- غزل 2
اى فروغِ حُسن ماه از روى رخشان شما! آبروىِ خوبى از چاهِ زنخدان شما!
عزم ديدار تو دارد، جانِ بر لب آمده باز گردد، يا برآيد؟ چيست فرمان شما؟
كى دهد دست اين غرض يا رب! كه همدستان شوند خاطر مجموع ما، زلفِ پريشان شما
كس به دور نرگست، طَرْفى نبست از عافيت بِهْ كه نفروشند مستورى، به مستان شما
دل خرابى مىكند، دلدار را آگه كنيد زينهار اى دوستان! جانِ من و جان شما
بختْ خوابِ آلود ما، بيدار خواهد شد مگر زآنكه زد بر ديده، آب از روى رخشان شما
با صبا همراه بفرست، از رُخَت گلدستهاى بو كه بويى بشنويم، از خاك بُستان شما
دور دار از خاك وخون، دامنچو بر مابگذرى كاندرين ره، كُشته بسيارند قربانِ شما
اى صبا! با ساكنان شهر يزد از ما بگوى كاى سَرِ حقِ ناشناسان گوى ميدان شما!
گرچهدوريم از بساطقرب، همّت دور نيست بنده شاهِ شماييم و ثناخوانِ شما
عمرتان بادا مدام، اى ساقيان بزم جم! گرچه جام ما نشد پُر مِىْ به دوران شما
اى شهنشاه بلند اختر! خدا را همّتى تا ببوسم همچو گردون، خاكِ ايوان شما
مىكند حافظ دعايى،بشنو و آمين بگوى : روزى ما باد، لعلِ شكّر افشان شما!
تمام اين غزل حكايت مىكند، كه خواجه آن را در ايّامى سروده كه هنوز درى از مشاهدات حضرت دوست به رويش گشوده نگشته و به انتظار آن ديدار عمر بسر مىبرده، و منظورش از لفظ «شما» (به صيغه جمع) محبوب مىباشد. اينگونه استعمال در عرب و عجم مشهور مىباشد. مىگويد :
اى فروغِ حُسنِ ماه از روىِ رخشان شما! آبروىِ خوبى از چاهِ زنخدان شما!
محبوبا! نور و حسن ماه كه يكى از مظاهر و نمونه و پرتوى از تجلّيات جمالى توست و همچنين خوبيهايى كه در همه مظاهرت آشكارند، حكايت از حسن و زيبايى تو مىكنند و عاشقانت را از عالم مُلكشان به ملكوتشان دعوت مىنمايند؛ كه (وَإنْ مِنْ شَىْءٍ، إلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَمانُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ.)[1] : (و هيچ چيز نيست جز آنكه
گنجينههاى آن نزد ماست، و ما جز به اندازه معيّن و مشخّص آنرا فرو نمىفرستيم.) و نيز: (قُلْ: مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلّ شَىْءٍ، وَهُوَ يُجيرُ وَلا يُجارُ عَلَيْهِ )[2] : (بگو: كيست كه ملكوت
و باطن هر چيزى به دست اوست و پناه مىدهد و بر او پناه داده نمىشود؟) و همچنين : (فَسُبْحانَ الّذى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ، وَإلَيْهِ تُرْجَعُونَ!)[3] : (پس پاك و منزّه است خدايى
كه ملكوت و باطن هر چيزى تنها به دست اوست، و تنها به سوى او بازگشت مىكنيد!) لذا مىگويد: «آبروى خوبى از چاه ز نخدان شما». در جايى مىگويد :
اى بُردهْ نَرْدِ حُسن، ز خوبان روزگار! قدّت به راستى، چو سَهى سَرْوِ جويبار
الحق، وجودِ نقش و نشانِ دهان تو موهومْ نقطهاى است، نه پنهان نه آشكار[4]
و در جايى مىگويد :
بهحُسن خُلق و وفا، كس به يار ما نرسد تو را در اين سخن، انكارِ كار ما نرسد
اگر چه حُسن فروشان بهجلوه آمدهاند كسى به حسن و ملاحت، به يار ما نرسد[5]
عزمِ ديدار تو دارد جانِ بر لب آمده باز گردد يا برآيد؟ چيست فرمان شما؟
معشوقا! عمرى به عزم ديدارت قدم در طريق آشنايى با تو نهادم، از فرط شوق آن جانم به لب رسيد و ثمرهاى جز محروميّت بر نگرفتم. با اين همه، اختيار با شماست، خواهى جان مرا به قرب خود بپذير، يا باز گردان. «بازگردد يا برآيد؟ چيست فرمان شما؟» بخواهد بگويد: «إلهى! كَيْفَ أخيبُ وَأنْتَ أمَلى؟! أمْ كَيْفَ اُهانُ وَعَلَيْکَ ]أنْتَ [ مُتَّكَلى؟! إلهى! كَيْفَ أسْتَعِزُّ وَفِى الذِّلَّةِ أرْكَزْتَنى؟! أمْ كَيْفَ لا أسْتَعِزُّ وَإلَيْکَ نَسَبْتَنى؟!»[6] : (معبودا! چگونه
محروم و نوميد شوم و حال آنكه تنها آرزويم تويى؛ يا چگونه خوار شوم در صورتىكه تنها تكيهگاهم تويى؟! بارالها! چگونه خود را عزيز و گرامى بشمارم در حالى كه تو خود مرا در ميان ذلّت و خوارى نشاندهاى؟! يا چگونه خود را عزيز ندانم در صورتى كه مرا به خود نسبت دادهاى؟!) و در جايى در تمناى آن ديدار مىگويد :
دلِ من در هواىِ روى فَرُّخ بُوَد آشفته همچون موىِ فرّخ
اگر ميل دل هركس به جايى است بُوَد ميل دل من، سوىِ فرّخ[7]
و در جاى ديگر مىگويد :
هزار دشمنم ار مىكنند قصدِ هلاك گَرَم تو دوستى از دشمنان ندارم باك
رود بهخواب دو چشم از خيالتو؟ هيهات! بود صبور دل اندر فراق تو؟ حاشاك![8]
كى دهد دست اين غرض يا رب! كه همدستان شوند خاطرِ مجموع ما، زُلفِ پريشان شما؟
اى دوست! نمى دانم چه زمان به آرزوى خود نايل خواهم شد كه تو را با ديده وحدت در كثرت مشاهده نمايم و ديده دل بگشايم و به ملكوت مظاهرت آشنا گردم؟ كه: «إلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَهذا حالى لا يَخْفى عَلَيْکَ، مِنْکَ أطْلُبُ الوُصُولَ إلَيْکَ، وَبِکَ أسْتَدِلُّ عَلَيْکَ؛ فَاهْدِنى بِنُورِکَ إلَيْکَ، وَأقِمْنى بِصِدْقِ العُبُودِيَّةِ بَيْنَ يَدَيْکَ.»[9] : (بار الها! اين ذلّت و
خوارى من است كه در پيشگاهت آشكار است، و اين حال من است كه بر تو پوشيده نيست، از تو وصالت را خواستارم، و به تو بر تو راهنمايى مىجويم، پس با نورت مرا به خويش رهنمون شو، و با بندگى راستين در پيشگاهت بر پا دار.) و به گفته خواجه در جايى :
ز دستِ كوته خود زيرِ بارم كه از بالا بلندانْ شرمسارم
مگر زنجيرْ مويى گيردم دست وگرنه، سر به شيدايى برآرم
ز چشم من بپرس اوضاعِ گردون كه شب تا روز اختر مىشمارم[10]
كس به دور نرگست طَرْفى نبست از عافيت بِهْ كه نفروشند مستورى، به مستان شما
دلبرا! چشمان مست و جمال دل آرايت ـدانسته و ندانسته ـ روزگار عافيت و خوشى را نه تنها از من، كه از همگان ربوده و آنان را دلباخته خود ساخته. با اين حال، كجا مىتوان در برابر جمال دل آرايت هشيارى را اختيار نمود و آرام نشست. در واقع مىخواهد بگويد :
ز چشمت جان نشايد بُرد، كز هر سو همى بينم كمين از گوشهاى كرده است و تير اندر كمان دارد
چه عُذر از بخت خود گويم، كه آن عيّارِ شهرْ آشوب به تلخى كُشت حافظ را و شكّر در دهان دارد[11]
و مىخواهد با اين بيان تقاضاى ديدار محبوب را بنمايد و بگويد: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُوْيَتِکَ.»[12] : (معبودا!
درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند، و مشتاقان خود را از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان.)
دل خرابى مىكند، دلدار را آگه كنيد زينهار اى دوستان! جان من و جان شما
در واقع مىخواهد بگويد: دوست، نه تنها آنچه داشتم و گمان مىكردم از من است را گرفت و وصالم حاصل نگشت، بلكه بيم آن دارم كه دل و عالم خيالى و خاكىام را هم بستاند و باز ديدارم حاصل نگردد. بياييد اى دوستان! قسم به جان شما! تا رمقى در من باقى است دلدار را آگاه سازيد كه بر سر كشته خويش آيد و از خاكش بردارد، تا شايد لحظهاى به ديدارش ديده گشايم. در جايى در تقاضاى اين معنى مىگويد :
روى بنما و مرا گو كه دل از جان برگير پيشِ شمع، آتشِ پروانه به جان گو در گير
در لبِ تشنه من بين و مدار آب دريغ بر سَرِ كُشته خويش آى و ز خاكش برگير
دوست گو يار شو و جمله جهان دشمن باش بخت گو روى كن و روىِ زمين لشگر گير[13]
بختِ خواب آلود ما، بيدار خواهد شد مگر زآنكه زد بر ديده آب از روىِ رَخشانِ شما
معشوقا! از اين جهت كه مىنگرم به عنايتهاى خود مرا مىنوازى و با نفحاتت از خمارى هجران بيدار مىنمايى، آن را به فال نيك گرفتم كه شايد زمان هجران و دوريم پايان يافته و لطيفه ربّانيّه و فطرت مستور به حجابهاى عالم طبيعتم، بيدار خواهد شد. به گفته خواجه در جايى :
چو بر شكست صبا، زلفِ عنبر افشانش به هر شكسته كه پيوست، تازه شد جانش
كجاست همنفسى؟ تا كه شرح غُصّه دهم كه دل، چه مىكشد از روزگارِ هجرانش
جمال كعبه مگر عذرِ رهروان خواهد كه جان زنده دلان،سوخت در بيابانش[14]
با صبا همراه بفرست از رُخَت گلدستهاى بو كه بويى بشنويم از خاكِ بُستان شما
محبوبا! همان گونه كه همراه با نفحات قدسىات هر لحظه هديهها براى عاشقانت مىفرستى، براى ما محرومان از ديدارت نيز دسته گلهايى از جمال و تجلّيات اسماء و صفاتىات بفرست تا مشام جانمان از خاك كويت استشمام عطرى بنمايد. در جايى مىگويد :
در شب هجران، مرا پروانه وصلى فرست ورنه از آهم، جهانى را بسوزانم چو شمع
سر فرازم كن شبى از وصل خود اى ماه رُو! تا منوّر گردد از ديدارت ايوانم چو شمع
همچو صبحم يك نفس باقى است بى ديدار تو چهره بنما دلبرا! تا جان برافشانم چو شمع[15]
و ممكن است منظورش از صبا، ولى عصر ـعجّل الله تعالى فرجه ـ و يا استاد كاملش ـكه در اثر ظرافت روحى همواره در محضر حضرت محبوباندـ باشد و بخواهد بگويد: محبوبا از اين طريق، ما را به جمال و كمال خود راهنما باش. در جايى مىگويد :
اى صبا! نكهتى از خاك دَرِ يار بيار ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار
نكته روحْ فزا از دهنِ يار بگوى نافه خوش خبر از عالم اسرار بيار
تا معطّر كنم از لطفِ نسيم تو مشام شمّهاى از نفحاتِ نَفَس يار بيار[16]
دور دار از خاك و خون دامن چو بر ما بگذرى كاندرين رَهْ، كشته بسيارند قربانِ شما
اين بيت هم سخنى است عاشقانه به روش گفتار عشّاق مجازى، خواجه با اين بيان تقاضاى كشته شدن و فناى خود را نموده و مىگويد: خون ما بريز، امّا هنگام عبور از كنار كشتگان و قربانيان جمالت، دامن برچين تا آلوده به خونمان نگردد، و نگويند تو ما را كشته و به خاك افكندهاى، چون عاشقانت مشتاق قربانى شدن در راه تو هستند. در جايى مىگويد:
اى غايب از نظر! به خدا مىسپارمت جانم بسوختىّ و به دل دوست دارمت
تا دامنِ كَفَن نكشم زيرِ پاى خاك باور مكن كه دست ز دامن بدارمت
خونم بريز و از غمِ هجرم خلاص كن منّتْ پذيرِ غمزه خنجرْ گذارمت[17]
چهار بيت ديگر از جهت معنى چون ارتباطى به بيانات ديگر غزل نداشت از شرح آن خود دارى شد.
مىكند حافظ دعايى، بشنو و آمين بگوى روزىِ ما باد لعلِ شكّر افشان شما!
الهى كه لعل شكّر افشان و حياتبخش محبوب همان گونه كه خواجه را به حياتِ ابدىِ (فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً )[18] : (پس حتماً او را به زندگانى پاكيزهاى زنده مىكنيم.)
زنده نموده، همه عاشقان و طالبان او را روزى گردد؛ كه «الهى! … وَألْحِقْنا بِالْعِبادِ ]بِعبادِکَ [ … الَّذينَ صَفَّيْتَ لَهُمُ المَشارِبَ، وَبَلَّغْتَهُمُ الرَّغآئِبَ، وَأنْجَحْتَ لَهُمُ المَطالِبَ، وَقَضَيْتَ لَهُمْ مِنْ فَضْلِکَ المَآرِبَ، وَمَلأْتَ ضَمآئِرَهُمْ مِنْ حُبِّکَ، وَرَوَّيْتَهُمْ مِنْ صافى شِرْبِکَ؛ فَبِکَ إلى لَذيذِ مُناجاتِکَ وَصَلُوا، وَمِنْکَ أقْصى مَقاصِدِهِمْ حَصَّلُوا.»[19] : (معبودا! … و ما را به آن گروه از بندگانت ملحق
نما، كه آبشخورها را براى آنان پاكيزه نموده، و به خواستههايشان نايل گردانده، و درخواستهايشان را برآورده، و حاجتهايشان را روا ساخته، و دلهايشان را از عشق و محبّتت پُر نموده، و از شراب ناب و بىآلايش خود به ايشان نوشانيدى، تا اينكه به مناجات لذيذ و دلپسندت واصل گشته، و بالاترين خواستههايشان را از تو حاصل نمودند.)
[1] ـ حجر : 21.
[2] ـ مومنون : 88.
[3] ـ يس : 83.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل290، ص227.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل139، ص127.
[6] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل119، ص115.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل370، ص277.
[9] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 419، ص309.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل138، ص127.
[12] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل296، ص230.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل335، ص256.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل361، ص272.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل292، ص228.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل49، ص70.
[18] ـ نحل : 97.
[19] ـ بحار الانوار، ج94، ص147.