و نشد
خلاصه آنكه به هر طريقى خواستم وصل و لقاى محبوب را به دست آورم، ممكن نشد، و وى رام من نگرديد.
كنايه از اينكه: از روى غفلت و ناآگاهى مىخواستم او رام من شود؛ غافل از اينكه، اين كار نشدنى و بر خلاف بندگى است؛ كه: (إِنَّ اللهَ يَفْعَلُ ما يُريُد)[16] : (همانا
خداوند هر چه را اراده نمايد، انجام مىدهد.) و نيز: (لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ، وَهُمْ يُسْئَلُونَ )[17] : (او ]خدا[ بر هر چه مىكند، بازخواست نمىشود، ولى آنها
بازخواست مىشوند.) و همچنين: (وَكانَ أَمْرُ اللهِ مَفْعُولاً)[18] : (و امر خدا همواره
انجام شدنى است.) بنده را نشايد در پيشگاه دوست، ارادهاى داشته باشد؛ به علاوه تا زمانى كه بنده اراده خود را رها نكند، به مقصود نمىرسد.
به گفته خواجه در جايى :
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نكرد صد لطف چشم داشتم و يك نظر نكرد
ماهىّ و مرغ، دوش نخفت از فغان من وآن شوخ ديده بين،كه سر از خواب برنكرد
مىخواستم كه ميرمش اندر قدم، چوشمع او خود گذر به من چو نسيم سحر نكرد[19]
[1] ـ غرر و درر موضوعى، باب النّفس، ص 389.
[2] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 147.
[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهداية، ص 421.
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهداية، ص 422.
[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص 387.
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص 387.
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّضا عن النّفس، ص 387.
[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص 112.
[9] ـ يوسف : 56.
[10] ـ مريم : 96.
[11] ـ جاثيه : 30.
[12] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 152.
[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب الرشد، ص 137.
[14] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الهداية، ص 421.
[16] ـ حجّ : 14.
[17] ـ انبياء : 23.
[18] ـ احزاب : 37.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 196، ص 165.