- غزل 192
دست از طلب ندارم تا كام من برآيديا جان رسد بجانان يا خود ز تن برآيد
بگشاى تربتم را بعد از وفات و بنگر كز آتش درونم دود از كفن برآيد
بنماى رخ كه خلقى حيران شوند و واله بگشاى لب كه فرياد از مرد و زن برآيد
جان بر لبست و در دل حسرت كه از لبانش نگرفته هيچ كامى جان از بدن برآيد
از حسرت دهانت جانم به تنگ آمد خود كام تنگ دستان كى زآن دهن برآيد
گفتم بخويش كزوى برگير دل دلم گفت كار كسى است اين كو با خويشتن برآيد
هر يك شكن ز زلفت پنجاه شست دارد چون اين دل شكسته با آن شكن برآيد
بر بوى آنكه در باغ يابد گلى چو رويت آيد نسيم و هر دم گِرد چمن برآيد
هر دم چوبى وفايان نتوان گرفت يارى مائيم و آستانش تا جان زتن برآيد
برخيز تا چمن را از قامت و قيامت هم سرو در برآيد هم نارون برآيد
گويند ذكر خيرش در خيل عشق بازان هر جا كه نام حافظ ز آن انجمن برآيد
خواجه در اين غزل با بيانات شيرين و شيواى خود اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده و مىگويد :
دست از طلب ندارم، تا كام من برآيد يا جان رسد به جانان، يا خود زتن برآيد
تا به كام و مقصود خود نائل نگردم، محال است آرام بگيرم و از طلب دوست باز نشينم، خواه اين ديدارم به موت اختيارى دست دهد و به شهودِ (إِنّا لِلّهِ، وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ )[1] (همانا ما براى خداييم، و به سوى او باز مىگرديم.) برسم؛ و خواه به
مرگ اضطرارى، كه باز به مقصود خود نائل خواهم شد؛ كه :«فَإِنّى لا أَرَى المَوْتَ إلّا سَعادَةً»[2] : (همانا من مرگ را جز سعادت و خوشبختى نمىبينم.) و نيز «أَفْضَلُ تُحْفَةِ
الْمؤْمِنِ، أَلْمَوْتُ.»[3] : (برترين ارمغان براى مؤمن، مرگ مىباشد.) و يا: «بَقآؤُكُمْ إِلى فَنآءٍ،
وَفَنآؤُكُمْ إِلى بَقآءٍ.»[4] : (بقاء و پايداريتان رو به فناء و نيستى، و نيستىتان رو به بقاء
مىباشد.) و نيز: «فِى المَوْتِ راحَةُ السُّعدآءِ.»[5] : (راحتى سعادتمندان و نيكبختان تنها در مرگ حاصل مىشود.)
آرى، يگانه چيزى كه سالك بايد از ابتداء سير تا انتهايش به آن اهميّت تمام دهد، روحِ «طلب» است كه او را به كوشش مىدارد و در نتيجه، در اين عالم و يا پس از اين عالم به مقصد نائل مىسازد. به گفته خواجه در جايى :
سرّ سوداى تو اندر سر ما مىگردد تو ببين در سر شوريده چهها مىگردد
هر چه بيداد و جفا مىكند آن دلبر ما همچنان در پى او، دل به وفا مىگردد
دل حافظ چو صبا بر سر كوى تو مقيم دردمندى است، به امّيد دوا مىگردد[6]
بگشاى تربتم را بعد از وفات و بنگر كز آتش درونم، دود از كفن برآيد
اى دوست! اگر باور نمىدارى كه تو را مىجويم و مىخواهم، پس از مردن، مزار مرا بگشاى تا بنگرى كه چگونه آتش درونى طلبم، جانم را سوزانيده و دودِ آن از كفنم بر مىآيد. سخنى است عاشقانه.
كنايه از اينكه: روح طلب ديدارت نه تنها در زمان حياتم، كه پس از مرگ نيز از من جدا نمىشود: كه: «وَقَدْ عَلِمْتُ أَنْ أَفْضَلَ زادِ الرّاحِلِ إِلَيْکَ عَزمُ إِرادَة يَخْتارُکَ بِها، وَقَدْ ناجاکَ بِعَزْمِ الإِرادَةِ قَلْبى.»[7] : (و به طور قطع، مىدانم كه بهترين توشه كوچ كننده به سوى تو،
همان اراده جازم اوست كه با آن تنها تو را بر مىگزيند، و همانا دلم با اراده جازم و ثابت با تو در مناجات است.) به گفته خواجه در جايى :
ندارم دستت از دامن،بجز در خاك وآندم هم چو بر خاكم گذار آرى، بگيرد دامنت گَرْدَم[8]
بنماى رخ كه خلقى،حيران شَونَد و واله بگشاى لب كه فرياد، از مرد و زن برآيد
كنايه از اينكه: اى دوست! چرا جمال خود را نمىنمايى تا همه را با ديدارت حيران و سرگشته كنى؟ و چرا سخن نمىگويى تا فرياد مرد و زن از شيرينى و شنيدن گفتارت بلند گردد و آرامش از آنها گرفته شود؟ «إِلهى! بِکَ هامَتِ القُلُوبُ الوالِهَةُ، وَعَلى مَعْرِفَتِکَ جُمِعَتُ العُقُولُ المُتَبايِنَةُ؛ فَلا تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ إلّا بِذِكْراکَ، وَلا تَسْكُنُ النُّفُوسُ إِلّا عِنْدَ رُؤْياکَ.»[9] (بار الها! دلهاى واله و حيران، پا بست عشق و محبّت توست، و عقول
مختلف بر معرفت و شناسايى تو متّفقند؛ لذا دلها جز به يادت اطمينان نمىيابند، و جانها جز هنگام ديدارت آرام نمىگيرند.)
جان بر لب است و در دل، حسرت كه از لبانش نگرفته هيچ كامى، جان از بدن برآيد
معشوقا! چنان مشتاق ديدار جمالت مىباشم و از حسرت آن در ناراحتى و سوز و گداز بسر مىبرم، كه مىترسم جانم به لب آيد و كامى از تو بر نگرفته از اين جهان بروم.
كنايه از اينكه: محبوبا! مرا از ديدار خود محروم منما؛ كه: «وَرُؤْيَتُکَ حاجَتى، وَجِوارُکَ طَلَبى، وَقُرْبُکَ غايَةُ سُؤْلى.»[10] : (و مشاهدهات تنها خواستهام، و جوارت تنها
مطلوبم، و مقام قربت منتهاى خواهش من است.) و به گفته خواجه در جايى :
اى غايب از نظر! به خدا مىسپارمت جانم بسوختى و به دل، دوست دارمت
بارم ده از كَرَم بَرِ خود، تا به سوزِ دل در پاى، دم به دم گهر از ديده بارمت[11]
لذا در بيت بعد مىگويد :
از حسرت دهانت، جانم به تنگ آمد خود، كامِ تنگ دستان، كى زآن دهن برآيد
معشوقا! عمرى به اشتياق نوشيدن جرعهاى آب حيات از لبان و تجلّيات روح بخشت به سر بردم، جانم به لب آمد و سرانجام قطرهاى از آن نصيبم نگشـت.
حال بيا :
بكن معاملهاى، وين دل شكسته بخر كه با شكستگى ارزد، به صد هزار درست
شدم ز عشق تو شيداى كوه و دشت و هنوز نمىكنى بهترحّم، نطاق سلسله سست[12]
آرى، نوشيدن آب حيات از لبان محبوب، سرمايهاى بس عظيم از محبت او و بندگى خالصانهاى را تمنّا مىكند، و تا عاشق آن سرمايه را نداشته باشد، كجا وى را آب حيات مىبخشند؟ و چگونه تقاضاى آن برايش سزاوار است؟ به گفته خواجه در جايى :
زِ زَرت كنند زيور، به زَرَت كشند در بَر منِ بينواىِ مضطر، چه كنم كه زر ندارم؟
دگرم مگو كه خواهم، كه ز درگهت برانم تو بر اينو منبر آنم،كهدل از تو بر ندارم[13]
گفتم به خويش: كزوى برگير دل، دلم گفت كار كسى است اين كو، با خويشتن برآيد
با خود گفتم: حال كه دلدار به من عنايتى ندارد و مرا از ديدارش بهرهمند نمىسازد، دل از او برگيرم، دلم گفت: آرى، دلكندن از او كار هشياران است نه عاشقان و فريفتگانش؛ كه: «إِلهى! كُلَّما أَخْرَسَنى لَؤْمى، أَنْطَقَنى كَرَمُکَ، وَكُلَّما آيَسَتْنى أَوْصافى، أَطْمَعَتْنى مِنَنُکَ.»[14] : (بار الها! هر گاه نارساييها و اعمال زشتم مرا از گفتار در پيشگاهت
نگاه مىدارد، كرم و بزرگوارى تو مرا به سخن گفتن مىدارد؛ و هر زمان خصلتهايم مرا مأيوس مىكند، احسانهاى تو مرا به طمع مىآورند.) و به گفته خواجه در جايى :
بيدار، در زمانه نديدى كسى مرا در خواب اگر خيال تو گشتى مصوّرم
من عمر، در غم تو به پايان برم ولى باور مكن كه بى تو زمانى بسر برم[15]
هر يك شكن ز زلفت، پنجاه شست دارد چون اين دل شكسته، با آن شكن برآيد؟
اى دوست! اين گونه كه مىنگرم همه مظاهرت را از طريق كثرات گرفتار و صيد نموده و به دام خود افكندهاى، ديگر براى چون منى شكسته بال و پر، و يا شكسته دل جايى نمانده است. سخنى است عاشقانه.
در واقع خواجه مىخواهد بگويد: جايى كه در دام زلف و مظاهرت، انبياء و اولياء : صيدت شده باشند، مرا چه ارزش كه صيد تو باشم؟
و ممكن است منظور خواجه از بيت، معنايى باشد كه در حاشيه حافظ قدسى[16] نوشته شده است.
بر بوى آنكه در باغ، يابد گلى چو رويت آيد نسيم و هر دم، گِرد چمن برآيد
در واقع مىخواهد بگويد: اى دوست! علّت آنكه در چمنزار مظاهرت بر گِرد هر مظهرى مىگردم، آن است كه گُلِ جمال تو را با ديده دل از طريق ايشان مشاهده نمايم؛ زيرا دانستهام تو با آنها، و محيط به آنهايى، و با ايشان مىتوانمت بيابم: كه : (فَسُبْحانَ الّذى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ، وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ )[17] (پس پاك و منزّه است خدايى
كه ]عالم [ ملكوت هر چيزى تنها به دست اوست، و تنها به سوى او بازگشت مىكنيد.) به گفته خواجه در جايى :
دلم را شد سر زلف تو مسكن بدين سانش فرو مگذار و مشكن
وگر دل سر كشد چون زلف از خط به دست آرش، ولى در پاش مفكن[18]
هر دم چو بىوفايان، نتوان گرفت يارى ماييم وآستانش، تا جان ز تن برآيد
محبوبا! من آن عاشق و بنده بىوفايى نيستيم كه هر ساعتى دل به غير تو دهم. تا جان در تن دارم، سر بندگى به درگاه تو مىسايم و بس. خواه مرا بپذيرى يا نپذيرى؛ كه: «كيْفَ يُرْجى سِواکَ، وَأَنْتَ ما قَطَعْتَ الإِحْسانَ؟ وَكَيْفَ يُطْلَبُ مِنْ غَيْرِکَ، وَأَنْتَ ما بَدَّلْتَ عادَةَ الإِمْتِنانِ؟»[19] : (چگونه به غير تو اميدوار مىتوان شد، در صورتى كه تو هرگز
احسان و نيكىات را قطع ننمودهاى؟ و چگونه از غير تو مىتوان طلب نمود، و حال آنكه عادت لطف و كرمت را تغيير ندادهاى؟)
برخيز تا چمن را، از قامت و قيامات هم سرو در برآيد، هم نارْوَنْ برآيد
محبوبا! تو برايم ظهور نكردهاى و جمال خود را با مظاهرت براى من آشكار ننمودهاى، هر يك از موجوداتت جلوهاى و قيامى و قامتى در نظرم مىآورند و مرا به خود مىخوانند. جلوهاى بنما تا نه تنها من، كه هر موجودى با ديدن جمالت با خويش، سَرْوِ قامتت را بنگريم و ديگر به خود و قد و قامت خود ننازيم.
كنايه از اينكه: اى دوست! ما مشتاق ديدارت مىباشيم (البته نه در كنار مظاهر) و مىخواهيم تو را از راه ايشان، و با ايشان مشاهده كنيم، به آن گونه كه فرمودهاى: «سَنُريْهِمْ آياتِنا فِى الآفاقِ وَفى أَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ. أَوَلَم يَكْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شىْءٍ شَهيدٌ؟ أَلا! إِنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِمْ، أَلا! إِنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ.»[20] : (به زودى
نشانههاى روشن خود در آفاق و نواحى ]جهان [ و در جانهايشان را به آنها نشان
خواهيم داد، تا براى آنان روشن گردد كه تنها او حقّ است. آيا اينكه پروردگارت بر هر چيزى مشهود است ]جهت روشن شدن اينكه او حقّ است [ كفايت نمىكند؟ آگاه باش! كه آنها از لقاى پروردگارشان در شكّ و انكارند. آگاه باش! كه او بر هر چيزى احاطه دارد.)
گويند ذكر خيرش، در خيل عشقبازان هر جا كه نام حافظ، ز آن انجمن برآيد
اى خواجه! چرا عشاق در مجلس ذكرشان از تو سخن نگويند و ذكر خيرت را نكنند كه گفتار تو مجلس آراى ايشان است. به گفته خواجه در جايى :
نام حافظ رقم نيك پذيرفت، ولى پيش رندان،رقم سود و زيان اين همه نيست[21]
و در جاى ديگر :
عراقو پارس گرفتى بهشعر خويش،حافظ! بيا كه نوبت بغداد و وقت تبريز است[22]
[1] ـ بقره : 156.
[2] ـ بحارالانوار، ج 44، ص 381.
[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص 370.
[4] و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص 372.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص 221.
[7] ـ اقبال الاعمال، ص 678.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 396، ص 296.
[9] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 151.
[10] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص 70.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 50، ص 71.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 460، ص 336.
[14] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 395، ص 294.
[16] ـ ص 163.
[17] ـ يس : 83.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص 344.
[19] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[20] ـ فصّلت : 53 و 54.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 83، ص 92.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 60، ص 78.