• غزل  231

كسى كه حسن رخ دوست در نظر داردمحقق است كه او حاصل بصر دارد

چو خامه بر خط فرمان او سر طاعت         نهاده‌ايم مگر او بتيغ بردارد

كسى بوصل تو چون شمع يافت پروانه         كه زير تير تو هر دم سرى دگر دارد

بپاى بوس تو دست كسى رسيد كه او         چو آستانه بدين در هميشه سر دارد

ز زهد خشك ملولم بيار باده ناب         كه بوى باده دماغم مدام تر دارد

بزد رقيب تو روزى به سينه‌ام تيرى         ز بسكه تير غمت سينه بى‌سپر دارد

كسى كه از ره تقوى قدم برون ننهاد         بعزم ميكده اكنون سر سفر دارد

زباده هيچت اگر نيست اين نه بس كه تو را         دمى ز وسوسه عقل بيخبر دارد

دل شكسته حافظ بخاك خواهد برد         چو لاله داغ هوائى كه بر جگر دارد

گويا خواجه به هجران مبتلا گشته كه با بيانات اين غزل اظهار اشتياق به ديدار دوباره دوست نموده و مى‌گويد :

كسى كه حُسنِ رخ دوست در نظر دارد         محقّق است كه او، حاصل بصر دارد

آرى، عشّاق جمال دوست حقيقى در زندگى حاصلى جز مشاهده و قرب و انس با او ندارند و همواره سخنشان اين است كه: « ]إِلهى![ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟ وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَک؟»[1] : (]بار الها![ آن كه تو را از دست داد، چه چيزى را يافت؟ و آن كه

تو را يافت، چه چيزى را از دست داد؟)، و همچنين: «إِلهى! مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟»[2] : (معبودا! كيست كه شيرينى محبّت تو را چشيد و جز تو

كسى را خواست؟)، و نيز: «إِلهى!… غُلَّتى لا يُبَرِّدُها إِلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لا يُطْفِئُها إِلّا لِقاؤُکَ، وَشَوْقى إِلَيْکَ لا يَبُلُّهُ إِلاَّ النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لا يَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْکَ.»[3] : (بار الها! حرارت

اشتياقم را جز وصالت فرو نمى‌نشاند، و شعله سوز و گدازم را جز لقايت خاموش نمى‌كند، و بر آتش شوقم چيزى جز نظر به رويت ]= اسماء و صفات [ آب نمى‌زند، و دلم جز به قرب تو آرام نمى‌گيرد.)

و تمنّايشان از دوست، اين است كه: «إِلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الّذينَ تَوَشَّحَتْ ]تَرَسَّخَتْ [
أَشْجارُ الشَّوْقِ إِلَيْکَ فى حَدآئِق صُدُورِهِمْ، وَأَخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِکَ بِمجَامِعِ قُلُوبِهِمْ؛ فَهُمْ إِلى أوْكارِ الأَفْكارِ ]الأَذْكار[ يَأوُونَ، وَفى رِياضِ القُرْبِ وَالمُكاشَفَةِ يَرْتَعُونَ… وَقَرَّتْ بِالنَّظَرِ إِلى مَحْبُوبِهِمْ أَعْيُنُهُمْ.»[4]  (معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه نهالهاى شوق به تو در باغ دلهايشان

سبز و خرّم ]و يا: پايدار [گشته، و سوز محبّتت شراشر قلب آنان را فرا گرفته است؛ از اين روى، ايشان به آشيانهاى افكار ]اذكار[ پناه برده، و در باغهاى مقام قرب و شهود مى‌خرامند… و به‌واسطه نظر به جمال محبوبشان، چشم روشن و دلشادند.)

خلاصه معناى بيت آنكه: كسى كه به قرب تو راه يافته و جمالت را (به ديده دل) با همه موجودات مى‌نگرد، محقّق است كه او حاصل بصر دارد و تو نور چشم اويى؛ يعنى، مرا از ديدارت بهره‌مند ساز؛ لذا مى‌گويد :

چو خامه بر خَطِ فرمان‌او سر طاعت         نهاده‌ايم، مگر او به تيغ بر دارد

چون ما عاشقان دوست، وى را نور ديده خود قرار داده و حسن رُخش در نظرمان آراسته گرديد، كجا مى‌توانيم پيش از فرا رسيدن اجل، سر عبوديت و طاعت از درگاهش برداريم؟ زيرا هر مقام و منزلتى كه به ما عطا فرموده‌اند از بندگى است؛ كه: (وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتّى يَأْتِيَکَ اليَقينُ )[5] : (و همواره به پرستش پروردگارت مشغول

باش تا يقين ]= لحظه مرگ [ بر تو فرا رسد.)

و ممكن است منظور خواجه از بيت اين باشد كه: محبوبا! تا ما عاشقانت توجّه به عالم بشريّت داريم و به فناء و نيستى خود راه نيافته‌ايم، دست از طاعت و بندگى‌ات بر نخواهيم داشت؛ و چون به فناء و نيستيمان متوجّه سازى، باز عبوديّت و طاعت از ما جدا نخواهد شد و تو را به تو بندگى خواهيم نمود؛ بلكه اين زمان،
وقتِ آن است كه بندگى و طاعت واقعى را انجام دهيم و شاكر نعمت كمال خويش باشيم؛ عايشه به رسول الله 9 عرض كرد: «لِمَ تَتْعَبُ نَفْسَکَ وَقَدْ غَفَرَ اللهُ لَکَ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَما تَأَخَّرَ؟»: (چرا خويشتن را به زحمت مى‌اندازى، و حال آنكه خداوند گناهان گذشته و آينده تو را آمرزيده است؟) حضرتش فرمود: «يا عايِشَةُ! أَلا أكُونُ عَبْدآ شَكُورآ؟»[6] : (اى عايشه! آيا بنده بسيار شكر گذار نباشم؟)

در واقع، خواجه تقاضاى فناى خويش را دارد، تا به ديدار معشوق نايل آيد؛ لذا باز مى‌گويد :

كسى به وصل تو چون شمع يافت، پروانه         كه زير تيغ تو هر دم، سرى دگر دارد

محبوبا! به وصل و قرب تو، آن كس راه يافت كه پروانه وار هر لحظه‌اى در مقابل نور جمالت سرى ديگر داشته و به پيشگاهت فدا سازد.

و ممكن است معنى بيت اين باشد كه: اين عاشقان و سرباختگان و فانى شدگانِ پيشگاه اويند، كه همچون شمع با سر دادن و فناى خود، از دوست پروانه نورافشانى به عالم را يافته‌اند، و ديگران را عاشق و جان باخته و مطيع دوست گردانده، و بلكه همه موجودات از ايشان فرمانبردارند. به گفته خواجه در جايى :

بعد از اين، نور به آفاق دهم از دل خويش         كه به خورشيد رسيديم و غبار آخر شد[7]

و يا مى‌خواهد بگويد كه: دوست، پروانه وصالش را به كسى عنايت مى‌كند كه در سوختن و فانى شدن در پيشگاهش، چون شمع باكى نداشته باشد؛ لذا باز مى‌گويد :

به پاىْ بوسِ تو، دستِ كسى رسيد كه او         چو آستانه، بدين در هميشه سر دارد

معشوقا! كسى به مشاهده و ديدارت راه يافت، كه همواره سربندگى به درگاهت بسايد و به ذكر و مراقبه جمالت توجّه دائمى داشته و لحظه‌اى غافل نباشد.

در نتيجه، مى‌خواهد با اين بيت به علّت محروميّت خود اشاره كند. در جايى

مى‌گويد :

سرّ سوداى تو اندر سر ما مى‌گردد         تو ببين در سر شوريده چه‌ها مى‌گردد

هر چه بيداد و جفا مى‌كند آن دلبر ما         همچنان در پى او، دل به وفا مى‌گردد

دل حافظ چو صبا بر سر كوى تو مقيم         دردمندى است به اميّد دوا مى‌گردد[8]

ز زهد خشك ملولم، بيار باده ناب         كه بوى باده دماغم، مدام، تَرْ دارد

اى دوست! دلم از عبادات قشرى گرفت و مرا تنها اعمال ظاهرى بى‌محتوا، به تو راهنمايى نمى‌كند. شرابى از ذكر و انس و محبّت و توجّهات لبّى  و حضور با خود به من عطا فرما، تا عبادات خود را با حضور و خلوص و مشاهده‌ات انجام دهم؛ كه : «أَلْعَمَلُ كُلُّهُ هَبآءٌ، إِلّا ما أُخْلِصَ فيِه.»[9] : (تمام اعمال انسان گرْد و غبارى است ]بى‌ارزش

نزد خداوند[ جز آنچه در آن اخلاص ورزيده شود.) و نيز: «تَقَرُّبُ العَبْدِ إِلَى اللهِ سُبْحانَهُ، بِإِخْلاصِ نِيَّتِهِ.»[10] : (نزد يكى جستن بنده به خداوند سبحان تنها با اخلاص و پاك نمودن نيّت ميسّر است.) و به قربت راه يافته و همواره شاداب باشم.

بزد رقيبِ تو روزى، به سينه‌ام تيرى         ز بس كه تير غمت، سينه بى‌سپر دارد

محبوبا! از بس سينه خويش را بى‌پروا و بدون سپر، آماج غم عشقت قرار دادم، تا شايد تير نگاهت روزى مرا مورد عنايت قرار داده و به ديدارت نائل آيم، شيطان و رقيبِ من، فرصت را مغتنم شمرده، مرا هدف تير ملامت خود قرار داد كه چرا معشوقى كه اين همه به تو بى‌اعتناست، به او عشق مى‌ورزى؟

و يا مى‌خواهد بگويد: محبوبا! چون من در ازل، به شدّت، عاشق حمل امانت بودم، آن را بى‌پروا حمل نموده و از دشوارى‌اش نهراسيدم؛ كه: (وَحَمَلَها الإِنْسانُ؛ إِنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهُولاً)[11] : (و انسان آن را حمل نمود؛ زيرا بسيار ستمگر و نادان بود.)؛

ولى در اين عالم كه در آزمايش قرار گرفتم، عهد ازلى را فراموش كردم، كه: (أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ ـ يا بَنى‌آدَمَ! ـ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ، إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبينٌ؛ وَأَنِ اعْبُدُونى، هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ؟!)[12] : (اى بنى‌آدم! آيا با شما پيمان نبستم كه شيطان را نپرستيد، همانا او

دشمنِ آشكار شماست؛ و مرا بپرستيد، كه اين راه راست و صراط مستقيم مى‌باشد؟!) شيطان كه آن گونه مرا در حمل امانت بى‌پروا ديد، هدف تير خود قرارم داد و مرا به عبوديّت خود خواند.

ذيل آيه «عرض امانت»، بر اين آزمايش دلالت دارد؛ كه: (لِيُعَذِّبَ اللهُ المُنافِقينَ وَالمُنافِقاتِ وَالمُشْرِكينَ وَالمُشْرِكاتِ، وَيَتُوبَ اللهُ عَلَى المُؤْمِنينَ وَالمُؤْمِناتِ. وَكانَ اللهُ غَفُورآ رَحيمآ)[13] : (تا خداوند، مردان و زنان منافق و مشرك را عقوبت نموده، و بر مردان و

زنان مؤمن رجوع نموده و توبه آنها را بپذيرد؛ كه خداوند بسيار آمرزنده و مهربان است.)در واقع، خواجه مى‌خواهد با اين‌بيان تقاضاى دستگيرى از دوست‌بنمايد.

كسى كه از رهِ تقوى قدم برون ننهاد         به عزم ميكده اكنون سر سفر دارد

زاهدى كه تا چندى پيش از زهد خشك خود دست نمى‌كشيد، با اشتياق تمام عازم ميكده شد و در فكر آن برآمد تا طريقه فطرت را بپيمايد؛ كه: (فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ القَيِّمُ؛ وَلكنّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ )[14] : (پس استوار و مستقيم روى خود را به سوى دين نما، همان

سرشتى كه خداوند همه مردم را بر آن آفريد. تغيير و تبديلى در آفرينش الهى نيست. اين دين قيّم و استوار است، ولى اكثر مردم ]از اين حقيقت [ آگاه نيستند.)، و عبادات خود را از شرك و ريا و سمعه پاك نمايد و به عبادات لبّى و با اخلاص بپردازد؛ كه: «فازَ بِالسَّعادَةِ، مَنْ أَخْلَصَ العِبادَةِ.»[15] : (كسى كه عبادتش را پاك نموده و در

آن اخلاص ورزيد، سعادتمند شد) و نيز: «مِنْ كَمالِ العَمَلِ، أَلاِْخْلاصُ فيهِ.»[16] : (از كمال عمل، اخلاص ورزيدن در آن و پاك ساختن آن است.)

در نتيجه مى‌خواهد بگويد: زاهد قشرى كه چنين باشد، من چگونه مى‌توانم مشتاق ديدارت نباشم؟!

زباده هيچت اگر نيست،اين نه بس كه تو را         دمى ز وسوسه عقل، بى‌خبر دارد؟

اى سالك! و يا اى خواجه! اگر ذكر و توجّه و عشق و مشاهده دوست، هيچ اثرى جز آنكه از وسوسه عقل (كه همواره مى‌گويد: دل به دلدارى كه عشوه و ناز او بسيار، و به عاشقِ خود بى‌اعتناست، نبايد داد.) ترا فارغ نگه مى‌دارد نداشته باشد، همين بس اسـت.

احتمال دارد خطاب اين بيت نيز، به اعتبار بيت گذشته با زاهد باشد.

دل شكسته حافظ، به خاك خواهد بُرد         چو لاله، داغِ هوايى كه بر جگر دارد

خواجه در اين بيت، از روزگار هجران و دوام نداشتن وصال و بى‌اعتنايى محبوب شكوه نموده و مى‌گويد: محروم نمودن محبوب از دوام ديدارش، سبب خواهد شد كه همانند لاله با دلى داغدار و شكسته از اين جهان به خاك رفته و به آرزوى خود نرسم.

به گفته وى در جايى :

به وفاى تو، كه بر تربت حافظ بگذر         كز جهان مى‌شد و در آرزوى روى‌تو بود[17]

و در جايى ديگر :

نسيم وصل تو گر بگذرد به‌تربت حافظ         ز خاك كالبدش، صدهزار ناله برآيد[18]

[1] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[2] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.

[3] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 149 و 150.

[4] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 150 ـ 151.

[5] ـ حجر : 99.

[6] ـ اصول كافى، ج 2، ص 95، روايت 6.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص 170.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص 221.

[9] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص 92.

[10]

[11] ـ احزاب : 72.

[12] ـ يس : 60 و 61.

[13] ـ احزاب : 73.

[14] ـ روم : 30.

[15] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص 93.

[16]

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 179، ص 154.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 156، ص 139.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا