• غزل  207

ساقى حديث سرو و گل و لاله ميرودوين بحث با ثلاثه غساله ميرود

مى ده كه نو عروس چمن حد حسن يافت         كار اين زمان ز صنعت دلاله ميرود

شكّر شكن شوند همه طوطيان هند         زين قند پارسى كه به بنگاله ميرود

طىّ زمان ببين و مكان در سلوك شعر         كاين طفل يكشبه ره يكساله ميرود

باد بهار مى‌وزد از بوستان شاه         وز ژاله باده در قدح لاله ميرود

آن چشم جاودانه عابد فريب بين         كش كاروان سحر بدنباله ميرود

خوى كرده ميخرامد و بر عارض سمن         از شرم روى او عرق از ژاله ميرود

ايمن مشو زعشوه دنيا كه اين عجوز         مكّاره مى‌نشيند و محتاله ميرود

چون سامرى مباش كه زر ديد[1]  و از خرى         موسى بهشت[2]  واز پى گوساله ميرود

حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين         خامش مشو كه كار تو از ناله ميرود

ساقى! حديث سرو و گل و لاله مى‌رود         وين بحث، با ثَلاثه[3]  غسّاله مى‌رود

اى دوست! ايّام بهار در رسيد و از سرو و گل و لاله سخن در ميان است. در چنين زمانى كه همه مظاهر در حال مستى و نشاطند و ما نيز كه يكى از آنهاييم، بايد چنين باشيم، ولى محروميّت از ديدار گذشته، و يا عهد ازلى در خماريمان نگاه داشته، از اين‌رو نيازمند به سه پيمانه از شراب مشاهدات صبحگاهى مى‌باشيم، تا از خمارى رهيده و به مستى گراييم و چون سرو و گل و لاله در نشاط آييم.

و يا منظور اين باشد كه: محبوبا! نفحات و تجلّياتت ما را از ما گرفت و فانى ساخت. وقت آن رسيده كه بهارِ نفحاتِ تجلّياتِ ديگرت ما را با سه پيمانه از شراب ديدارت به خود آرد و باقى به تو گرداند؛ كه: «إِلهى!… وَأَلْحِقْنا بِالْعِبادِ ]بِعِبادِکَ [… الَّذينَ صَفَّيْتَ لَهُمُ الْمَشارِبَ… وَرَوَّيْتَهُمْ مِنْ صافى شِرْ بِکَ، فَبِکَ إِلى لَذيدِ مُناجاتِكَ وَصَلُوا، وَمِنکَ أَقْصى مَقاصِدِهِمْ حَصَّلُوا.»[4] : (معبودا!… و ما را به آن بندگانت… كه آبشخورها را برايشان

پاكيزه گردانيدى… و از شراب زلالت سيرابشان نمودى، تا به تو، به مناجات لذّت
بخشت پيوستند، و از تو، منتهاى مقصودشان را بدست آوردند.)

حضرت استاد علامه طباطبائى(رضوان الله تعالى عليه) مى‌فرمودند: يكى از اهل علم و تحصيل، شبى خواجه را در خواب مى‌بيند كه در تالار حافظيّه نشسته، نزد او مى‌رود و از وى معناى بيت فوق را مى‌پرسد. خواجه از وى مى‌پرسد: ديگران چه معنايى براى آن گفته‌اند؟ آن فرد چند معنى كه براى آن بيت شده مى‌گويد. خواجه مى‌فرمايد: هيچ يك از معانى، منظور من نيست، بلكه مراد من از «ثلاثه غسّاله»، لفظ «ماء» است كه سه حرفى است و شوينده هر چيزى است. كسى كه خواب ديده، مى‌گويد: چون از خواب بيدار شدم، به نظرم آمد كه سرسبزى تمامى درختان و گياهان از آب است و موجودات همه به آب وجود و هستى و نور حقّ زنده‌اند.[5]

استاد فرمودند: بعيد نيست؛ زيرا آيه شريفه مى‌فرمايد: (وَجَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَىْءٍ حَىٍّ )[6] : (و هر چيز زنده‌اى را از آب قرار داديم.) و نيز مى‌فرمايد: (أَللهُ نُورُ

السَّمواتِ وَالأَرْضِ )[7] : (خدا، نور آسمانها و زمين است.)؛ البته بهره هر كدام به

اقتضاى ظرفيّتشان است، چنانكه بهره موجودات از آب، به قدر ظرفيتشان مى‌باشد.

مِىْ ده، كه نو عروس چمن حدِّ حسن يافت         كارْ اين زمان، ز صنعت دلّاله مى‌رود

كنايه از اينكه: محبوبا! حال كه گل جمالت را بى‌آنكه آن را بيآرايند، در نهايت حسن و نيكويى براى عاشقانت آشكار نموده‌اى، وقت آن است كه مرا هم از ديدارت محروم نسازى، تا من نيز بهره كامل از تو بگيرم و به دوام مشاهده‌ات آراسته گردم.

و يا مى‌خواهد بگويد: در فصلى كه مظاهرت بدون آنكه آنها را برافروزند، در برافروختگى مى‌باشند، چه نيكوست محبوبا! كه تو نيز خود را از طريق ايشان، و با ايشان براى من جلوه‌گر سازى تا مشاهده‌ات كنم.

شكّر شكن شوند، همه طوطيان هند         زين قند پارسى، كه به‌بنگاله مى‌رود

خواجه در اين بيت در مقام تعريف از ابيات خود برآمده و مى‌گويد: در گذشته قند و شكر را از بَنْگاله[8]  به همه ممالك مى‌بردند، امّا در اين زمان كه اشعار شيرين و

پارسى ما از شيراز به همه جا برده مى‌شود، بازار بنگاله كساد خواهد شد و طوطى‌هاى هندوستان هم كه علاقه خاصّى به قند و شكر دارند به آن اعتنا نخواهند نمود. در جايى مى‌گويد :

عراق و پارس گرفتى، به شعر خود حافظ         بيا كه نوبت بغداد و وقت تبريز است[9]

و نيز مى‌گويد :

شفا ز گفته شكّر فشان حافظ جوى         كه حاجتت به علاجِ گُلاب و قند مباد[10]

طىّ زمان ببين و مكان، در سلوك شعر         كاين طفل، يك شبه، رَهِ يك ساله مى‌رود

نه تنها ابيات شعر من از جهت ظاهر و شيرينى بى‌نظير است، بلكه در بيان حقايق نيز چنين است و راه يك ساله را يك شبه طى مى‌كند و حقايق را آنچنان كه ممكن است بيان مى‌نمايد. وحقّآ چنين است . در جاى ديگر مى‌گويد :

حافظ! چو آب لطف، ز نظم تو مى‌چكد         حاسد، چگونه نكته توانَد بر آن گرفت؟[11]

و نيز مى‌گويد :

حافظ! ببر تو گوى فصاحت، كه مدّعى         هيچش هنر نبود و خبر نيز، هم نداشت[12]

باد بهار، مى‌وزد از بوستان شاه         وز ژاله، باده در قَدَح لاله مى‌رود

نفحات و نسيمهاى بهار تجلّيات الهى از گلزار جمالش وزيدن گرفته، همراه با طراوت و شبنمهايى دل داغديده و سوختگان عشق محبوب را حياتى تازه عطا مى‌كند و به ديدارش بهره‌مند مى‌سازد. به گفته خواجه در جايى :

بوى مشك خُتَن از باد صبا مى‌آيد         اين چه بادى است كز او،بوى شما مى‌آيد؟

عشق جان سوز تو، پيوسته مرا مى‌پرسد         پادشاهى است، كه يادش ز گدا مى‌آيد

بر ندارم دل از آن، تا نرود جان ز تنم         گوش كن، كز سخنم بوى وفا مى‌آيد[13]

لذا باز مى‌گويد :

آن چشم جاودانه عابدْفريب بين          كَشْ كاروان سِحْر، به دنباله مى‌رود

از اين پس كاروان سِحر بايد به دنبال چشم و جمال جذّاب محبوب ما در حركت باشد، و از جذبه جمال او روش سحر كردن را فرا گيرد؛ زيرا عابدى كه نمى‌خواست شيوه و روش ما را بپذيرد، اكنون ببين كه چگونه جذْبه جمال محبوب، او را مى‌فريبد. به گفته خواجه در جايى :

عمرى است، تا به راه غمت رو نهاده‌ايم         روى و رياى خلق، به يك سو نهاده‌ايم

هم جان، بدان دو نرگسِ جادو سپرده‌ايم         هم دل، بر آن دو سنبل هندو نهاده‌ايم

تا سِحر چشم يار، چه بازى كند؟ كه باز         بنياد، بر كرشمه جادو نهاده‌ايم[14]

خوى كرده‌مى‌خرامد و بر عارض سَمَن         از شرم روى او، عرق از ژاله مى‌رود

محبوب ما، چنان برافروخته و عرق كرده و مست مى‌خرامد كه گل ياسمن از شرم جمال او عرق سرد مى‌ريزد.

كنايه از اينكه: موجودات و مظاهر تا وقتى نزد من زيبايى و جمال داشتند كه جمال محبوب را نديده بودم. و چون دوست جلوه نمود و يا جمال او را نگريستم، موجودات در برابرش هيچ، و خجلت زده بودند؛ زيرا ايشان هر جمال و كمالى كه دارند از صفات و اسماء و زيباييهاى اوست؛ كه: «وَبِأَسمائِکَ الَّتى غَلَبَتْ ]مَلاََتْ  [أَرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ.»[15] : (]و از تو مسألت دارم…[ به اسمائت كه بر اركان و شراشر وجود هر چيزى

چيره گشته ]ويا آن را پر كرده [ است.)

ايمن مشو ز عشوه دنيا، كه اين عجوز         مكّاره مى‌نشيند و محتاله مى‌رود

اى سالكِ طريق! و يا اى خواجه! مبادا كرشمه و عشوه دنيا تو را فريب داده و دست از طريق خود بشويى؛ زيرا اين عجوزه هنگامى كه بخواهد كسى را به دام افكند، مكر و خدعه مى‌كند و رهزنى مى‌نمايد؛ و چون مى‌رود، با حيله‌گرى مى‌رود و شخص را با مكر خود به خويش مبتلا ساخته و مى‌فريبد و سپس از او جدا مى‌شود؛ كه: «إِنَّ الدُّنْيا غَرّارَةٌ خَدُوعٌ مُعْطِيَةٌ مَنُوعٌ…»[16] : (همانا دنيا بسيار گول زننده، بسيار

فريب‌كار، در عين دادن و عطا، بسيار منع كننده و خوددار مى‌باشد.) و نيز: «يَنْبَغى لِمَنْ عَلِمَ شَرَفَ نَفْسِهِ، أَنْ يُنَزِّهَها عَنْ دَناءَةِ الدُّنْيا.»[17] : (براى كسى كه به شرافت و برترى

نَفْسش آگاه گشته، سزاوار است كه آن را از پستى دنيا دور نگاه دارد.)؛ لذا در بيت بعد مى‌گويد :

چون سامرى مباش، كه زَرْ ديد و از خرى         موسى بِهَشْت و از پى گوساله مى‌رود

اى سالك! مبادا چون سامرى، نادانى دامنت را بگيرد و فريفته زر و زيور دنيا گردى و از دوست دست بكشى، كه: (فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً، جَسَدآ لَهُ خُوارٌ. فَقالُوا: هذا إِلهُكُمْ وَإِلهُ مُوسى. فَنَسِىَ )[18] : (پس براى آنان گوساله پيكرى كه صدايى داشت، بيرون

آورد و ]سامرى و پيروانش  [گفتند: اين، خداى شما و خداى موسى است. پس فراموش كرد ]يعنى: موسى فراموش نمود كه خدا اينجاست و به كوه طور رفت؛ و يا: سامرى خداى خود را فراموش كرد[)؛ و نيز: «إِيّاکَ! أَنْ تَبيعَ حَظَّکَ مِنْ رَبِّکَ وَزُلْفَتَکَ
لَدَيْهِ، بِحَقيرٍ مِنْ حُطامِ الدُّنْيا.»[19] : (مبادا بهره خود از پروردگارت و قرب و منزلت در نزد

او را، به حطام اندك دنيا بفروشى!)

حافظ! ز شوق مجلس سلطانْ غياث دين         خامش مشو، كه كار تو از ناله مى‌رود

اى خواجه! اشتياق شركت در مجلس غياث دين و مورد عنايت او قرار گرفتن، ديگران را از راه دوست باز داشت. مبادا تو چنين باشى، زيرا دوست تو را با ناله و فريادت به خود راه مى‌دهد و به مجلس اُنسش مى‌نشاند، كه: «أللّهُمَّ! اجْعَلْنا مِمَّنْ دَأْبُهُمُ الإِرْتيِاحُ إِلَيْکَ وَالحَنينُ، وَدَهْرُهُهُمُ ]دَيْدَنُهُمُ [ الزَّفْرَةُ وَالأَنينُ.»[20] : (خداوندا! ما را از كسانى

قرار ده كه شيوه آنها شادمانى و اشتياق به تو، و روزگار و عمر ]يا: روش [شان، آه و ناله مى‌باشد.)

[1] ـ و در نسخه‌اى: زَرْ ديده از…

[2] ـ ودر نسخه‌اى: بِهشتِه از…

[3] ـ «ثلاثه غسّاله»: وقتى شراب نوشندگان ظاهرى شب شراب مى‌نوشند و مست مى‌شوند، آثار نشاط ومستى را صبح هنگام در خود نمى‌يابند و خود را در خمارى مى‌بينند، براى رفع آن، سه پيمانه ديگرمى‌نوشند. اين سه پيمانه را اصطلاحآ ثلاثه غساله مى‌گويند خواجه اين اصطلاح را در امر معنوى خودبه كار برده است.

[4] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 147.

[5] ـ عين اين بيان در حاشيه ديوان حافظ، چاپ قدسى، ص 173 موجود است.

[6] ـ انبياء : 30.

[7] ـ نور : 35.

[8] ـ گويا بنگاله يكى از مناطق هندوستان است. براى توضيح بيشتر به فرهنگ معين، ج 5، ص  284 رجوعشود.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 60، ص 78.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 151، ص 135.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 67، ص 83.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 93، ص 99.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 299، ص 220.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 427، ص 314.

[15] ـ اقبال الاعمال، ص 707، و مصباح المتهجّد، ص 844.

[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص 109.

[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص 117.

[18] ـ طه : 88.

[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص 107.

[20] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا