• غزل  223

طاير دولت اگر باز گذارى بكنديار باز آيد و با وصل قرار بكند

ديده را دستگه درّ و گهر گرچه نماند         بخورد خونى و تدبير نثارى بكند

شهر خالى است ز عشاق مگر كز طرفى         دستى از غيب برون آيد و كارى بكند

كس نيارد بر او دم زند از قصّه ما         مگرش باد صبا گوش گذارى بكند

داده‌ام باز نظر را بتذروى پرواز         باز خواند مگرش بخت و شكارى بكند

كو كريمى كه ز بزم طربش غمزده‌اى         جرعه‌اى در كشد و دفع خمارى بكند

يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب         بازى چرخ از اين يكد و سه كارى بكند

دوش گفتم بكند لعل لبش چاره دل         هاتِف غيب ندا داد كه آرى بكند

حافظا گر نروى از در او هم روزى         گذرى بر سرت از گوشه كنارى بكند

گويا خواجه را پس از ديدار، هجرانى روى داده، با ابيات اين غزل اظهار اشتياق به ديدار دوباره نموده و مى‌گويد :

طاير دولت اگر باز گذارى بكند         يار باز آيد و با وصل قرارى بكند

ديده را، دستگهِ دُرّ و گهر گرچه نماند         بِخُورَد خونى و تدبيرِ نثارى بكند

محبوبا! گرچه اشك چشمم در فراقت پايان يافته و ديده‌ام را قدرت آنكه سرشك به پاى ديدارت بريزد، نيست؛ ولى چنانچه بدانم باز دولت وصال حاصل مى‌شود، مى‌كوشم تا به جاى اشك، خون از ديدگان نثار قدمت بنمايم.

به گفته خواجه در جايى :

خرّم آن روز! كه با ديده گريان بروم         تا زنم آبِ دَرِ ميكده يك بار دگر

گر مساعد شودم دايره چرخ كبود         هم به دست آورمش، باز به پرگار دگر

يار اگر رفت وحق صحبت ديرين نشناخت         حاش لله! كه رَوَم من ز پى يار دگر[1]

شهر، خالى است ز عشّاق، مگر كز طَرَفى         دستى از غيب، برون آيد و كارى بكند

گويا براى خواجه زمانى پيش آمده كه در شهر شيراز (به جهت آزار نااهلان) از
اهل كمال كسى نمانده تا وى به آنان انسى داشته باشد، و به گونه‌اى آبى بر آتش درونى خود بپاشد. مى‌گويد: اهل كمال همه از شهر بيرون شدند، اميد است با دعاى دوستان، و يا اساتيد، عنايات غيبى حضرت محبوب فرياد رس من گردد و از هجرانم خلاصى بخشد. در جايى مى‌گويد :

ما بر آريم شبى، دست و دعايى بكنيم         غم هجران تو را چاره ز جايى بكنيم

دلِ بيمار شد از دست، رفيقان! مددى         تا طبيبش بسر آريم و دوايى بكنيم

مدد از خاطر رندان طلب اى دل! ورنه         كار صعبى‌است، مبادا كه خطايىبكنيم[2]

ولــى :

كس نيارد بَرِ او، دَمْ زدن از قصّه ما         مگرش باد صبا، گوشْ گذارى بكند

كيست جز باد صبا، و يا برگزيدگان درگاه محبوب (انبياء و اوصياء عليهم السّلام و يا اساتيد)، تا قصّه غصّه ما را به او باز گويد و از هجرانمان خلاصى بخشد؟ كه: «إِلهى! لَيْسَ لى وَسيلَةٌ إِلَيْکَ إِلّا عَواطِفُ رَأْفَتِکَ، وَلا لى ذَريعَةٌ إِلَيْکَ إِلّا عَواطِفُ رَحْمَتِکَ وَشَفاعَةُ نَبِيِّکَ، نَبِىّ الرَّحْمَةِ وَمُنْقِذِ الاُْمَّةِ مِنَ الْغُمَّةِ؛ فَاجْعَلْهُما لى سَبَبآ إِلى نَيْلِ غُفْرانِکَ، وَصَيِّرْهُما لى وُصْلَةً إِلَى الْفَوْزِ بِرِضْوانِکَ.»[3] : (بار الها! من ]براى نيل [ به سوى تو وسيله‌اى ندارم جز

عواطف مهربانى‌ات، و دستاويزى جز عطاياى رحمتت و شفاعت پيامبرت، پيامبر رحمت و نجات دهنده امّت از ناراحتى و اشتباه؛ پس اين دو را سبب نيلم به آمرزشت قرار داده، و وسيله دست يابى و رستگارى به خشنودى‌ات بگردان.) با اين همـه :

داده‌ام بازِ نَظَرْ را به تَذَرْوِى پرواز         باز خوانَد مگرش بخت و شكارى بكند

بازِ نظر و توجّه خود را با پرشى پرواز دادم و به كار انداختم، شايد بخت و لطيفه الهى‌ام مرا يارى كند و بتوانم با پرواز دادِن بازِ نَظَرْ، شكارى از تجلّيات حضرت دوست بنمايم: «وَامْنُنْ بِالنَّظَرِ إِلَيْکَ عَلَىَّ، وَانْظُرْ بِعَيْنِ الْوُدِّ وَالْعَطْفِ إِلَىَّ، وَلا تَصْرِفْ عَنّى وَجْهَکَ، وَاجْعَلْنى مِنْ أَهْلِ الإسْعادِ وَالْحُظْوَةِ عِنْدَکَ. يا مُجيبُ! يا أَرْحَمَ الرّاحمينَ!.»[4] : (و بر من به

مشاهده جمالت منّت گذار، و به چشم لطف و محبّت به من بنگر، و هرگز از من روى بر مگردان، و مرا از اهل سعادت و قرب و بهره‌مندى در نزدت قرار ده. اى اجابت كننده! اى مهربانترين مهربانها!)

كو كريمى؟ كه ز بزم طربش غمزده‌اى         جرعه‌اى در كشد و دفع خمارى بكند

گويا خواجه با اين بيت باز مى‌گردد به سخن بيت سوّم و مى‌خواهد بگويد : شهر، خالى است ز عشّاق، كجاست آن كريم النّفس، و يا صاحب كرم و كرامتى كه در مجلس شادى و انس او با دوست، گرفتار و بيچاره و دردمندى، از نعمتهاى وى بهره‌مند شود و از ناراحتى برهد؟

و ممكن است بخواهد بگويد: كجاست دوست با كرامت من؟ تا از مشاهداتش بهره‌مند گردم و خمارى خود را دفع كنم؛ كه: «يا مَنْ لا يَفِدُ الوافِدُونَ عَلى أَكْرَمَ مِنْهُ! وَلا يَجِدُ القاصِدُونَ أَرْحَمَ مِنْهُ! يا خَيْرَ مَنْ خَلا بِهِ وَحيدٌ! وَيا أَعْطَفَ مَنْ أَوى إِلَيْهِ طَريدٌ! إِلى سَعَةِ عَفْوِکَ مَدَدْتُ يَدى، وَبِذَيْلِ كَرَمِکَ أَعْلَقْتُ كَفّى؛ فَلا تُولِنِى الْحِرْمانَ، وَلا تَبْتَلِنى ]تُبْلِنى [ بِالْخَيْبَةِ وَالْخُسْرانِ. يا سَميعَ الدُّعآءِ!»[5] : (اى خدايى كه هيچ كس بر كريمتر از تو وارد نشده!، و هيچ قاصد و حاجتمندى مهربانتر از تو را نيافته! اى بهترين كسى كه بى‌كسان با او خلوت مى‌كنند! و اى مهربانترين كسى كه گريختگان به او پناه مى‌آورند! تنها به گستردگى و بسيارى عفوت دستم را دراز كرده‌ام، و تنها به دامن
كرم و احسانت چنگ زده‌ام؛ پس مرا محروم بر مگردان و به نوميدى و خسران گرفتارم مكن. اى شنواى دعا!)

يا وفا، يا خبر وصل تو، يا مرگ رقيب         بازى چرخ از اين يك دو سه، كارى بكند

عنايتى نما و به اسباب و مسبّبات عالم طبيعت فرمان ده، تا موجبات وفاى به عهد مرا فراهم سازند و تو نيز به عهد خويش وفا كنى؛ كه: (وَأَوْفُوا بِعَهْدى، أُوفِ بِعَهْدِكُمْ )[6] : (و به عهد و پيمان خود با من وفا كنيد، تا من نيز به عهد خود با شما

وفادار باشم.) و مرا به قرب و انس با خويش راه دهى؛ كه: «إِلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِکَ وَوِلايَتِکَ، وَأَخْلَصْتَهُ لِوُدِّکَ وَمَحَبَّتِکَ، وَشَوَّقْتَهُ إِلى لِقآئِکَ.»[7] : (بار الها! پس ما را از آنانى

قرار ده كه براى مقام قرب و دوستى خود برگزيده، و براى عشق و محبّتت پاك و خالص نموده، و به لقايت مشتاق گردانده‌اى.)

و يا موجبات مژده وصالت را فراهم سازند تا با گوش دل آن را بشنوم؛ كه : «أَسْأَلُکَ حُبَّکَ، وَحُبَّ مَنْ يُحِبُّکَ، وَحُبَّ كُلِّ عَمَلٍ يُوصِلُنى إِلى قُرْبِکَ.»[8] : (از تو، دوستى‌ات، و

محبّت دوستدارانت، و دوستى هر عملى كه مرا به قرب تو رساند، را درخواست مى‌كنم.)

و يا موجبات خلاصى از دشمن نفس و شيطان را به دست آورم و به تو راه يابم؛ كه: «وَاجْعَلْ لى مِنْ هَمّى وَكَرْبى فَرَجآ وَمَخْرَجآ، وَاجْعَلْ مَنْ أَرادَنى بِسُوءٍ مِنْ جَميعِ خَلْقِکَ، تَحْتَ قَدَمى، وَاكْفِنى شَرَّ الشَّيْطانِ وَشَرَّ السُّلْطانِ وَسَيِّئآتِ عَمَلى… وَأَلْحِقْنى بِأَوْليِآئِکَ الصّالحِينَ، مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الاَْبرارِ الطَّيِّبينَ ]الطّاهِرينَ  [الاَْخيارِ…»[9] : (و از هر همّ و غمّ و پريشانى سختم،

گشايش و رهايى عنايت فرما، و هر كس از خلايق به من سوء قصدى كند، در زير پايم پايمال ساز، و مرا از شرّ شيطان و شرّ پادشاه و اعمال زشتم كفايت فرما… و به اولياى صالح‌خود، محمد وآلش،آن‌نيكان و پاكيزگان ]و پاكان[ و اخيار، ملحق نما.)

دوش گفتم: بكند لعل لبش چاره دل         هاتف غيب ندا داد: كه آرى بكند

شب گذشته با خود مى‌گفتم: ناراحتيها و پريشانيهاى روزگار هجران را، آب حيات و شراب عقيقى لب جانان چاره خواهد نمود.

با گوش دل شنيدم هاتفى ندا مى‌دهد: آرى، چنين است درد عاشق، جز به گرفتن آب حيات از لب لعل جانان مداوا نخواهد شد.

گويا مراد خواجه از «هاتف غيب»، رسول الله 9 باشد، كه نداى الهى را به نوشندگان آب حيات مى‌رساند؛ كه: (يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ! ارْجِعى إِلى رَبِّکِ راضيَةً مَرْضِيَّةً، فَادْخُلى فى عِبادى، وَادْخُلى جَنَّتى )[10] : (اى نَفْس مطمئنّ! در حالى كه هم از

خداوند خشنود هستى و هم او از تو خشنود است، به سوى پروردگارت باز آى و در ميان بندگانم وارد و در بهشت خاصّ من داخل شو.)

حافظا! گر نروى از در او، هم روزى         گذرى بر سرت از گوشه كنارى بكند

خواجه در بيت ختم پس از آن همه گفتار، خود را به استقامت دعوت نموده و مى‌گويد: اى خواجه! اگر بر هجران محبوب ثابت قدم و صبور باشى، دوست روزى به سبب اعمال شايسته‌ات، عنايتى و نظرى به تو خواهد افكند و مورد لطفش قرار خواهى گرفت. «إِلهى! إِنَّ رَجآئى لا يَنْقَطِعُ عَنْکَ وَإِنْ عَصَيْتُکَ، كَما أَنَّ خَوْفى لا يُزايِلُنى وَإِنْ أَطْعْتُکَ؛ فَقَدْ دَفَعَتْنى ]رَفَعَتْنِى [ الْعَوالِمُ إِلَيْکَ، وَقَدْ أَوْقَعَنى عِلْمى بِكَرَمِکَ، عَلَيْکَ، إِلهى! كَيْفَ أَخيبُ
وَأَنْتَ أَمَلى؟ أَمْ كَيْفَ أُهانُ وَعَلَيْکَ ]أَنْتَ  [مُتَّكَلى؟ إِلهى! كَيْفَ أَسْتَعِزُّ وَفِى الذِّلَّةِ أَرْكَزْتَنى؟ أَمْ كَيْفَ لا أَسْتَعِزُّ وَإِلَيْکَ نَسَبْتَنى؟ إِلهى! كَيْفَ لا أَفْتَقِرُ وَأَنْتَ الَّذى فِى الْفُقَرآءِ أَقَمْتَنى؟ أَمْ كَيْفَ أَفْتَقِرُ وَأَنْتَ الَّذى بِجُودِکَ أَغْنَيْتَنى؟»[11] : (بار الها! هرگز اميدم از تو قطع نمى‌شود، اگر چه تو را نافرمانى

كنم؛ چنانكه ترسم مرا از تو جدا نمى‌كند، هر چند اطاعتت كنم؛ زيرا همه عوالم مرا به سوى تو افكنده ]يا: درآورده [، و آگاهى‌ام به كَرَم و بزرگوارى‌ات مرا به درگاه تو كشانده. معبودا! چگونه نوميد شوم در صورتى كه تو آرزوى من هستى؟ يا چگونه كسى مى‌تواند مرا خوار كند با آنكه توكّل و اعتمادم بر توست ]يا: تويى [؟ بار الها! چگونه خود را بزرگ و عزيز به حساب آورم و حال آنكه مرا در ذلّت و خوارى متمكّن ساخته‌اى؟ يا چگونه خود را عزيز و گرامى ندانم و حال آنكه مرا به خود منسوب نموده‌اى؟ معبودا! چگونه نيازمند نباشم در صورتى كه مرا در فقرا قرار داده‌اى؟ يا چگونه فقير باشم با آنكه با جود و كَرَمت مرا بى‌نياز گردانده‌اى؟)

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 303، ص 235.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 438، ص 321.

[3] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 149.

[4] و 2 ـ بحارالانوار، ج 94، ص 149.

[5]

[6] ـ بقره : 40.

[7] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.

[8] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 149.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص 75.

[10] ـ فجر : 27 ـ 30.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا