• غزل  227

قتل اين خسته بشمشير تو تقدير نبودورنه هيچ از دل بيرحم تو تقصير نبود

يا رب آئينه حسن تو چه جوهر دارد         كه در او آه مرا قوت تأثير نبود

سر ز حيرت بدر ميكده‌ها بر كردم         چون شناساى تو در صومعه يك پير نبود

من ديوانه چو زلف تو رها ميكردم         هيچ لايق ترم از حلقه زنجير نبود

نازنين‌تر ز قدت در چمن حسن نرست         خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود

تا مگر همچو صبا باز به‌زلف تو رسم         حاصلم دوش بجز ناله شبگير نبود

آن‌كشيدم ز تو اى‌آتش هجران كه چو شمع         جز فناى خودم از دست تو تدبير نبود

آيتى بُد ز عذاب اندُهِ حافظ بى‌تو         كه بَرِ هيچكسش حاجت تفسير نبود

قتل اين خسته، به شمشير تو تقدير نبود         ورنه هيچ از دلِ بى‌رحمِ تو تقصير نبود

آرى، روش معشوق حقيقى، كشتن و فناى عاشق خويش است، و در اين امر هيچ قصورى را روا نمى‌دارد؛ و منتهى آرزوى عاشق هم اين است كه در پيشگاه معشوق جان بسپارد؛ زيرا نيل به مقصود و قرب جانان جز بدان حاصل نمى‌شود.

خواجه هم مى‌گويد: محبوبا! كشته شدن من در پيشگاهت مقدَّر نبود؛ وگرنه هيچ چيزى تو را در انجام اين امر باز نمى‌داشت و ترحّمى به عاشق خود نمى‌نمودى. به گفته خواجه در جايى :

درد ما را نيست درمان، الغياث!         هجر ما را نيست پايان، الغياث!

دين و دل بردند و قصد جان كنند         الغياث از جور خوبان! الغياث!

خون ما خوردند اين كافر دلان         اى مسلمانان! چه درمان؟ الغياث![1]

يا رب! آئينه حُسن تو چه جوهر دارد         كه در او، آه مرا قوّت تأثير نبود؟

اى دوست! نمى‌دانم آئينه جمال تو (اسماء و صفات، و يا خود موجودات) از چه گوهرى ساخته شده كه هرچه ناله و افغان و آه مى‌نمايم، نه تنها گرفته و تار نمى‌شود، بلكه برافروخته‌تر مى‌گردد؟

و ممكن است بخواهد بگويد: محبوبا! تو معشوقِ صاحبْ جمالى هستى كه به عشّاق خود در كمال بى‌اعتنايى مى‌باشى، و آه و ناله آنان در تو اثرى ندارد تا موجبات عنايتت را فراهم سازد؛ كه: (لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ، وَهُمْ يُسْئَلُونَ )[2] : (خدا از

آنچه انجام مى‌دهد، بازخواست نمى‌شود، و آنها بازخواست مى‌شوند.)

و در واقع، خواجه در اين بيت باز در مقام بيان بيت گذشته مى‌باشد. در جايى مى‌گويد :

رُو بر رهش نهادم و بر من گذر نكرد         صدلطف، چشم داشتم و يك نظر نكرد

سيل سرشك ما، ز دلش كين بدر نبُرد         در سنگ خاره، قطره باران اثر نكرد[3]

سر ز حيرت به در ميكده‌ها بَر كردم         چون شناساىِ تو در صومعه يك پير نبود

محبوبا! چون شناساى تو را در صومعه عابد و زاهد نيافتم، ناچار حيرت زده براى يافتن راهنمايى آگاه و آشناى با تو، به مجلس اهل كمال سر كشيدم تا مرا آگاهى داده و راهنماى به مقصد اصلى از خلقت گردد.

در جايى مى‌گويد :

مريد پير مغانم، ز من مرنج اى شيخ!         چرا كه وعده تو كردى و او به جا آورد[4]

و نيز در جاى ديگر مى‌گويد :

ز زهد خشك ملولم، بيار باده ناب         كه بوى باده، دماغم مُدام تَرْ دارد[5]

من ديوانه، چو زلف تو رها مى‌كردم         هيچ لايق ترم از حلقه زنجير نبود

ممكن است منظور خواجه از بيت اين باشد كه: عاشق و ديوانه ديدارت، چون خود را از تعلّقات و كثرات جدا مى‌ساخت، و يا توجّه خود را از مشاهدات و مقامات و حالات باز مى‌داشت، تا به قربت نايل شود، سزاوارش جز حلقه زنجير زلف تو نبود، كه به دامش افكنى و مشاهده‌ات نمايد؛ كه: «وَأَنَّ الرّاحِلَ إِلَيْکَ قَريبُ المَسافَةِ، وَأَنَّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ، إِلّا أَنْ ]وَلكِنْ [ تَحْجُبَُهُمُ الأَعْمالُ السَّيِّئَةُ ]الآمالُ [ دُونَکَ.»[6] : (و ]مى‌دانم  [مسافت كسى كه به سوى تو كوچ مى‌كند، نزديك‌است، و

به‌درستى كه تو از مخلوقاتت در حجاب نيستى، جز آنكه ]يا: ولى  [اعمال زشت ]يا: آرزوهاى [ آنان، حجاب آنها شود.)

و يا مقصود خواجه اين باشد كه: دوست را بايد در كثرات، و با كثرات مشاهده نمود؛ كه: (وَهُوَ مَعَكُم أَيْنَما كُنْتُمْ )[7] : (و هر جا باشيد، او با شماست.) و نيز: (أَلا!

إِنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِمْ، أَلا! إِنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[8] : (آگاه باش! كه آنها از ملاقات

پروردگارشان در شكّ ]و انكار[ اند آگاه باش كه او بر هر چيزى احاطه دارد.) من كه ديوانه او بودم، مى‌خواستم زلف و مظاهر را رها كرده و در كنار مظاهرش‌مشاهده‌نمايم،سزاوار چون منى جز زنجير زلفش‌نبود؛لذا مى‌گويد :

نازنين‌تر ز قَدَت در چمنِ حُسن نرست         خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود

تا مگر همچو صبا، باز به زلف تو رسم         حاصلم دوش، بجز ناله شبگير نبود

محبوبا! در چمنزار مظاهر، به حسن و نيكويى قامتت، كه قيام مظاهر به اوست، نيافتم، تا خواهانِ آن شوم؛ و بهتر از نقشى كه به ظهور دادن اسماء و
صفاتت در مظاهر جلوه‌گرى دارى، نديدم.

بدين خاطر، شبها به ناله و افغان پرداختم، تا شايد همان گونه كه باد صبا، گلهاى عالم وجود را مى‌گشايد، نفحاتت، غنچه وجود مرا، و يا موجودات را بگشايد و به تو راه يافته و عطر جمالت را استشمام نمايم؛ كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ.»[9] : (كسى كه نَفْس خود را شناخت، پروردگارش را خواهد شناخت.) و

همچنين: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، فَهُوَ لِغَيْرِهِ أَعْرَفُ.»[10] : (هر كس نَفْس خود را بشناسد، به غير خود عارف‌تر خواهد بود.)

در جايى مى‌گويد :

منم يارب! كه جانان را، ز عارض بوسه مى‌چينم         دعاى صبحدم ديدى، كه چون آمد به كار آخر؟

مرادِ دنيى و عقبى به من بخشيد، روزىْ بخش         به گوشم بانگِ چنگ اوّل،به‌دستم زلفِ يار آخر

دلا! در ملك شب خيزى، گر از اندوه نگريزى         دَمِ صُبحت، بشارتها بيارد زان نگار آخر[11]

آن كشيدم ز تو اى آتش هجران! كه چو شمع         جز فناى خودم از دست تو تدبير نبود

عمرى در فراق و هجر جانان به سر بردم و ناراحتيها كشيدم، و در نتيجه تدبير خود را در رهايى از هجران، جز در فناء و نيستى خويش چون شمع نيافتم؛ كه: (لا إِلهَ إِلّا هُوَ، كُلُّ شَىْءٍ هالِکٌ إِلّا وَجْهَهُ )[12] : (معبودى جز او نيست، و هر چيزى جز روى

]= اسماء و صفات [ او نابود و ناپايدار است.) و همچنين: «وَبِوَجْهِکَ الباقى بَعْدَ فَناءِ كُلِّ شَىْءٍ.»[13] : (و ]از تو مسألت دارم…[ به رويت كه پس از نابودى هر چيزى، پايدار

است.)

«إِلهى! نَفْسٌ أَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟ وَضَميرٌ انْعَقَدَ عَلى مَوَدَّتِکَ، كَيْفَ تُحْرقِهُ بِحَرارَةِ نيرانِکَ ]نارِکَ [؟»[14] : (بار الها! چگونه نَفْسى را كه با توحيد ]فطرى  [ات

گرامى داشتى، با پستى هجرانت خوار نمايى؟ و چگونه دلى را كه بر عشق و محبّتت دل بسته، با سوز آتشت بسوزانى؟)

و آن، جز به دست با كفايت دوست تحقّق نخواهد پذيرفت.

آيتى بُد ز عذاب، اندُهِ حافظ بى‌تو         كه بَرِ هيچ كسش، حاجت تفسير نبود

محبوبا! اندوه من در فراقت، آيت و امر بزرگى بود، و نمى‌توانستم شرح آن را جز براى تو باز گويم؛ كه: «إِلهى!… كَرْبى لايُفَرِّجُهُ سِوى رَحْمَتِکَ، وَضُرّى لا يَكْشِفُهُ غَيْرُ رَأْفَتِکَ.»[15] : (معبودا!… غم و اندوه شديدم را جز رحمتت نمى‌گشايد، و رنج و آلامم

را جز رأفت و مهربانى تو برطرف نمى‌سازد.)

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 113، ص 112.

[2] ـ انبياء : 23.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 196، ص 165.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 158، ص 140.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 231، ص 190.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص 68.

[7] ـ حديد : 4.

[8] ـ فصّلت : 54.

[9] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص 387.

[10]

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 294، ص 229.

[12] ـ قصص : 88.

[13] ـ اقبال الاعمال، ص 707.

[14] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 144.

[15] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 149.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا