• غزل  209

سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانندپرى رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند

بفتراك جفا جانها چو بربندند بربندند         ز زلف عنبرين جانها چو بفشانند بفشانند

بعمرى يك نفس با ما چو بنشينند برخيزند         نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند

چو منصور از مراد آنانكه بردارند بردارند         كه با اين درد اگر دربند درمانند درمانند

سرشك گوشه‌گيرانرا چو دريابند در يابند         رخ از مهر سحر خيزان نگردانند اگر دانند

ز چشم لعل رمانى چو ميبارند ميخندند         زرويم راز پنهانى چو مى‌بينند ميخوانند

درآن حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند         بدين درگاه حافظ را چو ميخوانند ميرانند

سَمَن بويان، غبارِ غم چو بنشينند، بنشانند         پرى رويان، قرار از دل چو بستيزند، بستانند

خواجه در اين غزل، هم گله، و هم اظهار اشتياق به دوست نموده و مى‌گويد : آنان كه با عالم حقيقت رابطه دارند، و از انس و وصال دوست بهره‌مندند، و همواره رايحه و نفحات جان بخش او را استشمام مى‌كنند، هنگامى كه غبار غمى از عالم طبيعت بخواهد بر چهره دلشان بنشيند، با رابطه معنوى كه با محبوب حقيقى به دست آورده‌اند و لذّت مشاهده‌اى كه نصيبشان گشته، آن غبار را مى‌زدايند.

در جايى مى‌گويد :

غمِ كهن به مى سالخورده دفع كنيد         كه تخم‌خوشدلى اين‌است،پير دهقان گفت[1]

و نيز مى‌گويد :

چو نقش غم ز دور بينى، شراب خواه         تشخيص كرده‌ايم و مداوا، مقرّر است[2]

و چنانچه دوست با آنان از طريق صفت جلال با بى‌اعتنايى بستيزد و به‌خويش راه ندهد و به ايشان، (لَنْ تَرانى )[3] : (هرگز مرا نخواهى ديد.) و يا شبيه به آن را

گويد، آنان از اين گفتار هم لذّت مى‌برند. عمر بن فارض در قصيده تائيّه خود
مى‌گويد :

وَمُنّى عَلى سَمْعى ب «لَنْ»، إِنْ مَنَعْتَ أَنْ         أَراکَ، فَمِنْ قَبْلى لِغَيْرِىَ لَذَّتِ[4]

و به گفته خواجه در جايى :

آنكه پامال جفا كرد چو خاك راهم         خاكْ مى‌بوسم و عذرِ قدمش مى‌خواهم

من نه آنم كه به جور از تو بنالم،حاشا!         چاكرِ معتقد و بنده دولت خواهم[5]

و يا مى‌خواهد بگويد: آنان كه از عطر جمال دوست، بهره‌مند گشته‌اند، چون با غمزدگانِ هجران بنشينند، غمشان را مى‌زدايند؛ و محبوب، چون به هجران مبتلايشان سازد و به صفت جلالشان براند، به ناراحتى و بى‌قرارى دچارشان مى‌نمايد. به گفته خواجه در جايى :

چو بر شكست صبا، زلف عنبر افشانش         به هر شكسته كه پيوست،تازه شد جانش

كجاست هم نَفَسى؟ تا كه شرح غصّه دهم         كه دل چه مى‌كشد از روزگار هجرانش

جمال كعبه مگر، عذر رهروان خواهد         كه جانِ زنده دلان، سوخت در بيابانش[6]

به فَتْراکِ جفا جانها، چو بربندند، بربندند         ز زلف عنبرين جانها چو بفشانند، بفشانند

با اين بيان، به سبب كشته شدن عاشق توسّط دوست اشاره كرده و مى‌گويد : اگر دوست به كشتن و فناء عشّاق مبادرت نموده و صيدشان مى‌كند، به جهت آن است كه دربند تعلّقاتشان مى‌بيند، ناچار مى‌كُشَدْ و به «فَتْراك»[7]  بسته و با خود

مى‌برد. و چون جانهايشان را از دام كثرات جدا مى‌سازد، به ايشان كمالات نثار
مى‌نمايد. كنايه از اينكه: تمامى كارهاى دوست با ما، جز لطف و عنايت و حُسن نيست.

در جاى ديگر در تقاضاى اين معنى مى‌گويد :

چو عاشق مى‌شدم گفتم: كه بُردم گوهر مقصود         ندانستم كه اين دريا، چه موج بيكران دارد

به فَتْراك ار همى بندى، خدا را زود صيدم كن         كه آفتهاست در تأخير و طالب رازيان دارد

چه عذر از بخت خود گويم،كه آن عيّار شهرآشوب         به تلخى، كُشت حافظ را و شكّر در دهان دارد[8]

به عمرى، يك نَفَس با ما چو بنشينند، برخيزند         نهال شوق در خاطر چو برخيزند، بنشانند

دوست پس از عمرى، نَفَسى با ما مى‌نشيند، هنوز بهره‌اى از جمالش نگرفته رُخ مى‌پوشاند و نهال شوق خود را در خاطرمان گذارده و مى‌رود، اين بيت هم گله‌اى است از محبوب (و در واقع علّت اين امر و دوام نداشتن وصالش، خودِ ما هستيم، وگرنه او جز لطف و محبّت به بندگانش روا نمى‌دارد)؛ كه: «وَأَنَّکَ لا تَحْجُبُ عَنْ خَلْقِکَ إِلّا أَنْ تَحْجُبَهُمُ ]تَحْتَجِبَهُمُ [ الاَْعْمالُ ]الآمالُ [ دُونَکَ.»[9] : (و به درستى كه تو از خلق

در حجاب نيستى، جز آنكه اعمال ]يا: آرزوهاى [ آنان در حجابشان نگاه داشته).

چو منصور از مراد آنان كه بردارند، بردارند         كه با اين درد اگر دربند در مانند، در مانند

شايد مى‌خواهد بگويد: آنان كه از سلوك بهره و ثمرى گرفته و به كمالاتى راه يافته‌اند، از حقايق سخنها خواهند گفت. و چنانچه به مانند منصور به دار كشيده
شوند و با اين درد (به دار كشيده شدن) باز دربند تعلّقات گرفتار شوند و بخواهند از اين گرفتارى خلاص گردند، از آن مقام كه سبب به دار كشيدنشان شد، بازمانده و از دوام شهود محروم خواهند ماند.

و يا منظور اين باشد: آن كسانى بهره‌مند از محبوب‌اند، كه چون منصور به دارآويخته شوند. و اين رسوايى دردى است برايشان، و خلاصى از آن، بازگشت به هجرانى است كه در آن بوده‌اند و از ديدار دوست بازمانده‌اند.

و ممكن است بخواهد بفرمايد: آنان كه به مراد خويش كه فناى در محبوب است، راه يافته‌اند، اگر مراد خود را اظهار نمايند، به دار كشيده خواهند شد. و پس از به دار شدن كه دردى است براى ايشان، اگر دربندِ درمانِ اين درد (به دار كشيده شدن) شوند، از توجّه به شهود خويش در خواهند ماند.

تمامى معانى فوق، از جهاتى به يكديگر نزديكند، هر چند از بعضى جهات، با هم اختلاف دارند.

سرشكِ گوشه‌گيران را چو دريابند، دُرْ يابند         رُخ از مِهر سحرخيزان نگردانند، اگر دانند

دوست، با همه بى‌مهرى كه با ما روا مى‌دارد، اگر به اشك چشم و شب بيدارى ما عنايتى داشته باشد (كه دارد) از ناراحتى هجران رهايمان خواهد ساخت و از عنايات خود برخوردار خواهد نمود.

كنايه از اينكه: اشك چشم و بيدارى شب اثر بسزايى در رهايى از هجران دارد؛ كه: «وَسيقَ الَّذينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَرآ… أَلَّذينَ كانَتْ أَعْمالُهُمْ فِى الدُّنْيا زاكِيَةً، وَأَعْيُنُهُمْ باكِيةً.»[10] : (و آنان كه توجه به پروردگارشان را نگاهدارى نموده و تقوى ورزيدند،

فوج فوج به بهشت برده مى‌شوند… آنان كه عملهايشان در دنيا پاك، و چشمهايشان گريان بود. و نيز: «فَاتَّقُوا اللهَ ـعِبادَ اللهِـ تَقِيَّة ذى لُبٍّ شَغَلَ التَّفَكُّرُ قَلْبَهُ… وأَسْهَرَ التَّهَجُّدُ غِرارَ
نَوْمِهِ.»[11] : (پس اى بندگان خدا! توجّه به خداوند را نگاه داريد، همچون نگاهدارى و

تقواى خردمندى كه تفكّر دلش را مشغول ساخته و شب زنده‌دارى، خواب اندكش را به شب بيدارى مبدّل ساخته است. و همچنين: «إِنَّ تَقْوَى اللهِ حَمَتْ أَوْلِياء اللهِ مَحارِمَهُ… حَتّى أَسْهَرَتْ لَيالِيَهُمْ»[12] : (به راستى كه تقواى الهى، اولياء خدا را از حرامهاى او

بازداشته… به حدّى كه شبهايشان را به بيدارى بسرآورده است.) و يا: «أَيْنَ الْقَوْمُ الَّذينَ… صُفْرُ الاَْلْوانِ مِنَ السَّهَر، عَلى وُجُوهِهِمْ غَبْرَةُ الخاشِعينَ.»[13] : (كجايند گروهى كه…

رنگشان به خاطر بيدارى شب زرد شده، و بر چهره‌هايشان گَردِ خاشعان نشسته است؟)

ز چشمم لعلِ رُمّانى چو مى‌بارند، مى‌خندند         ز رُويم رازِ پنهانى چو مى‌بينند، مى‌خوانند

دوست، در فراقم نگاه داشته و سرشكم را به خون مبدّل نموده و از ديده‌ام جارى ساخته. با آنكه از اشك چشمان و رنگ زردم به راز پنهانى من پى برده و مى‌داند كه من عاشقى سوخته و گرفتار هجران او هستم، به من مى‌خندد و به آزادى‌ام از بند هجرانش نظرى ندارد. و يا معنى بيت اين باشد كه: چنانچه محبوب اشك رُمّانى و سرخ مرا ببيند، به سر لطف مى‌آيد و از هجران آزادم مى‌سازد؛ و چون رنگ زرد و آثار فريفتگى مرا بنگرد، مورد الطاف خويش قرار مى‌دهد و به خود مى‌خواند؛ ولى افسوس كه عنايتى ندارد. و :

در آن حضرت چو مشتاقان نياز آرند، ناز آرند         بدين درگاه حافظ را چو مى‌خوانند، مى‌رانند

مشتاقان جمال دوست، هر چه در حضور او نياز بيشترى ابراز مى‌كنند، وى به
ناز خود مى‌افزايد؛ و چون ايشان را به خود دعوت مى‌نمايد و مى‌آيند، آنان را مى‌راند. اين چه رسمى است كه دوست با عشّاق جمال خود دارد!

بله، دوست، هنگامى عاشق و دلباخته خود را مورد الطاف خويش قرار مى‌دهد، كه به نيستى خود پى برده و فانى فى الله گردد؛ و از طرفى، تا ناز و راندن معشوق در كار نباشد، شور عاشق زياد نخواهد شد؛ و تا شورش زياد نشود، خود را بكلّى فراموش نخواهد كرد. به گفته خواجه در جايى :

يارا گر ننشست با ما، نيست جاى اعتراض         پادشاه كامران بود، از گدايان عار داشت

در نمى‌گيرد نياز و عجز ما با حسن دوست         خرّم آن، كز نازنينان بختِ برخوردار داشت[14]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 104، ص 107.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 44، ص 67.

[3] ـ اعراف : 143.

[4] ـ ديوان ابن فارض، ص 65 ـ اگر مرا از ديدارت باز داشتى، با جواب ردِّ «هرگز» بر گوشم منّت نه، كهپيش از من، براى غير من ] يعنى، حضرت موسى (عليه‌السّلام [ لذّت بخش بوده است.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص 285.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 335، ص 256.

[7] ـ «فَتْراك»، خورجينى بوده كه شكارچيان در عقب اسب خويش مى‌بسته‌اند. و چون شكار مى‌كرده‌اند،آن را در ميان خورجين مى‌گذاشته و مى‌بسته و مى‌برده‌اند.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 138، ص 127.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص 678.

[10] ـ نهج البلاغة، خطبه 190، ص 282.

[11] ـ نهج البلاغة، خطبه 83، ص 111.

[12] ـ نهج البلاغة، خطبه 114، ص 169.

[13] ـ نهج البلاغة، خطبه 121، ص 177 ـ 178.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 80، ص 90.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا