• غزل  230

گفتم كيم دهان و لبت كامران كنندگفتا بچشم هر چه تو گوئى چنان كنند

گفتم خراج مصر طلب ميكند لبت         گفتا در اين معامله كمتر زيان كنند

گفتم بنقطه دهنت خود كه بُرد راه         گفت اين‌حكايتيست‌كه‌با نكته دان كنند

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين         گفتا بكوى عشق هم اين و هم آن كنند

گفتم هواى ميكده غم ميبرد ز دل         گفتا خوش‌آن‌كسان كه‌دلى‌شادمان كنند

گفتم‌شراب وخرقه،نه‌آئين مذهب است         گفت اين عمل بمذهب پير مغان كنند

گفتم ز لعل نوشْ لبان پير را چه سود         گفتا به بوسه شكرينش جوان كنند

گفتم كه خواجه كى بسر حجله ميرود         گفت آن زمان كه مشترى و مه قران كنند

گفتم دعاى دولت او ورد حافظ است         گفت اين دعا ملايك هفت آسمان كنند

گفتم: كِيَمْ دهان و لبت كامران كنند؟         گفتا:به چشم، هر چه تو گويى چنان كنند

آرى، عاشق و سالك تا زمانى كه از نعمتهاى معنوى عالم، و راز آفرينش و ملكوت اشياء، و خلاصه از مشاهده جمال و كمال و نور و بهاء دوست محروم و بى‌بهره است، سرگرم خود و هواها و تعلّقات خويش است. و چون از خودپرستى و وابستگيها گسست و به تمام وجود در طريق بندگى حقيقى و اطاعت و فرمانبردارى دوست قرار گرفت، وى نيز خواسته‌هايش را جواب خواهد گفت؛ كه: «أَهْلُ طاعَتى فى ضِيافَتى، وَأَهْلُ شُكْرى فى زِيادَتى، وَأَهْلُ ذِكْرى فى نِعْمَتى.»[1] : (فرمانبردارانم در ميهمانى‌ام،

و سپاسگزاران از من در زيادتى از جانب من، و ذاكران و ياد كنندگانم در نعمت من قرار دارند.)

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: چون از خود گسستم، دوست مرا به خود راه داد و پذيرفت. از او مسئلت كامرانى و بوسيدن و راه يافتن به تجلّيات حيات بخشش و بهره‌مندى از دهان و گفتار شيرينش را نمودم. فرمود: هر چه تو گويى، چنان كنند. گفتار و جمال و كمال و تجلّيات من، در اختيار تو؛ كه: «فَإِذا أَحَبَّنى، أَحْبَبْتُهُ… فَأُناجيهِ فى ظُلَمِ اللَّيْلِ وَنُور النَّهارِ، حَتّى يَنْقَطِعَ حَديثُهُ مِنَ الْمَخْلُوقينَ وَمُجالَسَتُهُ مَعَهُمْ، وَأُسْمِعُهُ كَلامى وَكَلامَ مَلائِكَتى، وَأُعرِّفُهُ سِرِّىَ الَّذى سَتَرْتُهُ عَنْ خَلْقى.»[2] : (پس هنگامى كه

]بنده خاصّم [ مرا دوست داشت، او را دوست مى‌دارم… پس در تاريكيهاى شب و روشنايى روز با او مناجات مى‌كنم، تا سخن و همنشينى‌اش با مخلوقات قطع شود، و كلام خود و گفتار ملائكه‌ام را به او شنوانده، و از رازى كه از مخلوقاتم مستور داشته‌ام، آگاهش مى‌نمايم.) در جايى مى‌گويد :

دانى كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن         در كوى او گدايى، بر خسروى گُزيدن

بوسيدن لب يار، اوّل ز دست مگذار         كآخر ملول گردى،از دست و لب گزيدن[3]

گفتم: خراج مصر، طلب مى‌كند لبت         گفتا: در اين معامله كمتر زيان كنند

به دوست گفتم: بوسيدن لب تو، و بهره‌مند شدن از جمال و كمال و كلام و گفتارت، سرمايه و نقدينه بسيارى را تقاضا مى‌كند. كسى مى‌تواند به اين آرزو دست يابد كه همه چيز و هستى خود را از دست داده باشد.

فرمود: صحيح است، ولى كسى در اين معامله زيان نكرده و نخواهد كرد؛ كه : «مَنْ يَكُنِ اللهُ أَمَلَهُ، يُدْرِکْ غايَةَ الاَْمَلِ وَالرَّجآءِ.»[4] : (هر كس خداوند آرزويش باشد، به

نهايت آرزو و اميد مى‌رسد.) و نيز: «أَلْجِئْ نَفْسَکَ فِى الاُْمُورِ كُلِّها إِلى إِلهِکَ؛ فَإِنَّکَ تُلْجِئُها إِلى كَهْفٍ حَريزٍ.»[5] : (در تمامى امور نَفْس خويش را به پناه معبودت درآور، كه در اين

صورت به پناهگاه مصون و محفوظى پناهش داده‌اى.)

گفتم: به نقطه دهنت، خود كه بُرد راه؟         گفت: اين حكايتى است، كه با نكته دان كنند

از دوست پرسيدم: كيست كه به دهان كوچك و موزون و جمال بى‌نظيرت دست يافته باشد؟

فرمود: به راز جمال من، تنها نكته دانان عشق پى خواهند برد. و آنان رستگان از خويش‌اند؛ كه: (سُبْحان اللهِ عَمّا يَصِفُونَ، إِلّا عِبادَ اللهِ المُخْلَصينَ )[6] : (پاك و منزّه

است خداوند از توصيف آنان كه او را مى‌ستانيد، جز بندگان مخلص و پاك شده خدا.)

و به گفته خواجه در جايى :

در آب ديده خود غرقه‌ام، چه‌چاره كنم؟         كه در محيط، نه هر كس شناورى داند

غلام همّت آن رندِ عافيت سوزم         كه در گدا صفتى، كيمياگرى داند

بباختم دل ديوانه و ندانستم         كه آدمى بچه‌اى، شيوه پرى داند[7]

گفتم: صنم پرست مشو، با صمد نشين         گفتا: به كوى عشق، هم اين و هم آن كنند

از دوست پرسيدم: اين چه امرى است كه كثرت را در عالم ظهور داده‌اى و تو و منى در ميان آورده‌اى، و مى‌گويى هر چه تو گويى همان كنند؟ با صمديّت خود باش كه من جز به صمديّتت نخوانم. فرمود: سخنت خوش و نيكوست، ولى در كوى عشق، هم اين و هم آن كنند.

و ممكن است سؤال و جواب در اين بيت از سوى خود خواجه باشد، يعنى، با خويش گفتم: در كوى عشق جانان، صنم پرستى و توجّه به جمالهاى مجازى داشتن صحيح نيست.

از خود پاسخ شنيدم كه: در كوى عشق، هم اين و هم آن كنند؛ زيرا آنان كه به كمال رسيده‌اند، گفتارشان اين است كه: «اَيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِر لَکَ؟!»[8]  : (آيا غير تو ظهورى دارد كه از آن تو نباشد تا اينكه غير تو آشكار

كننده‌ات باشد؟!) و نيز: «وَأَنْتَ الَّذى أَزَلْتَ الأَغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبّآئِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ، وَلَمْ يَلْجَئُوا إِلى غَيْرِکَ.»[9] : (و تويى كه اغيار را از دل دوستانت زدودى تا غير تو را به

دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند.)

گفتم: هواى ميكده، غم مى‌برد ز دل         گفتا: خوش آن كسان، كه دلى شادمان كنند

به دوست گفتم: تنها به ياد تو بودن است كه غمهاى عالم طبيعت، و يا غم فراقت را از دل مى‌زدايد؛ كه: «أَلذِّكْرُ نُورٌ وَرُشْدٌ.»[10] : (ذكر، نور و هدايت است.) و نيز :

«أَلذِّكْرُ مِفْتاحُ الاُْنْسِ.»[11]  : (ذكر، كليد انس و الفت مى‌باشد.) و يا: «أَلذِّكْرُ يَشْرَحُ الصَّدْرَ»[12]  : (ذكر، دل را مى‌گشايد.) و همچنين: «أَلذِّكْرُ جَلاءُ البَصآئِرِ وَنُورُ السَّرآئِرِ.»[13] : (ذكر، صفاى ديدگان دل و نور باطنها مى‌باشد.)

فرمود: آرى، چنين است، ولى چه نيكوست حال آنان كه با من همنشين شوند و از ديدارم بهره‌مند گرديده و از مشاهداتم شادمان شوند؛ كه: «فِى الذِّكْرِ حَياةُ الْقَلْبِ.»[14] : (زنده بودن جان آدمى در ياد خداست.)

و ممكن است منظور خواجه اين باشد كه به دوست گفتم: چون ياد تو مى‌كنم، غم از دلم مى‌رود.

فرمود: آرى، چنين است، ولى چگونه خواهى بود هنگامى كه من ياد تو كنم؛ كه: (فَاذْكُرونى، أَذْكُرْكُمْ.)[15] : (پس مرا ياد كنيد تا به ياد شما باشم.) و نيز در حديثى

در ذيل آيه شريفه: (وَلَذِكْرُ اللهِ أَكْبَرُ)[16] : (و به درستى كه ياد خدا، بزرگتر مى‌باشد.)

آمده است كه: ياد كردن خدا از اهل نماز، بزرگتر است از اينكه ايشان خدا را ياد كنند، مگر نمى‌بينيد خداوند مى‌فرمايد: (أُذْكُرونى، أَذْكُرْكُمْ )[17]

گفتم: شراب و خرقه، نه آئين مذهب است         گفت: اين عمل، به مذهب پير مغان كنند

به دوست گفتم: راهنمايى استاد به توجّهات باطنى و لبّىِ ذكر و مراقبه از طرفى، و عمل به دستورات ظواهر شرع از طرف ديگر، خلاف نظر زاهد در باره ماست. فرمود: درست است، ولى ايشان اين عمل به مذهب پير مغان كنند، تا اسرار خود را از نامحرمان پنهان نگاه دارند؛ كه: «عَلَيْکَ بِحِفْظِ كُلِّ أَمْرٍ لا تُعْذَرُ بِإِضاعَتِهِ.»[18] : (بر تو

باد به حفظ و نگهدارى هر امرى كه براى افشاى آن عذرى ندارى.) و نيز: «هَلَکَ مَنْ لَمْ يُحْرِزْ أَمْرَهُ.»[19] : (هلاك شد آن كه كارش را حفظ و نگهدارى ننمود.)

گفتم: زلعلِ نوشْ لبان، پير را چه سود؟         گفتا: به بوسه شكرينش، جوان كنند

از دوست پرسيدم: پيران و راهنمايان به تو، از جمال و تجلّياتت چه سودى برده‌اند كه ديگران را هم به طريقه خود دعوت مى‌كنند؟ فرمود: علّت، آن است كه با بوسه گرفتن از من و مشاهده جمالم، به جوانى گراييده‌اند و مى‌خواهند ديگران هم از اين نعمت بى‌بهره نباشند.

و يا مى‌خواهد بگويد: به دوست گفتم: اين جوانانند كه بايد از جمال و كمال تو بهره‌مند شوند، پيران را چه سود؟ فرمود: به بوسه شكرينش، جوان كنند.

در جايى مى‌گويد :

گرچه پيرم، تو شبى تنگ در آغوشم گير         تا سحرگه ز كنار تو، جوان برخيزم[20]

گفتم:كه خواجه كِىْ به‌سر حجله مى‌رود؟         گفت: آن زمان، كه مشترى و مَهْ قران كنند

از دوست پرسيدم: مرا كِىْ وصال حاصل خواهد شد و به حجله عيش با تو مى‌نشينم؟ فرمود: آن زمان كه مشترى و مَهْ، قران كنند؛ يعنى، تو و منى در ميانه نباشد؛ كه: «وَلَمْ تَجْعَلْ لِلخَلْقِ طَريقآ إلى مَعْرِفَتِکَ، إلّا بِالعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ.»[21] : (و براى خلقت

راهى به شناختت، جز آنكه اظهار عجز و ناتوانى از شناسائيت نمايند، قرار نداده‌اى).

و يا فرمود آن زمان به شناسايى من راه خواهى يافت كه نَفْست به مرحله اطمينان و آرامش برسد؛ كه: (يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمئِنَّةُ! ارْجِعى إِلى رَبِّکِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً، فَادْخُلى فى عِبادى، وَادْخُلى جَنَّتى.)[22] : (اى نفس مطمئنّ! در حالى كه ]از خداوند[

خشنودى و ]او نيز از تو[ خشنود است، به سوى پروردگارت باز آى، و در ميان بندگانم وارد، و در بهشت خاصّ من داخل شو.)

گفتم: دعاى دولت او، ورد حافظ است         گفت: اين دعا، ملايكِ هفت آسمان كنند

آرى، همه عالم، چه مَلَك و چه انسان و بلكه همه ذرّات، وجود و بقاء و حياتشان به حضرت دوست مى‌باشد؛ كه: (قُلِ: اللّهُمَّ! مالِکَ الْمُلْکِ، تُؤْتِى الْمُلْکَ مَنْ تَشآءُ، وَتَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشآءُ، وَتُعِزُّ مَنْ تَشآءُ، وَتُذِلُّ مَنْ تَشآءُ، بِيَدِکَ الْخَيْرُ، إِنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ)[23]  (بگو: بار خدايا! اى صاحب هستى! هر كه را بخواهى از آن بهره‌مندش

مى‌كنى، و از هر كه بخواهى آن را مى‌گيرى، و هر كسى را بخواهى عزيز و سربلند مى‌نمايى و هر كه را بخواهى خوار مى‌گردانى، نيكويى و خير به دست توست،
همانا تو بر هر چيز توانايى.) با اين وجود، چگونه مى‌شود پايدارى او را نخواهند و با تسبيح و تحميدش نخوانند؛ كه: (وَإِنْ مِنْ شَىْءٍ إِلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ، وَلكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ.)[24] : (و هيچ چيزى نيست جز آنكه با حمد و ستايش الهى تسبيح مى‌نمايد،

و ليكن شما تسبيح آنها را درك نمى‌كنيد.)

خواجه با اين بيان مى‌خواهد بگويد: من هم از آنانم كه همواره پايدارى و سلطنتت را (كه پايدار بوده و هست) تمنّا دارم.

[1] ـ بحارالانوار، ج 77، ص 42.

[2] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 40.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 472، ص 344.

[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه (روابط خداى تعالى با بندگان)، ص 17.

[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه (روابط خداى تعالى با بندگان)، ص 16.

[6] ـ صافّات : 159 و 160.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 257، ص 206.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[10] و 3 و 4 و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب الذكر، ص 123.

[11]

[12]

[13]

[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص 124.

[15] ـ بقره : 152.

[16] ـ عنكبوت : 45.

[17] ـ بحارالانوار، ج 82، ص 206، روايت 8.

[18] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الحفظ، ص 72.

[19]

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 328.

[21] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 150.

[22] ـ فجر : 27 ـ 30.

[23] ـ آل عمران : 26.

[24] ـ اسراء : 44.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا