• غزل  21

صبح دولت مى‌دمد كو جامِ همچون آفتاب؟         فرصتى زين بِهْ كجا يابم؟ بده جام شراب

خانه بى‌تشويش و ساقى يار و مطرب بذله‌گو         موسم عيش است و دورِ ساغر و عهدِ شباب

خلوتِخاص‌است وجاىِ امن ونزهتگاه‌انس         اين‌كه مى‌بينم‌به‌بيدارى‌است ياربّ!يا به‌خواب؟

ازپى تفريحِ طبع و زيور حُسن طَرَب         خوش‌بود تركيب زَرّينْجام با لعلِ مذاب

از خيال لطفِ مِىْ مَشّاطه چالاك طبع         در ضميرِ برگِگل،خوش‌مى‌كند پنهان گلاب

شاهد وساقى به‌دست افشان ومطرب پاى كوب         غمزه ساقى زچشم مِىْ پرستان برده خواب

شاهِ عالم بخش، در دور طَرَب، ايهام گو         حافظِ شيرينْ كلامِ بذلهْ گو، حاضر جواب

تا شد آن‌مَهْ،مشترى دُرهاى حافظ را به‌گوش         مى‌رسد هر دم به گوش زُهره، گلبانگ رُباب

از اين غزل ظاهر مى‌شود خواجه را حالاتى توحيدى دست داده، از حضرت دوست تمنّاى دوام تجلّيات اسمائى و صفاتى بلكه ذاتى او را نموده، تا آن حالات صفايى ديگر پيدا كند. مى‌گويد :

صبح دولت مى‌دمد، كو جامِ همچون آفتاب؟         فرصتى زين بِهْ كجا يابم؟ بده جام شراب

اين گونه كه به حال درونى خود مى‌نگرم گويا دولت ديدار دوستم مى‌خواهد پديدار شود. كجاست جام تجلّى او تا مرا مست جمالش گرداند؟ محبوبا! فرصتى بهتر از اينم نمى‌باشد، «بده جام شراب» و از مشاهده‌ات بهره‌مندم كن؛ كه: «أسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنوْارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[1]  :

(به انوار ] و يا عظمت [ وجه ]و اسماء و صفات [ و به انوار قدست از تو درخواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مى‌نمايم، كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت در نزدت و بهره‌مندى از مشاهده‌ات آرزومندم، تحقّق بخشى.)

خانهْ بى تشويش و ساقىْ يار و مطربْ بذله گو         موسمِ عيش است و دورِ ساغر و عهدِ شباب

محبوبا! از هر نظر اسباب عيش با توام مهيّا، و خانه دل از پريشانى‌ها و خواطر پاكيزه مى‌باشد، و نفحاتت آن را به وجد آورده، و امورى كه مرا به تو توجّه دهد فراهم، و ايّام هم ايّامِ ساغر گرفتن مى‌باشد (دشمنانم از آزار ما دست كشيده‌اند)، و عهد نيز عهد جوانى است. كنايه از اينكه: خواجه‌ات در انتظار عنايتهاى بى پايانت مى‌باشد، جلوه‌اى بنما و بر عيشم بيفزا، در جايى مى‌گويد :

هماى اوجِ سعادت، به دام ما افتد         اگر تو را گذرى، بر مقامِ ما افتد

حبابْ وار، بر اندازم از نشاط، كلاه         اگر ز روى تو عكسى، به جام ما افتد

شبى كه ماهِ مراد از اُفق طلوع كند         بُوَد كه پرتو نورى، به بام ما افتد[2]

خلوتِ خاص است و جاىِ امن و نُزهتگاهِ انس         اين كه مى‌بينم، به بيدارى است يارب! يا به خواب؟

معشوقا! خلوتگاه خاصّ با تو چه جاى امن و نزهتگاه انسى است. «اين كه مى‌بينم، به بيدارى است يارب! يا به خواب؟» كنايه از اينكه: مرا در اين حال، از مشاهداتت بى‌بهره مگذار؛ كه: «إلهى! إنَّ مَنِ انْتَهَجَ بِکَ لَمُسْتَنيرٌ، وَإنَّ مَنِ اعْتَصَمَ بِکَ لَمُسْتَجيرٌ، وَقَدْ لُذْتُ بِکَ يا إلهى! ]سَيّدى![ فَلا تُخَيِّبْ ظَنّى مِنْ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْنى عَنْ رَأْفَتِکَ. إلهى! أقِمْنى فى أهْلِ وِلايَتِکَ مُقامَ مَنْ رَجَا الزِّيادَةَ مِنْ مَحَبَّتِکَ.»[3] : (معبودا! هر كه به تو راه

يافت، روشن شد؛ و هر كس به تو پناه آورد، پناه داده شد. بار الها! ] سرور من! [ به تو پناه آورده‌ام، پس حسن ظنّم به رحمتت را نوميد مساز، و از رأفت و عنايتت محجوبم مگردان. بار الها! در ميان اهل ولايت و دوستى‌ات مرا در مقام آنان كه اميد افزونى از محبّتت را دارند، بر پا دار.) و به گفته خواجه در جايى :

بيا و كشتى ما در شطِ شراب انداز         غريو و ولوله در جان شيخ و شاب انداز

اگرچه مست و خرابم، تو نيز لطفى كن         نظر بر اين دلِ سرگشته خراب انداز[4]

از پىِ تفريح طبع و زيورِ حُسنِ طَرَب         خوش بود تركيبِ زرّين جام با لعلِ مُذاب

دلبرا! مرا جام زرّينِ تجليّات و باده گرفتن از لعل خوشگوار زندگانى بخشت براى خوشى و عيش با تو، و طبع نيكوى شاعرانه داشتنم بس است. كنايه از اينكه: در اين موقعيّت، آرامش قلب من، ديدار تو و آب حيات از لبت گرفتن است، مرا از آن محروم مدار.

چو لاله در قدحم ريز ساقيا! مِىِ ناب         كه نقش خال نگارم، نمى‌رود ز ضمير

مِىِ دو ساله، محبوبِ چهارده ساله         همين بس‌است مرا صحبت صغير و كبير[5]

از خيال لطفِ مِىْ، مَشّاطه چالاكْ طبع         در ضميرِ برگِ گُل، خوش مى‌كند پنهان گلاب

محبوب، براى آن كه لطافت تجلّياتش در مظاهر درك شود و از اين طريق به ملكوت آنها آشنايى حاصل گردد، گل را زينت داده و در لابلاى آن عطر را پنهان نموده، كنايه از اينكه: عالم مُلكى و خَلْقى مظاهر، مرا به ملكوت و اسماء و صفات و حقيقتشان راهنما مى‌شوند و استشمام بوى تو را از آنها مى‌نمايم؛ كه: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ، أنَّ مُرادَکَ مِنّى أنْ تَتَعَرَّفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ حَتّى لا أجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[6] : (معبودا! با پى در پى آمدن آثار و مظاهر و دگرگونى تحوّلات دانستم كه مراد تو

از من اين است كه خودت را در هر چيز به من بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.) و به گفته خواجه در جايى :

بيا كه مى‌شنوم، بوىِ جان از آن عارض         كه يافتم دل خود را، نشان از آن عارض

به گِل بمانده قد سرو ناز از آن قامت         خجل شده‌است گُلِ گُلستان از آن عارض

معانى‌اى كه ز حوران بشرح مى‌گويند         ز حسن و لطف بپرس، اين بيان از آن عارض[7]

لذا مى‌گويد :

شاهد وساقى به‌دست افشان و مطربْ پاى كوب         غمزه ساقى ز چشمِ مِىْ پرستان برده خواب

آرى، آنان كه مِىْ پرستى و مراقبه و ذكر محبوب را سر لوحه اعمال خود قرار داده‌اند، همواره تجلّيات جلالى و جمالى اوست كه سبب شور و وجد آنان شده. خواجه هم بخواهد بگويد: شور و وجد من، نه به خاطر ديدن جمالهاى ظاهرى است، بلكه مشاهده ملكوت آنها مرا چنان نموده كه :

ز چشمِ عشق توان ديد روىِ شاهد غيب         كه نور ديده عاشق، ز قاف تا قاف است

ز مُصْحَفِ رُخِ دلدار، آيتى بر خوان         كه آن، بيانِ مقاماتِ كشفِ كشّاف‌است[8]

و همچنين :

معشوق، عيان مى‌گذرد برتو وليكن         اغيار، همى بيند، از آن بسته نقاب است

در بزم دل از روىِ تو صد شمع بر افروخت         وين طرفه كه بر روى تو صد گونه حجاب است[9]

شاهِ عالمْ بخش، در دورِ طَرَب، ايهام گو         حافظِ شيرين كلامِ بذله گو، حاضر جواب

تا شد آن مَهْ، مشترى دُرهاى حافظ را به گوش         مى‌رسد هر دم به گوش زُهره، گلبانگِ رُباب

گويا روزى خواجه در محضر استاد يا اهل كمالى بوده و از حالات گذشته خود سخن مى‌گفته است، و او براى تشخيص صحّت گفتار وى سوالاتى نموده و خواجه به تمامى آنها پاسخ مثبت داده، به گونه‌اى كه مورد پسند و قبول آن صاحب كمال واقع شده. لذا مى‌گويد: تمامى مبهمات او را جواب گفتم و او نيز خريدار من گرديد، و ستاره زهره از گفتار و حاضر جوابى من به وجد آمد.

[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل266، ص212.

[3] ـ اقبال الاعمال، ص687.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل313، ص242.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل304، ص236.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص348.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل354، ص267.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل57، ص76.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل58، ص76.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا