- غزل 210
سحرم دولت بيدار ببالين آمدگفت برخيز كه آن خسرو شيرين آمد
قدحى دركش و سرخوش بتماشا بخرام تا ببينى كه نگارت به چه آئين آمد
مژدگانى بده اى خلوتى نافه گشاى كه ز صحراى ختن آهوى مشكين آمد
گريه آبى برخ سوختگان باز آورد ناله فرياد رس عاشق مسكين آمد
مرغ دل باز هوادار كمان ابروئى است كه كمين صيد گهش جان و دل و دين آمد
در هوا چند معلّق زنى و جلوه كنى اى كبوتر نگران باش كه شاهين آمد
ساقيا مى بده و غم مخور از دشمن و دوست كه بكام دل ما آن بشد و اين آمد
شادى يار پرى چهره بده باده ناب كه مى لعل دواى دل غمگين آمد
رسم بدعهدى ايّام چو ديد ابر بهار گريهاش بر سمن و سنبل و نسرين آمد
چو صبا گفته حافظ بشنيد از بلبل عنبر افشان بتماشاى رياحين آمد
گويا پس از سالها فراق، به خواجه مژده وصال داده شده، كه در تمام اين غزل خبر از آن داده و مىگويد :
سحرم، دولت بيدار به بالين آمد گفت: برخيز، كه آن خسرو شيرين آمد
قدحى دركش و سرخوش به تماشا بخرام تا ببينى كه نگارت، به چه آئين آمد؟
سحرگاهان، نفحات، و يا پيام آورندگان دوست، و يا بخت و لطيفه الهى بيدارم خبر از وصال جانان داد و گفت: برخيز و به ذكر و مراقبه بپرداز و آماده حضور باش كه يار در تجلّى است و آنگاه به تماشايش بخرام تا بنگرى كه چگونه برايت جلوه خواهد كرد. به گفته خواجه در جايى :
أَتَتْ رَوائِحُ رَنْدُ الحِمى وَزاد غَرامى مَنِ الْمُبَلِّغُ عَنّى إِلى سُعادَ سَلامى؟[1]
پيام دوست شنيدن، سعادتاست وسلامت فداى خاك در دوست باد، جان گرامى
خوشا دمى كه درآئىّ و گويمت به سلامت قَدِمْتَ خَيْرَ قُدُومٍ، نَزَلْتَ خَيْرَ مَقامٍ[2]
مژدگانى بده اى خلوتىِ نافه گشاى! كه زصحراى خُتَن،آهوى مشكين آمد
دولت بيدارم، از من مژدگانى خواست و گفت: اى آن كه در خلوت، به ذكر دوست اشتغال دارى و با اين عمل، از زلف او نافه گشايى مىكنى و از عالم كثرت وى را مىجويى! كه: (ألا! إِنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[3] : (آگاه باش! كه او بر هر چيزى
احاطه دارد.)، مژدگانى بده كه معشوقت از صحراىِ «لا اسم و رَسْمى» در تجلّى است؛ كه: (قُلْ: هُوَ اللهُ أَحَدٌ)[4] : (بگو: او خداى بىهمتاست.) و نيز: «وَنِظامُ التَّوْحيدِ،
نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ؛ لِشَهادَةِ العُقُولِ أَنَّ كُلَّ صِفَةٍ وَمَوْصُوفٍ مَخْلُوقٌ؛ وَشهادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّ خالِقآ لَيْسَ بِصِفَةٍ وَلا مَوْصُوفٍ…»[5] : (و قوام و مايه برپايى توحيد، نفى صفات از اوست؛ زيرا عقلها
گواهى مىدهند كه هر صفت و موصوفى مخلوق است، و هر موصوفى شاهد بر آن است كه او آفرينندهاى دارد كه نه صفت است؛ و نه موصوف…).
گريه، آبى به رُخ سوختگان باز آورد ناله، فرياد رسِ عاشق مسكين آمد
خدا را شكر كه گريهها و اشكهاى ديدگانم آبرويى به من داد و به وصال دوست نائلم گردانيد، و سرانجام نالههايم فرياد رسم گرديد. خلاصه آنكه :
گريه شام و سحر، شكر كه ضايع نگشت قطره باران ما، گوهر يكدانه شد[6]
و فرمودند: «وَما مِنْ عَبْدٍ بَكى مِنْ خَشْيَةِ اللهِ، إلّاسَقاهُ اللهُ مِنْ رَحيقِ رَحْمَتِهِ، وَأَبْدَلَهُ اللهُ ضِحْكآ وَسُرُورآ فى جَنَّتِهِ…»[7] : (هيچ بندهاى از ترس ]عظمت [خدا نگريست، جز آنكه
خداوند از شراب خالص و برتر رحمت خود به او نوشانيده و گريهاش را به خنده و شادمانىِ در بهشتش تبديل نمود.)
مرغ دل باز، هوادارِ كمان ابرويى است كه كمين صيد گهش جانودل ودين آمد
از اين بيت ظاهر مىشود كه خواجه را مشاهدهاى در گذشته بوده و باز به آن رسيده. مىگويد: مرغ دل من، هواى دوستى را به سرگرفته كه مهارتى تمام در صيد عاشقان دارد، و نمونهاى از شكار او اين است كه جان، و دل (عالم خيالى) و دين (زهد خشك) مرا صيد مىكند و مىخواهد برايم چيزى نگذارد. باكى نيست؛ چرا كه هواى او را در سر گرفتهام، و به تمام معنى، آماده صيد شدن و گرفتار آمدن به دامش مىباشم و مىگويم: «إِلهى! أُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ حَتّى أَصِلَ إِلَيْکَ، وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ حَتّى أُقْبِلَ عَلَيْکَ.»[8] : (معبودا! با رحمتت مرا بطلب تا به تو واصل شوم، و با عطا و
احسانت مرا جذب نما تا يك جهت به تو روى آورم.)
در هوا چند معلّق زنى و جلوه كنى اى كبوتر! نگران باش كه شاهين آمد
شايد خواجه با اين بيان عاشقانه و تمثيل كبوتر و شاهين مىخواهد خود را مورد خطاب قرار داده و بگويد: اى مرغ دل! تا كى آرزو و تمنّاى دوستى را مىكنى كه در مقام نابودى توست؟ بفهم چه مىكنى. به گفته خواجه در جايى :
دل از من برد و روى از من نهان كرد خدا را با كه اين بازى توان كرد
چرا چون لاله خونين دل نباشم كه با من نرگس او، سرگران كرد
كجا گويم كه با اين درد جان سوز طبيبم قصدِ جانِ ناتوان كرد[9]
و يا مىخواهد بگويد: اى خواجه! حال كه محبوب، قصد صيد تو را نموده، چرا دست و پا مىزنى؟ خود را آماده صيد او و كشته شدن بنما و بگو: «فَقَدْ دَفَعَتْنِى ]رَفَعَتْنِى [ الْعَوالِمُ إِلَيْکَ.»[10] : (همانا عالَمها مرا به سوى تو افكنده ]ويا: بيرون نموده [
است.) به گفته خواجه در جايى :
هر آن كو خاطر مجموع و يارِ نازنين دارد سعادت همدم او گشت ودولت همقرين دارد
جناب عشق را درگه، بسى بالاتر از عقلاست كسى آن آستان بوسد، كه جان در آستين دارد[11]
حـال :
ساقيا! مى بده و غم مخور از دشمن و دوست كه به كامِ دل ما، آن بشد و اين آمد
محبوبا! از شراب مشاهدات خود به ما عطا بفرما و مگو: خواجه قابليت آشاميدن آن را ندارد و هنوز سخن از دشمن و دوست مىگويد؛ زيرا دوستى و عشق به تو، براى دشمن جايى نگذاشته؛ كه: (وَتَوَكَّلْ عَلَى اللهِ، وَكَفى بِاللّهِ وَكيلاً، ما جَعَلَ اللهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فى جَوْفِهِ )[12] : (و بر خدا توكّل نما و كارهاى خود را تنها به او واگذار
كن، كه خداوند براى كارگذارى و وكالت كافى است؛ خدا در درون هيچ كس، دو دل قرار نداده است.)
شادىِ يار پريچهره، بده باده ناب كه مى لعل، دواىِ دل غمگين آمد
محبوبا! به شادمانى جمال زيبايت، شراب ناب تجلّيات خود را به ما هديه
آور، تا بكلّى از خود بيرونمان كند و فانى سازد؛ زيرا دواى دل غمگين و به هجران مانده عاشق جز مى لعل و دو آتشه تجلّياتت نيست؛ كه: «وَها! أَنَا مُتَعَرِّضٌ لِنَفَحاتِ رَوْحِکَ وَعَطْفِکَ، وَمُنْتَجِعٌ غَيْثَ جُودِکَ وَلُطْفِکَ، فارٌّ مِنْ سَخَطِکَ إِلى رِضاکَ، هارِبٌ مِنْکَ إلَيْکَ، راجٍ أَحسَنَ ما لَدَيْکَ، مُعَوِّلٌ عَلى مَواهِبِکَ، مُفْتَقِرٌ إِلى رِعايَتِکَ ]رَغآئِبِکَ [.»[13] : (هان! اينك من خود را در
معرض نسيمهاى عنايت و لطفت درآورده، و باران جود و رحمتت را تقاضا مىنمايم، و از خشم تو به سوى رضا و خشنوديت گريخته، و از تو به سوى تو گريزانم، و از تو اميد آنچه را كه نزدت بهتر است، دارم، و اعتمادم همه بر موهبت و بخششهاى توست، و به سرپرستى و نگهبانى ]ويا: عطاياى نفيس [تو محتاجم.)
و ممكن است خطاب خواجه در اين دو بيت، به استاد باشد.
رسمِ بد عهدى ايّام، چو ديد ابر بهار گريهاش بر سمن و سنبل و نسرين آمد
مىخواهد بگويد: اگر ابر بهارى، باران خود را بر ياسمن و سنبل و نسرين مىبارد، باريدن نيست. گريستن و ترحّم بر آنهاست؛ زيرا مىبيند ايّام با آنان وفا نداشته و پس از چند روز شادابى پرپرشان مىكند.
كنايه از اينكه: محبوبا! همانگونه كه باران رحمتت را بر آنها مىبارى، به پريشانى و پژمردگى من ترحّم نما، و ابر رحمت و نفحات و تجلّياتت را پى در پى به سراغم بفرست؛ كه: «إِلهى! ما بَدَأْتَ مِنْ فَضلِکَ، فَتَمِّمْهُ؛ وَما وَهَبْتَ لى مِنْ كَرَمِکَ، فَلا تَسْلُبْهُ.»[14] :
(بار الها! آنچه از فضل و احسانت آغاز نمودى، به انجام رسان؛ و آنچه از كرمت به من بخشيدى، باز مگير.)
چون صبا گفته حافظ بِشنيد از بلبل عَنْبَر افشان، به تماشاى رياحين آمد
باد صبا كه براى گشودن گلها مىآمد، سخنى را كه من مىخواستم از هجران دوست بگويم، از بلبل هم شنيد (كه مىگويد: آه! آه! اى گل، از فراقت به تنگ آمدم.)؛ لذا با نسيمهاى عطرآگين خود، براى گشودن گلها و رياحين آمد تا آنها را شكفته سازد و به عطر و بويشان بلبلان را آرامش بخشد.
كنايه از اينكه: اى دوست! تو نيز نفحاتت را به سراغ من و عاشقانت بفرست، تا تماشايى به سوختگانت بنمايند، و با پرده برداريشان از مظاهر، عطر جمالت را به مشام جانمان آشنا سازند، و از افسردگى بدر آييم؛ كه: «أَسْأَلُکَ أَنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ. وَها أَنَا بِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ…»[15] : (از تو
درخواست مىكنم كه مرا به آسايش مقام رضا و خشنوديت نائل سازى، و نعمتهايى را كه بر من منّت نهادى، پاينده دارى، هان! من اكنون به درگاه كرمت ايستاده، و در معرض نسيمهاى الطافت درآمدهام…)
[1] ـ بوى درخت خوشبوى ] يا درخت عود و آس [ سبزهزار وزيدن گرفت و به شيفتگى من افزود. كيستكه سلام مرا به معشوقهام، سُعاد برساند؟
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 521، ص 374 ـ خوش آمدى و به خوب منزلى فرود آمدى.
[3] ـ فصّلت : 54.
[4] ـ توحيد : 1.
[5] ـ بحارالانوار، ج 4، ص 228، از روايت 3.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 203، ص 171.
[7] ـ ارشاد القلوب، جزء اوّل، باب 23، ص 97.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 167، ص 146.
[10] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 264، ص 211.
[12] ـ احزاب : 3 و 4.
[13] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 145.
[14] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 145.
[15] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 150.