- غزل 232
گر من از باغ تو يك ميوه بچينم چه شودپيش پائى بچراغ تو ببينم چه شود
يا رب اندر كنف سايه آن سرو بلند گر من سوخته يكدم بنشينم چه شود
آخر اى خاتم جمشيد سليمان آثار گرفتد عكس تو بر لعل نگينم چه شود
زاهد شهر چو مهر ملك و شحنه گزيد من اگر مهر نگارى بگزينم چه شود
صرف شد عمر گرانمايه بمعشوقه و مى تا از آنم چه به پيش آيد از اينم چه شود
عقلم از خانه بدر رفت اگر مى اين است ديدم از پيش كه در خانه دينم چه شود
من كه در كوى بتان منزل و ماوى دارم گر دهى جاى بفردوس برينم چه شود
خواجه دانست كه من عاشقم و هيچ نگفت حافظ ار نيز بداند كه چنينم چه شود
خواجه با ابيات اين غزل، اظهار اشتياق به دوست و تمنّاى ديدار او را نموده و مىگويد :
گر من از باغ تو يك ميوه بچينم، چه شود؟ پيش پايى، به چراغ تو ببينم، چه شود؟
معشوقا! تو در جمال و كمال يگانهاى، و در باغ تجلّياتت ميوههاى شيرين دارى، و بذل و بخششت از آن نمىكاهد، چه مىشود مرا از گوشهاى از ديدار اسماء و صفاتت بهرهمند بنمايى و به اصطلاح چراغ اوّل و دشت اوّل و بهره اوّل را از ديدارت بگيرم و عناياتت چراغ راه من شود؟ كه: «إِلهى! كَيْفَ تَكِلُنى؟ وَقَدْ تَوَكَّلْتَ لى، وَكَيْفَ أُضامُ؟ وَأَنْتَ النّاصِرُ لى؛ أَمْ كَيْفَ أَخيبُ؟ وَأَنْتَ الحَفِىُّ بى. ها! أَنَا أَتَوَسَّلُ إِلَيْکَ بِفَقْرى إِلَيْکَ، وَكَيْفَ أَتَوَسَّلُ إِلَيْکَ بِما هُوَ مُحالٌ أَنْ يَصِلَ إِلَيْکَ؟ أَمْ كَيْفَ أَشْكُو إِلَيْکَ حالى؟ وَهُوَ لا يَخْفى عَلَيْکَ…»[1] : (بار الها! چگونه مرا وا مىگذارى، در صورتى كه خود متكفّل و عهدهدار
]امور[ من هستى؟ و چگونه كسى مىتواند بر من ظلم كند، و حال آنكه تو ياور منى؟ يا چگونه محروم شوم در صورتى كه تو به من رؤوف و بسيار مهربانى؟ هان! اكنون من با فقر و نيازم به تو متوسّل مىشوم، و چگونه با چيزى كه محال است به تو برسد، به درگاهت متوسّل شوم؟ يا چگونه از حال خود بر تو شكايت كنم در صورتى كه حالم بر تو پنهان نيست؟…)
يا رب اندر كنف سايه آن سرو بلند گر من سوخته يك دم بنشينم، چه شود؟
چه مىشود منِ پر و بال سوخته و هجران كشيده، يك لحظه در زير سايه لطف و عناياتت بيآرامم. و در نتيجه، سايه خود را بر سرم بيافكنى؟ كه: «أَللّهُمَّ! وَاهْدِنا إِلى سَواءِ السَّبيلِ، وَاجْعَلْ مَقيلَنا عِنْدَکَ خَيْرَ مَقيلٍ، فى ظِلٍ ظَليلٍ ومُلْکٍ جَزيلٍ؛ فَإِنَّکَ حَسْبُنا وَنِعْمَ الوَكيلُ.»[2] : (بار خدايا! ما را به راه راست هدايت فرما، و آرامگاه ما را نزد خود،
بهترين آرامگاه، در سايه جاودانى و مُلك با عظمتت قرار ده؛ كه تنها تو ما را كافى هستى و بهترين وكيلى.)
به گفته خواجه در جايى :
آن يار كز او، خانه ما جاى پرى بود سر تا قدمش، چون پرى از عيب برى بود
دل گفت : فرو كش كنم اين شهر، به بويش بيچاره ندانست، كه يارش سفرى بود
از چنگ مَنَش، اختر بد مهر بدر برد آرى، چه كنم؟ فتنه دور قمرى بود[3]
آخر اى خاتم جمشيد سليمان آثار! گر فُتَد عكس تو بر لعل نگينم، چه شود؟
كنايه از اينكه : اى دوست! تو پادشاهى و به جمال و جلال، به همه ذرّات حكم فرمايى، چه مىشود خود را به من بنمايانى و در آينه دلم رخسارت را مشاهده نمايم؟: كه: «أَللّهُمَّ! أَنْتَ القائِلُ، وَقَوْلُکَ حَقٌّ، وَوَعْدُکَ صِدْقٌ: وَاسْئَلُوا اللهَ مِنْ فَضْلِهِ، إِنَّ الله كانَ بِكُمْ رَحيمآ. ولَيْسَ مِنْ صِفاتِکَ ـياسَيِّدى!ـ أَنْ تَأْمُرَ بِالسُّؤالِ وَتَمْنَعَ العَطِيَّةَ، وَأَنْتَ المَنّانُ بِالعَطايا ]بِالعَطِيّاتِ [عَلى أَهْلِ مَمْلَكَتِکَ وَالعآئِدُ عَلَيْهِمْ بِتَحَنُّنِ رَأْفَتِکَ.»[4] : (بار خدايا! تو خود
فرمودهاى و سخن تو حقّ، و وعدهات راست است، كه: و از فضل خدا بخواهيد، كه
خدا همواره به شما مهربان است. و اى مولاى من! درخور مقام و منزلت و كمالاتت نمىباشد بندگان را امر به سؤال نمايى و ]چون سؤال نمودند[ عطاى خود را از آنها دريغ دارى، و حال آنكه، تو همواره با عطاياى خود، بر اهل مملكتت منّت نهاده، و با ترحّم و رأفتت پى در پى بر آنها سر مىكشى).
زاهد شهر چو مهر مَلِك و شِحْنَه گزيد من اگر مهر نگارى بگزينم، چه شود؟
زاهد شهر، مرا از عشق ورزى به دوست حقيقى ملامت مىكند؛ و حال اينكه خود، به مهر غير دوست مبتلاست. چه نيكوست كسى از وى بپرسد: آيا من كه بر طريقه فطرت الهى سير مىكنم، شايسته ملامتم؛ و يا او كه خلاف اين طريقه را مىپيمايد و مهر و محبّت پادشاه و داروغه شهر را در دل دارد؟؛ كه: «كُلُّ مَوَدّةٍ مَبْنِيَّةٍ عَلى غَيْرِ ذاتِ اللهِ، ضَلالٌ؛ وَالإِعْتِمادُ عَلَيْها مُحالٌ.»[5] : (هر دوستى كه بر غير ذات الهى
استوار باشد، گمراهى، و تكيه نمودن بر آن تباهى است.) و يا: «ضاعَ مَنْ كانَ لَهُ مَقْصَدٌ غَيْرَ اللهِ.»[6] : (هلاك شد كسى كه مقصدى غير خدا گزيد.)
صرف شد عمر گرانمايه به معشوقه و مى تا از آنم چه به پيش آيد، از اينم چه شود
عمر گرانمايه كه هيچ چيز با او برابرى نمىكند، در راه محبّت و ياد دوست به سر شد؛ كه: «إِنَّ عُمْرَکَ مَهْرُ سَعادَتِکَ، إِنْ أَنْفَذْتَهُ فى طاعَةِ رَبِّکَ.»[7] : (همانا عمرت كابين
خوشبختى توست، اگر آن را در بندگى و طاعت پروردگارت صرف نمايى.)، نمىدانم ثمرات اين عشق و توجّه چه خواهد بود: آيا دوست مرا به قرب خود مىپذيرد و از مشاهدهاش نصيب مىگرداند؛ و يا آنكه در اين آرزو، ديده از جهان
برخواهم بست؟ «مَعْرِفَتى ـ يا مَوْلاىَ! ـ دَلَّتْنى ]دَليلى [ عَلَيْکَ، وَحُبّى لَکَ شَفيعى إِلَيْکَ، وَأَنَا واثِقٌ مِنْ دَليلى بِدَلالَتِکَ، وَساكِنٌ مِنْ شَفيعى إِلى شَفاعَتِکَ.»[8] : (اى مولاى من! شناختم،
راهنماى من بر توست، و محبّتم به تو، شفيع و واسطه من به توست، و من به جاى دليل و راهنمايم به راهنمايى تو مطمئنّم و به جاى شفيعم به شفاعت تو دل آرامم.)
عقلم از خانه بدر رفت، اگر مِىْ اين است ديدم از پيش، كه در خانه دينم چه شود
حال كه اين گونه محبّت و ذكر محبوب و تمنّاى مى مشاهده او مرا ديوانه ساخته، مىتوانم بگويم و پيش بينى كنم كه چون تجلّياتش روى نمايد، با دين قشرى من چه خواهد كرد و چگونه زهد ظاهرى را از من خواهد گرفت. «إِلهى! بِکَ هامَتِ القُلُوبُ الوالِهَةُ، وَعَلى مَعْرِفَتِکَ جُمِعَتِ العُقُولُ المُتبايِنَةُ؛ فَلا تَطْمَئِنُ القُلُوبُ إِلّا بِذِكراکَ، وَلا تَسْكُنُ النُّفُوسُ إِلّا عِنْدَ رُؤْياکَ.»[9] : (بار الها! دلهاى واله و حيران، پا بست عشق و محبّت
توست، و عقولِ مختلف بر مقام معرفت و شناسايى تو متّفقند؛ لذا دلها فقط به ياد تو اطمينان مىيابند، و جانها تنها هنگام ديدارت آرام مىگيرند.)
من كه در كوى بُتان منزل و مأوى دارم گر دهى جاى، به فردوس برينم چه شود؟
محبوبا! مىدانم همانگونه كه در اين عالم به اسم و صفت و ذات از مظاهر و كثرات جدا نيستى، در تمام عوالم مجرّده و مادّىِ انسان و غير انسان نيز چنينى؛ كه : (وَإِنْ مِنْ شَىْءٍ اِلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ اِلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ )[10] : (و هيچ چيزى نيست جز
آنكه گنجينههاى آن نزد ماست، و ما جز به اندازه معيّن فرو نمىفرستيم.) چه مىشود همچنان كه در اين عالم و عالم آخرت از جمال و كمال صورى مظاهرت
بهرهمندم مىسازى، از مشاهدات اسماء و صفاتى، و ذاتىات و ملكوت آنان نيز بهرهمندم سازى؟
خود فرمودهاى: (لَهُمْ ما يَشاءُونَ، وَلَدَيْنا مَزيدٌ)[11] : (هر چه بخواهند براى آنان
مهيّاست، و افزونتر از آن نزد ماست) و نيز فرمودهاى: «وَلِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتان.»[12] : (و كسى كه از مقام پروردگارش بترسد، دو بهشت براى او وجود دارد.) و
همچنين فرمودهاى: (وَرِضْوانٌ مِنَ اللهِ اَكْبَرُ)[13] : (و خشنوديى از جانب خدا بزرگتر
است) و باز فرمودهاى: (إِنَّ الْمُتَّقيüنَ فى جَنّاتٍ وَنَهَرٍ فى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مليüکٍ مُقْتَدِرٍ)[14] :
(همانا اهل تقوى در بهشتها و كنار نهرها، در جايگاه راستى نزد پادشاه قدرتمند منزل مىگزينند.) و در ديگر جا فرمودهاى: (قَدْ أَفْلَحَ المُؤْمِنُونَ… اُوُلئِکَ هُمُ الْوارِثُونَ، اَلَّذينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ، هُمْ فيها خالِدوُنَ )[15] : (محقّقآ مؤمنان رستگار شدند… آنان خود
وارثانند، كسانى كه فردوس را به ارث مىبرند و ايشان در آنجا جاودانند) و فرمودهاى : (اِنَّ الّذَينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ كانَتْ لَهُمْ جَنّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلاً، خالِدينَ فيها، لا يَبْغُونَ عَنها حِوَلاً)[16] : (همانا كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح به جاى
آوردند، در بهشتهاى فردوس منزل خواهند يافت، جاودانه و هميشه در آنجا بوده و هرگز از آنجا انتقال نمىيابند). مگر «لَدَيْنا مَزيدٌ» و جنّتى از «جَنّتانِ» و «رِضْوانٌ مِنَ اللهِ أَكْبَرُ» و «عِنْدَ مَليکٍ» و «فِرْدَوْس» جز بهرهمندى از نعمتهاى معنوى مظاهر است؟! و مگر نعمتهاى معنوى مظاهر جز نعمت مشاهدات اسماء و صفاتى و ذاتىِ الهى مىتواند باشد، كه با همه مخلوقهاى مجرّد و مادّى، در تمام عوالم بوده و هست، و
جدايى نداشته و نخواهد داشت؟! ديده دلى بينا و ايمانى قوىّ بايد، تا ملكوت عوالم را مشاهده كند.
خواجه دانست كه من عاشقم و هيچ نگفت حافظ ار نيز بداند كه چنينم، چه شود؟
خواجه در بيت پايانى غزل از گفتار عاشقانه خود و از «چه شود»ها عذرخواهى مىنمايد و مىگويد: اى دوست! اگر گفتارى گله آميز به زبانم رفته، عاشقى مرا بدين كنايات وا داشت؛ وگرنه تو به مصالح بندگان آشناترى و شور عاشقىام را مىدانى و به سخنانم خورده نخواهى گرفت، و چه شود كه توجّهم دهى كه اين گونه با تو سخن نگويم؟ ممكن است منظور از سه بيت اوّل غزل، تمنّاى مقام محمود، از رسول الله9 باشد؛ كه: «وَأَسْأَلُهُ أَنْ يُبَلِّغَنِى المَقامَ المَحْمُودَ لَكُمْ عِنْدَ اللهِ.»[17] : (و از خداوند مسئلت دارم كه مرا به مقام محمود و پسنديدهاى كه شما نزد
او دارائيد، نائل سازد.) و نيز شايد منظور وى از «خواجه» در بيت ختم، رسول الله 9 باشد.
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص 680.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 275، ص 217.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص 68.
[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب الحبّ، ص 57.
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه (روابط خداى تعالى با بندگان)، ص 16.
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص 276.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص 68.
[9] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 151.
[10] ـ حجر : 21.
[11] ـ ق : 35.
[12] ـ الرحمن : 46.
[13] ـ توبه : 72.
[14] ـ قمر : 54 و 55.
[15] ـ مؤمنون: 1 ـ 11.
[16] ـ كهف : 107 و 108.
[17] ـ بحارالانوار، ج 101، ص 292، از روايت 1.