• غزل  229

كلك مشكين تو روزى كه ز ما ياد كندببرد اجر دو صد بنده كه آزاد كند

قاصد حضرت سلمى كه سلامت بادا         چه شود گر بسلامى دل ما شاد كند

يا رب اندر دل آن خسرو شيرين انداز         كه برحمت گذرى بر سر فرهاد كند

حاليا عشوه عشق تو زبنيادم برد         تا دگر فكر حكيمانه چه بنياد كند

گوهر پاك تو از مدحت ما مستغنى است         فكر مشاطه چه با حسن خدا داد كند

امتحان كن كه بسى گنج مرادت بدهند         گر خرابى چو مرا لطف تو آباد كند

شاه را به بود از طاعت صد ساله زهد         قدر يك ساعت عمرى كه در او داد كند

ره نبرديم بمقصود خود اندر شيراز         خرم آن روز كه حافظ ره بغداد كند

خواجه در اين غزل با بيانات عاشقانه اظهار اشتياق خود را به دوست نموده و مى‌گويد :

كلك مشكين تو روزى كه زما ياد كند         بِبَرَد اجر دو صد بنده كه آزاد كند

چنانچه روزى محبوب و معشوق، از راه بنده‌نوازى يادى از ما بنمايد و به نوازشهاى خود، دل ما به دست آرد، ثواب و اجر دو صد بنده كه آزاد كند خواهد داشت. در جايى مى‌گويد :

ياد باد آنكه نهانت نظرى با ما بود         رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود

ياد باد آنكه چو چشمت به‌عتابممى‌كُشت         معجز عيسوى‌ات، در لب شكّر خا بود[1]

و يا مى‌خواهد بگويد: اگر روزى معشوق، اسم ما را در رديف بندگان خالص خود بنويسد و از غير خود آزاد بنمايد، پاداش آزاد نمودن دو صد بنده را خواهد داشت.

و يا منظور از «كلك مشكين»، رسول الله 9 باشد؛ كه : «أَوَّلُ ما خَلَقَ اللهُ، نُورى.»[2]  :

(اوّلين موجودى كه خداوند آفريد، نور من ]پيامبر [بود.)؛ يعنى، رسول الله 9 كه اوّلين خلق و نخستين صادر قلم توست، اگر روزى در پيشگاهت يادى از مابنمايد و نجاتمان را از هجران تو بخواهد، ثواب آزاد نمودن دويست بنده را برده است.

و ممكن است منظور خواجه از بيت، استادش باشد كه در بغداد بوده، چنانكه در بيت‌آخر اشاره به‌آن دارد؛يعنى،اگر قلم او نامه‌اى براى ما بنويسد و در آن جوياى حال ما شود،ويا دستورالعملى براى‌نجاتم از هجران‌دوست‌بنويسد،اجر آزاد نمودن دويست بنده را خواهد برد. هر كدام از معانى مذكور را، شاهدى در غزل است.

قاصدِ حضرت سَلْمى، كه سلامت بادا         چه شود گر به سلامى، دل ما شاد كند؟

چه مى‌شود نفحات و نسيمهاى جان بخش دوست با پيامى و يا سلامى (امنيّت مطلقى) از جانب او، ما را شادمان ساخته و از ناراحتيهاى هجران خلاصى بخشد؟ و در نتيجه :

هماى اوج سعادت به دام ما افتد         اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد

شبى كه ماه مراد از افق طلوع كند         بُوَد كه پرتو نورى به بام ما افتد؟[3]

و يا منظور از «قاصد»، رسول الله 9، و يا ولىّ الله اعظم (عجّل الله تعالى فرجه الشّريف) باشد؛ يعنى، چه مى‌شود ايشان از جانب دوست سلامى براى ما آورده و پيام پذيرش او را به ما برسانند و شادمانمان كنند؟

و ممكن است منظور از «قاصد» و پيام آور از جانب دوست، استاد باشد.

يا رب! اندر دل آن خسرو شيرين انداز         كه به رحمت، گذرى بر سر فرهاد كند

ما عاشقيم و دلباخته دوست، و او بى‌اعتناى به ما فريفتگانش. آيا مى‌شود روزى از راه ترّحم و بنده پرورى، گذرى به از دست شدگان و خاكساران خود بنمايد و از آتش هجرشان خلاصى بخشد؟ كه: «أَيْنَ عَطاياکَ الفاضِلَةُ؟ أَيْنَ مَواهِبُکَ الهَنيئَةُ؟ أَيْنَ صَنآئِعُکَ السَّنيَّةُ؟ أَيْنَ فَضْلُکَ العَظيم؟ أَيْنَ مَنُّکَ الجَسيمُ؟ أَيْنَ إِحْسانُکَ القَديمُ؟ أَيْنَ كَرَمُکَ؟ يا
كَريمُ!…»[4] : (]پروردگارا[ كجاست عطاى افزون و برترت؟ كجاست موهبتهاى

گوارايت؟ كجاست عنايتها و بخششهاى پر بهايت؟ كجاست فضل و كَرَم عظيم و بسيارت؟ كجاست نعمت بزرگت؟ كجاست احسان هميشگى‌ات؟ كجاست كرامتت؟ اى صاحب كَرَم…)

حاليا، عشوه عشق تو ز بنيادم برد         تا دگر فكر حكيمانه چه بنياد كند؟

محبوبا! مى‌دانم تو حكيمى و هر آنچه بر خواجه عاشقت روا مى‌دارى، مصلحت او را در آن مى‌بينى. اين زمان مصلحت مرا در آن ديده‌اى كه با عشوه‌هايت به خود فريفته سازى و به نابودى‌ام كِشى تا به قربت راه يابم. نمى‌دانم از اين پس حكمت تو بر چه تعلّق خواهد گرفت و با كدام يك از تجلّياتت به نابودى‌ام دست مى‌يازى؟ تا به مشاهده‌ات نايل آيم.

«أَللّهُمَّ! إِنّى أَجِدُ سُبُلَ المَطالِبِ إِلَيْکَ مُشْرَعَةً، وَمَناهِلَ الرَّجآءِ إِلَيْکَ مُتْرَعَةً، وَالإِسْتِغاثَةَ بِفَضْلِکَ لِمَنْ أَمَّلَکَ مُباحَةً و…»[5] : (خدايا! من راههاى خواسته‌ها و حوايج را به سوى تو

باز، و چشمه‌هاى اميد را به سوى تو پر آب و لبريز، و يارى جستن به فضل و كرمت را بر آرزومندانت، مباح و آسان مى‌يابم و….)

گوهر پاكِتو از مدحت ما مستغنى است         فكر مَشّاطه، چه با حُسن خدا داد كند؟

معشوقا! كيست كه بتواند تو را در حسن و خوبى جز خودت بستايد؟ زيرا حسنت، خداداد و خودبخود زيباست. تو از ستايش بندگان مستغنى و منزّهى جز بندگان خاصّ مخلَصت كه: (سُبْحانَ اللهِ عَمّا يَصِفُونَ، إِلّا عِبادَاللهِ المُخْلَصينَ )[6] : (منزّه

و پاك است خداوند از آنچه آنها مى‌ستايند، مگر بندگان مخلَص و پاك شده خدا.)

و علّت، آن است كه ايشان از خود بيرون شده‌اند و تو را به تو توصيف و مدح مى‌كنند و مى‌گويند: «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأَنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى إِلَيْکَ. وَلَوْ لا أَنْتَ لَمْ أَدْرِ ما أَنْتَ.»[7] : (من تو را به تو شناختم، و تو مرا بر خود رهنمون شده و به سويت خواندى.

و اگر تو نبودى، آگاه نمى‌شدم كه تو چيستى.)؛ ولى آن كس كه هنوز از خويش بيرون نشده، تو را به حسن و جمال و صفاتى كه خود خيال مى‌كند، مى‌ستايد، نه آن گونه كه لايق مقام و منزلت توست؛ كه: «غَوْصُ الْفِطَنِ لا يُدْرِكُهُ، وَبُعْدُ الِهمَمِ لا يَبْلُغُهُ.»[8] : (زيركان

هشيار به او ]خدا[ و شناسايى‌اش نمى‌توانند برسند، و بلند انديشان به كنه شناختش راه نمى‌برند.)

امتحان كن، كه بسى گنج مرادت بدهند         گر خرابى چو مرا، لطفِ تو آباد كند

كنايه از اينكه: اى محبوبى كه مراد تو از خلقت من، شناسايى خود بود!؛ كه : (وَما خَلَقْتُ الجِنَّ وَالإِنْسَ، إِلّا لِيَعْبُدُونِ )[9] : (و جنّ و انس را نيافريدم مگر اينكه مرا

بپرستند.) و در حديث آمده است كه: «إِنَّ اللهُ جَلَّ ذِكْرُهُ ما خَلَقَ العِبادَ إِلّا لِيَعْرِفُوهُ، فَإِذا عَرَفُوهُ عَبَدُوهُ؛ وَإِذا عَبَدُوهُ، إِسْتَغْنَوْا بِعِبادَتِهِ عَنْ عِبادَةِ مَنْ سِواهُ.»[10] : (همانا خداوند ـ كه يادش

عظيم است ـ بندگان را نيافريد جز براى آنكه او را بشناسند، و هنگامى كه شناختند، او را بپرستند؛ و وقتى كه پرستيدند، با عبادت نمودن او، از پرستشِ جز او، بى‌نياز شوند.) و نيز: «فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَىْ أُعْرَفَ.»[11] : (لذا مخلوقات را آفريدم تا شناخته

شوم.)، چنانچه به لطف و عناياتت اين بنده خرابِ خود را آباد كنى، به مقصود خود نايل آمده‌اى.

شاه را بِهْ بُوَد از طاعت صد ساله زهد         قدرِ يك ساعت عمرى، كه در او داد كند

پادشاه مطلق هستى؛ يعنى دوست ما، چون بخواهد به ديده عدل و داد به بندگان نظر كند، طاعت صد ساله زاهد را با يك ساعت عبادت و اطاعت خالصانه بنده مخلص برابر نمى‌كند؛ پس اى سالك! و يا اى خواجه! به فكر زيادى عبادتِ بى‌مغز مباش؛ زيرا يك ساعت عبادت با مغز و اخلاص، بهتر از صد سال عمل قشرى بى‌محتوى است (البته اين سخن براى آن نيست كه چون كمال اخلاص نداريم، اعمال واجبه و مستحبّه را ترك نماييم.)؛ كه: «أَلاِْخْلاصُ خَيْرُ العَمَلِ.»[12]  :

(اخلاص، بهترين عمل است) و نيز: «أَلاِْخْلاصُ عِبادَةُ المُقَرَّبينَ.»[13] : (عبادت مقرّبان اخلاص مى‌باشد.) و يا: «أَلاِْخلاصُ مِلاکُ العِبادَةِ.»[14] : (اخلاص، ملاك و قوام عبادت است). و ممكن است منظور از «شاه»، علىّ 7 باشد (چنانكه در موارد متعدّدى خواجه اين لفظ را به حضرتش اطلاق مى‌كند) كه در باره وى است، «لَضَرْبَةُ عَلِىٍّ خَيْرٌ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلَيْنِ.»[15] : (يك ضربه شمشير علىّ ]عليه السّلام [، بهتر از عبادت جنّ و

انس مى‌باشد.)

ره نبرديم به مقصودِ خود اندر شيراز         خرّم آن روز، كه حافظ رَهِ بغداد كند!

اين بيت هم گويا اظهار اشتياق به استادى است كه در بغداد بوده و خواجه نام وى را شنيده و آرزوى رفتن به بغداد را براى تحصيل كمال نزد وى مى‌كند.

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 270، ص 214.

[2] ـ بحارالانوار، ج 15، ص 34، روايت 44.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص 212.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص 69.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص 67.

[6] ـ صافّات : 159 و 160.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص 67.

[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى شأنه، ص 14.

[9] ـ ذاريات : 56.

[10] ـ تفسير صافى، ج 5، ص 75.

[11] ـ مصابيح الانوار، ج 2، ص 405.

[12] و 2 و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص 91.

[13]

[14]

[15] ـ بحارالانوار، ج 39، ص 2، بيان روايت 1.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا