• غزل  22

ز باغ وصل تو يابد رِياضِ رضوان آب         ز تاب هجر تو دارد شَرارِ دوزخ تاب

چو چشم من‌همه شب جويبار باغ‌بهشت         خيال نرگس مست تو بيند اندر خواب

به حسن عارض و قدّ تو برده‌اند پناه         بهشت و طوبى، طُوبى لَهُمْ وَحُسْنُ مَآب

بهار، شرحِ جمال تو داده در هر فصل         بهشت، ذكرِ جميل تو كرده در هر باب

لب و دهان تو را اى بسا حقوقِ نمك         كه هست بر جگر ريش و سينه‌هاى كباب

بسوخت اين دل خام و به كام دل نرسيد         به كام اگر برسيدى، نريختى خوناب

گمان مبر كه به دور تو عاشقان مستند         خبر ندارى از احوالِ زاهدان خراب

مرا به دور لبت، شد يقين كه جوهرِ لعل         پديد مى‌شود از آفتابِ عالمتاب

مَهِلْ كه عمر به بيهوده بگذرد حافظ !         بكوش و حاصل عمرِ عزيز را درياب

از اين غزل ظاهر مى‌شود كه بر خواجه روشن گشته بوده كه دو جهان آفرينش، پرتوى از جمال و كمال و اسماء و صفات حضرت دوستند، امّا از شهود اين امر، بى‌بهره بوده و در ناراحتى بسر مى‌برده (بيت ششم شاهد بر اين است) و با اين بيانات، اظهار اشتياق به حضرت دوست و تمنّاى ديدارش را نموده و مى‌گويد :

ز باغِ وصل تو يابد رياضِ رضوان، آب         ز تاب هجر تو دارد، شرارِ دوزخ تاب

محبوبا! بهشت موعود كه پرتوى از تجلّيات جمالى توست، از وصل تو برخوردار مى‌باشد؛ كه: (وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إلّابِقَدَرٍ مَعْلُومٍ )[1] : (و

هيچ چيز نيست جز آنكه گنجينه‌هاى آن نزد ما ] و ملكوت و اسماء و صفات  [است، و ما جز به اندازه مشخّص ]به عالم خلق و مُلک [ فرو نمى‌فرستيم.) و همچنين جهنّمى كه از حرارت و سوزندگى آن بيم داده شده‌ايم، نمونه‌اى از ظهور اسماء و صفات جلال توست و از هجرانِ تو خبر مى‌دهد. كنايه از اينكه: معشوقا! از وصالت برخوردار و از هجرت خلاصى‌ام بخش؛ كه: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِکَ وَوِلايَتِکَ، وَأخْلَصْتَهُ لِوُدِّکَ وَمَحَبَّتِكَ، وَشَوَّقْتَهُ إلى لِقآئِکَ … وأعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِکَ وَقِلاکَ، وَبَوَّأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جِوارِکَ.»[2]  :

(معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه براى قرب و دوستى خود برگزيده، و براى عشق و محبّتت پاك و خالص نموده، و به لقايت مشتاق گردانده … و از دور نمودن و راندنت در پناه خويش آورده، و در جايگاه صدق و راستى در جوار خويش جايشان داده‌اى.) به گفته خواجه در جايى :

اى كه در كشتن ما هيچ مدارا نكنى!         سود و سرمايه بسوزىّ و محابا نكنى

دردمندانِ غمت، زَهْرِ هَلاهِل دارند         قصدِ اين قوم خطر باشد، هين! تا نكنى

رنج ما را كه توان بُرد به يك گوشه چشم         شرطِ انصاف نباشد كه مداوا نكنى[3]

چو چشم من همه شب جويبار باغ بهشت         خيال نرگس مست تو، بيند اندر خواب

معشوقا! نه تنها ديدگان اشكبارم در عالم خواب و خيال به اشتياق چشمان مست و خمار آلود و تجلّيات فانى كننده‌ات سرگرم مى‌باشد، كه جويبار باغ بهشت هم در اين خيال گريان و جارى است. كنايه از اينكه: با وصالت به آب چشمانم پايان بده. به گفته خواجه در جايى :

اشكِ آلوده ما گرچه روان است، ولى         به رسالت، سوىِ او پاك نهادى طلبيم[4]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

روزوشب،خوابم‌نمى‌آيدبه‌چشمِمِىْپرست         بس‌كه در بيمارىِ هجر تو گريانم چو شمع

درميان آب وآتش، همچنان سر گرمِ توست         اين دلِ زارِ نزارِ اشكبارانم چو شمع

آتشِ مِهْر تو را حافظ عجب در سر گرفت         آتش‌دل،كِىْ به‌آب‌ديده‌بنشانم چو شمع[5]

به حُسنِ عارض و قَدِّ تو برده‌اند پناه         بهشت و طوبى، طوبى لَهُمْ وَحُسْنُ مَآب

دلبرا! جمال و كمال و طراوت و هر چيز ديگرى كه بهشت و طوبى دارند، از تو و به تو است، كه: «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إلّا بِاللهِ»: (هيچ نيرو و قدرتى نيست جز به خدا.) و به اسماء و صفاتت بر پايند؛ كه: (قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ، وَهُوَ يُجيرُ وَلا يُجارُ عَلَيْهِ؟!)[6] : (بگو: كيست آن كه ملكوت هر چيزى به دست اوست و همه را پناه مى‌دهد

و بر او پناه داده نشود؟!) و نيز: (فَسُبْحانَ الَّذى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ، وَإلَيْهِ تُرْجَعُونَ )[7]  :

(پس منزّه باد خدايى كه ملكوت هر چيز به دست اوست و به سوى او بازگشت مى‌كنيد!) و در واقع ايشان را به خود، جمال و كمال نيست و در پناه تو مى‌باشند؛ كه: (ألا! لَهُ الخَلْقُ وَالأمْرُ، تَبارَکَ اللهُ رَبُّ العالَمينَ )[8] : (آگاه باشيد كه ] عالم  [خلق و امر از آن اوست،

بزرگ و بلند مرتبه است خداوندى كه پروردگار عالميان است.)؛ در نتيجه بخواهد بگويد: خواجه‌ات را به بندگى و ديدار و پناهندگى درگاهت بپذير و از وصلت محرومش مگردان. در جايى مى‌گويد :

خدا چو صورتِ ابروىِ دلرباى تو بست         گشادِ كارِ من اندر كرشمه‌هاى تو بست

چو نافه بر دل مسكينِ من گره مفكن         كه عهد با سر زُلفِ گره گشاى تو بست[9]

بهار، شرحِ جمال تو داده در هر فصل         بهشت، ذكرِ جميل تو كرده در هر باب

محبوبا! گل و سبزه و طراوت بهارى در هر فصلى، شرحى از جمال و كمال تو را مى‌دهند، و هر نعمتى از نعمتهاى بهشتى، نشانى از اسماء و صفاتت مى‌باشند. بخواهد بگويد: دو جهان، مظهر تجلّيات تواند و بايد دل به تو سپرد و مراقب جمال باقى‌ات بود و از يادت غافل نشد. به گفته خواجه در جايى:

دل من به دورِ رويت، ز چمن فراغ دارد         كه چو سَرْو، پاىْ بند است و چو لاله داغ دارد

سَرِ ما فرو نيايد به كمانِ ابروى كس         كه درونِ گوشه گيران، ز جهان فراغ دارد

به فروغِ چهره زُلفت، همه شب زَنَد رَهِ دل         چه دلاور است دزدى كه به شب چراغ دارد![10]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

باغِ بهشت و سايه طوبىّ و قصرِ حور         با خاكِ كوى دوست برابر نمى‌كنم[11]

لب و دهان تو را، اى بسا حقوق نمك         كه هست بر جگرِ ريش و سينه‌هاى كباب

حبيبا! لب حيات بخش و تجلّى تامّ تو بر جگرهاى ريش شده و سينه‌هاى افروخته از فراق، حقّ نمك بسزايى دارد، و بايد آنان كه اين نعمت نصيبشان مى‌گردد، در بندگى ظاهرى استوارتر و در عبوديّتت بيش از پيش مشتاقتر باشند. پيامبر اكرم 9 در جواب آن كه گفت: چرا خود را در عبادت به مشقّت مى‌اندازى؟ فرمود: «اَلا أكُونُ عَبْداً شَكُوراً؟!»[12] : (آيا بنده بسيار شكر گذار نباشم؟!)

كنايه از اينكه: خواجه‌ات را از ديدار خويش بهره‌مند ساز، تا در بندگى‌ات كوشاتر باشد؛ كه: «أسْألُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى القُربى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[13] : (به انوار ] و يا: عظمت [ وجه ]و اسماء و صفات [ و به انوار

قدست از تو درخواست نموده و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مى‌نمايم، كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و اِنعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت در نزدت و بهره‌مندى از مشاهده‌ات آرزومندم، تحقّق بخشى.)؛ امّا :

بسوخت اين دلِ خام و به كام دل نرسيد         به كام اگر برسيدى، نريختى خوناب

معشوقا! در هجرت سوختم و به كام دل نرسيدم، «به كام اگر برسيدى، نريختى خوناب» علّت هم همان فكر خامم بود كه گمان مى‌كردم وقتى مى‌توانم از تو كام گيرم كه خود باشم و حال آنكه كسى مى‌تواند از تو بهره‌مند شود كه خويش را نبيند. در جايى مى‌گويد :

اهلِكامِ آرزو را، سوى رندان راه نيست         رهروى بايد جهان‌سوزى،نه‌خامى بى‌غمى

آدمى، در عالم خاكى نمى‌آيد به دست         عالمى از نو ببايد ساخت، وز نو آدمى[14]

در نتيجه بخواهد بگويد :

سينه، مالامالِ درد است اى دريغا! مرهمى         دل ز تنهايى به جان آمد، خدا را همدمى

چشمِ آسايش كه دارد زين سپهر گرم رو؟         ساقيا! جامى بياور، تا بر آسايم دمى

در طريقِ عشقبازى، اَمن و آسايش خطاست         ريش باد آن دل! كه با درد تو جويد مرهمى[15]

گمان مبر كه به دورِ تو عاشقان مستند         خبر ندارى از احوالِ زاهدانِ خراب

محبوبا! تنها عاشقانت تو را نمى‌جويند و مست جمالت نيستند، زاهدان نيز خراب و مست جمال تو مى‌باشند و نمى‌دانند؛ كه: «وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[16] : (و

مخلوقات را در راه دوستى خود برانگيخت.) كنايه از اينكه: نه تنها من سرگشته توام، كه تمامى ذرّات عالَم عاشق و حيران تو مى‌باشند؛ كه: (وَلِلّهِ يَسْجُدُ ما فِى السَّمواتِ وَ مافِى الأرْضِ )[17] : (و همه آنچه در آسمانها و زمين است براى خدا سجده مى‌كنند.) و

نيز: (وَلِلّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ الأرْضِ…)[18] : (و همه آنها كه در آسمانها و زمين

هستند تنها براى خدا سجده و كرنش مى‌كنند.) و همچنين: «أنْتَ الَّذى سَجَدَ لَکَ سَوادُ اللَّيْلِ وَنُورُ النَّهارِ وَضَوْءُ القَمَرِ وَ شُعاعُ الشَّمْسِ وَدَوِىُّ المآءِ وَحَفيفُ الشَّجَرِ. يا اللهُ! لا شَريکَ لَکَ.»[19]  :

(تويى كه سياهى شب و نور روز و روشنايى ماه و پرتو آفتاب و صداى آب و درخت در برابر تو سجده و كرنش مى‌كنند. اى خدا! هيچ شريك و انبازى براى تو نيست.)

مرا به دورِ لبت، شد يقين كه جوهرِ لعل         پديد مى‌شود از آفتابِ عالم تاب

معشوقا! تا از لب لعلت آب حيات نگيرم به گوهر وجود خود راه نخواهم يافت، و بر من روشن نخواهد گشت كه از آفتاب عالمتاب، گوهر پديد مى‌آيد، كنايه از اينكه: از خورشيد جمالت بهره‌مندم، تا يقينم گردد كه از نور آفتاب هم گوهر پديد مى‌آيد، در نتيجه با اين بيان تمنّاى ديدار مى‌نمايد. در جايى مى‌گويد :

درآ، كه در دلِ خسته، توان در آيد باز         بيا، كه بر تنِ مرده، روان گرايد باز

بيا كه فرقت تو، چشم من چنان بر بست         كه فتحِ بابِ وصالت مگر گشايد باز

به پيشِ آينه دل، هر آنچه مى‌دارم         بجز خيالِ جمالت، نمى‌نمايد باز[20]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

باز آى و دلِ تنگ مرا مونسِ جان باش         وين سوخته را، محرمِ اسرارِ نهان باش

خون شد دلم‌از حسرتِ آن لعلِ روان بخش         اى‌دُرج‌محبّت! به‌همان مهر و نشان‌باش[21]

مَهِل كه عمر به بيهوده بگذرد حافظ!         بكوش وحاصلِ عمرِ عزيز را درياب

اى خواجه! تا به مقصد و مقصود حقيقى خود راه نيافته‌اى، عمر گرانمايه را به هدر مده؛ كه: «إنَّ عُمْرَکَ مَهْرُ سَعادَتِکَ، إنْ أنْفَذْتَهُ فى طاعَةِ رَبِّکَ.»[22] : (عمرت كابين

خوشبختى توست، اگر آن را در فرمانبردارى از پروردگارت بكار بندى.) و نيز: «لا يَعْرِفُ قَدْرَ ما بَقِىَ مِنْ عُمْرِهِ إلّا نَبِىٌّ أوْ صِدِّيقٌ.»[23] : (ارزش باقى مانده از عمر خويش را جز پيامبر يا

صدّيق نمى‌داند.) و جدّيت بنما تا حاصلى از آن بگيرى و به مقامات معنوى و درجات عاليه معرفت نايل گردى؛ به گفته خواجه در جايى :

اى دل! آن بهْ كه خراب از مِىِ گلگون باشى         بى زر و گنج، به صد حشمتِ قارون باشى

كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش         كى روى؟ ره زكه پرسى؟ چه‌كنى؟ چون‌باشى؟[24]

و بكوش مجدّداً به فطرتِ (فِطْرَتَ اللهِ الّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[25] : (همان سرشت

خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد.) و شهود عهد ازلىِ (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ )[26]  :

(و آنان را بر خودشان گواه گرفت.) راه يابى، و باز (بَلى، شَهِدْنا)[27] : (بله، گواهى

مى‌دهيم.) گويى و به اطاعتِ أمرِ (فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفاً)[28] : (پس استوار و

مستقيم، روى و تمام وجود خود را به سوى دين كن.) عمل نمايى و بكلّى به او سبحانه رجوع نموده، و (إنّا لِلّهِ، وَإنّا إلَيْهِ راجِعُونَ )[29] : (بدرستى كه ما از آن خداييم و به سوى

او بازگشت مى‌كنيم.) را شاهد گردى.

[1] ـ حجر : 21.

[2] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل534، ص383.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل405، ص300.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل361، ص272.

[6] ـ مومنون : 88.

[7] ـ يس : 83.

[8] ـ اعراف : 54.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل47، ص69.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل175، ص151.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل449، ص328.

[12] ـ اصول كافى، ج2، ص95، روايت6.

[13] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل577، ص414.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل577، ص413.

[16] ـ صحيفه سجاديه 7، دعاى1.

[17] ـ  نحل : 49.

[18] ـ  رعد : 15.

[19] ـ اقبال الاعمال، ص554.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل319، ص246.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل329، ص252.

[22] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.

[23] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص277.

[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل527، ص379.

[25] ـ روم : 30.

[26] ـ اعراف : 172.

[27] ـ اعراف : 172.

[28] ـ روم : 30.

[29] ـ بقره : 156.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا