• غزل  189

دوش از جناب آصف پيك بشارت آمدكز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد

خاك وجود ما را از آب باده گل كُن         ويران سراى دل را گاه عمارت آمد

اين شرح بى‌نهايت كز حُسن يار گفتند         حرفى است از هزاران كاندر عبارت آمد

عيبم بپوش زنهار اى خرقه مى آلود         كان شيخ پاكدامن بهر زيارت آمد

امروز جاى هر كس پيدا شود ز خوبان         كان ماه مجلس آرا اندر صدارت آمد

بر تخت جم كه تاجش محراب آفتابست         همّت نگر كه مورى با اين حقارت آمد

از چشم شوخش اى دل ايمان خود نگه دار         كآن جادوى كمانكش بر عزم غارت آمد

درياست مجلس شاه درياب وقت وبشناس         هان اى زيان رسيده وقت تجارت آمد

آلوده‌اى تو حافظ فيضى زشاه درخواه         كان عنصر سماحت بهر طهارت آمد

دوش از جناب آصف، پيك بشارت آمد         كز حضرت سليمان، عشرت اشارت آمد

از بيت فوق بر مى آيد كه بشارت وصالى در خواب يا بيدارى به خواجه داده شده، كه مى‌گويد: شب گذشته، پيكى، خبر خوشى از جانب حضرت دوست توسّط يكى از نزديكانِ درگاهش (رسول الله 9 و يا اميرالمؤمنين 7 و يا يكى از اولياء دوازده‌گانه : و يا يكى از برجستگان ديگر) به من رسانيده و مژده روزگار عيش و عشرت با دوست را داد. در جايى مى‌گويد :

رسيد مژده كه ايّام غم نخواهد ماند         چنان‌نماند وچنين نيز هم نخواهد ماند

توانگرا! دل درويشِ خود بدست آور         كه مخزن زَرْ و گنج درم نخواهد ماند

سروش عالم غيبم بشارتى خوش داد         كه بر در كرمش، كس دُژَم نخواهد ماند[1]

لذا خواجه آن بشارت را قطعى تلقّى كرده و در بيت بعد مى‌گويد :

خاكِ وجود ما را از آب بادهِ گل كن         ويران سراىِ دل را، گاهِ عمارت آمد

محبوبا! هنگام آن رسيده كه دلِ ويران ما (كه خواطر و آمال و آرزوها آن را ويران ساخته و ديگر جايى براى تو نگذاشته)، خلوت سرايت شود و آباد گردد؛ پس بيا و خاك وجود ما را با شراب مهر و محبّت و ذكر و مراقبه به جمالت گِل كن، تا جز تو نخواهيم و ندانيم و ديگر به هيچ خاطره و تعلّقى، آبادى آن از بين نرود. الهى!
كه ايّام عمارت و آبادانى دل ما فرا رسيده باشد.

«إِلهى! أُنْظُرْ إِلَىَّ نَظَرَ مَنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ، وَاسْتَعْمَلْتَهُ بِمَعُونَتِکَ فَأَطاعَکَ.»[2] : (معبودا! به من

همچون كسى كه او را خواندى و اجابتت نمود، و به يارى خود به عملش گماردى و اطاعتت نمود، بنگر.) و نيز: «إِلهى! هَبْ لى قَلْبآ يُدْنيهِ مِنْکَ شَوْقُهُ، وَلِسانآ يُرْفَعُ ]يَرْفَعُهُ  [إِلَيْکَ صِدْقُهُ، وَنَظَرآ يُقَرِّبُهُ مِنْکَ حَقُّهُ.»[3] : (بار الها! به من دلى عنايت نما كه شوقش آن را به تو نزديك گرداند، و زبانى كه صدق و راستى‌اش به درگاهت آورده شود ]ويا: صدق و راستى‌اش آن را به سويت بالا كشد.[ و نظر و نگرشى كه حقيقت بينى‌اش آن را در نزدت مقرّب گرداند.) و به گفته خواجه در جايى :

گر دولت وصالت خواهد درى گشودن         سرها بر اين تخيّل، بر آستان توان زد

از شرم در حجابم، ساقى! تلطّفى كن         باشد كه بوسه‌اى‌چند،بر آن‌دهان توان‌زد[4]

اين شرح بى‌نهايت كز حسن يار گفتند         حرفى‌است از هزاران، كاندر عبارت آمد

گويا آن بشارتى كه به خواجه داده شده، تحقّق يافته كه در اين بيت از چگونگى ديدارش خبر داده و مى‌گويد: دوست ما بالاتر از آن است كه به توصيف آيد؛ كه : (سُبْحانَ اللهِ عَمّا يَصِفُونَ، إِلّا عِبادَ اللهِ المُخْلَصينَ )[5] : (خداوند از آنچه كه او را توصيف

مى‌كنند، پاك و منزّه است، جز از توصيف بندگان مخلَص و پاك شده خداوند.)

و نيز اميرالمؤمنين 7 فرمود: «أَلْحَمْدُللهِ الَّذى أَعْجَزَ الاَْوْهامَ أَنْ تَنالَ إِلّا وُجُودَهُ، وَحَجَبَ العُقُولَ عَنْ أَنْ تَتَخَيَّلَ ذاتَهُ فى امْتِناعِها عَنِ الشَّبَهِ وَالشَّكْلِ.»[6] : (حمد و سپاس مخصوص

خداوندى است كه خيالهاى بشر را از راه يافتن مگر به اصل وجودش ناتوان گردانيده، و عقلها را از تخيّل و تصوّر ذاتش منع نمود، چون از شباهت و همگونى به دور است.) و همچنين فرمود: «أَلْحَمْدُللهِ الَّذى لا تَبْلُغُ مِدْحَتَهُ القائِلُونَ، وَلا يُحصüى نِعَمَهُ العادُّونَ، وَلا يُؤَدّى حَقَّهُ المُجْتَهدُون؛ أَلَّذى لا يُدْرِكُهُ بُعْدُ الهِمَمِ، وَلا يَنالُهُ غَوْصُ الفِطَنِ؛ أَلَّذى لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدُودٌ، وَلا نَعْتٌ مَوْجُودٌ، وَلا وَقْتٌ مَعْدُودٌ، وَلا أَجَلٌ مَمْدُودٌ.»[7] : (حمد و سپاس

مختصّ خداوندى است كه گويندگان به مدح و ثنايش نمى‌رسند، و شمارندگان نمى‌توانند نعمتهاى او را بشمارند، و تلاش كنندگان ]در عبادت  [نمى‌توانند حقّ او را ادا نمايند؛ خدايى كه بلندى همّتها و اراده‌هاى جازم او را درك نمى‌كند، و فرو رفتن افهام تيز به او نمى‌رسد، كسى كه براى صفت او اندازه مشخص، و وصف موجود، و وقت معيّن، و نهايت معلومى نيست.)

آنان كه او را به كمالات خوانده‌اند، حرفى از هزاران توصيف را در عبارت آورده‌اند؛ زيرا همان طور كه ذات حضرت دوست بى‌نهايت است، حُسن او نيز پايان و نهايتى ندارد. آرى! موجودِ محدود، چگونه مى‌تواند با بيانى محدود و عبارتى محدود او را بستايد؟! به گفته خواجه در جايى :

بيان وصف تو گفتن، نه حدّ امكان است         چرا كه وصف تو بيرون، زحدّ اوصاف‌است

ز چشم عِشق توان ديد، روىِ شاهد غيب         كه نور ديده عاشق، زقاف تا قاف است[8]

عيبم بپوش زنهار، اى خرقه مى آلود!         كان شيخ پاك دامن، بَهرِ زيارت آمد

گويا اين اوّلين مرتبه‌اى بوده كه حضرت دوست براى خواجه تجلّى نموده و تا اين هنگام به زهد و عبادات قشرى معروف بوده. در اين بيت خطاب خود را در ظاهر متوجّه خرقه زهد، نموده، و در واقع وجود عنصرى‌اش را مخاطب قرار داده و
مى‌گويد :

مبادا عملى انجام دهى تا آشكار شود كه شب گذشته پيمانه‌اى از شرابِ مشاهدات نصيبت گشته، و زاهدى كه تاكنون تو را با خود هم عقيده مى‌دانسته از سرّت آگاه شود.

اى خرقه مى آلودِ خواجه! از آشكار ساختن روش وى بپرهيز، كه آن شيخ پاكدامن براى زيارتش آمده.

امروز جاى هر كس، پيدا شود زخوبان         كان ماهِ مجلس آرا، اندر صدارت آمد

خواجه در اين بيت نيز مجدّدآ به مشاهده خود اشاره كرده و مى‌گويد: حال كه دوست براى ما جلوه كرد، ارزش اين ديدار را بر هر چيز مقدّم مى‌داريم.

به گفته خواجه در جايى :

چه ره بود اين كه زد در پرده مطرب         كه مى‌رقصند با هم مست و هشيار؟

از اين افيون كه ساقى در مِىْافكند         حريفان را نه سر ماند و نه دستار[9]

و فهميديم كه خوبان عالم (انبياء و اولياء: ) در چه مقام و منزلتى قرار دارند؛ كه حضرت سيّدالشهداء 7 مى‌فرمايد: «أَنْتَ الَّذى أَشْرَقْتَ الأَنْوارَ فى قُلُوبِ أَوْلِيآئِکَ حَتّى عَرَفُوکَ وَوَحَّدُوکَ ]وَجَدُوکَ [.»[10] : (تويى كه انوار را در دل اوليائت تاباندى تا به مقام

معرفت و توحيدت نائل آمدند ]يا: تو را يافتند[)

بر تخت جم كه تاجش، محراب آفتاب است         همّت نگر كه مورى، با اين حقارت آمد

كنايه از اينكه: گرچه ما مورى بيش نيستيم، امّا با بال همّت خود به جايى قدم نهاده و بر تختى نشسته‌ايم كه جايگاه برجستگان عالم است. و بر اثر متابعت از
ايشان، خود را به مقام خلافة اللّهى رسانده‌ايم؛ كه: «أَللّهُمَّ! وَاهْدِنا إِلى سَوآءِ السَّبيلِ، وَاجْعَلْ مَقيلَنا عِنْدَکَ خَيْرَ مَقيلٍ، فى ظِلٍّ ظَليلٍ؛ فَإِنَّکَ حَسْبُنا وَنِعْمَ الوَكيلُ.»[11]  : (بار خدايا! ما را

به راه راست هدايت فرما، و استراحتگاه را در نزد خود، بهترين آسايشگاه در سايه دائمى ]رحمتت [ قرار ده؛ زيرا تنها تو براى ما كافى هستى و چه خوب كارگذارى!)

از چشم شوخش اى دل! ايمانِ خود نگه‌دار         كان جادوى كمانكش، بر عزم غارت آمد

خواجه در اين بيت خود را از چيزى كه در واقع مطلوب اوست، پرهيز داده و مى‌گويد: دوست، براى غارتگرى خيالات و خواطر و حتّى ايمان قشرى تو آمده و جلوه‌گرى نموده، چون جمال جذّابش برايت جلوه كند، چيزى براى تو باقى نخواهد گذاشت، حتّى ايمان ظاهرى را نيز از تو خواهد ستانيد. توجّه داشته باش كه از همه چيز تهى دست خواهى شد؛ لذا در جايى مى‌گويد :

به مژگانِ سيه كردى، هزاران رخنه در دينم         بيا كز چشم بيمارت، هزاران دُرْد برچينم

اگر برجاى من،غيرى‌گزيند دوست،حاكم‌اوست         حرامم باد اگر من جان،به جاى دوست بگزينم

جهانِ فانى و باقى، فداىِ شاهد و ساقى         كه سلطانىّ عالم را، طُفيل دوست مى‌بينم[12]

در واقع، خود را متوجّه مى‌كند كه آماده باش و دست و پائى در اين امر مزن كه صلاح تو در اين تهى دستى است.

درياست مجلس شاه، درياب وقت و بشناس         هان اى زيان رسيده! وقت تجارت آمد

چون دوست جلوه نمود و به درياى مقصود راه يافتى، از اين موقعيّت خويش استفاده كن و از گوهرهاى اين دريا بهره‌مند شو. عمرى را در خسران و زيان بسر بردى بس است، پوزش از آن بطلب و دوام ديدارش را بخواه و بگو :

«إِلهى؛ كَيْفَ أَنْقَلِبُ مِنْ عِنْدِکَ بِالخَيْبَةِ مَحْرُومآ وَقَدْ كانَ حُسْنُ ظَنّى بِجُودِکَ أَنْ تَقْلِبَنى بِالنَّجاةِ مَرْحُومآ؟ إِلهى! وَقَدْ أَفْنَيْتُ عُمْرى فى شِرَّةِ ]شَرَهِ [ السَّهْوِ عَنْکَ، وَأَبْلَيْتُ شَبابى فى سَكْرَةِ التَّباعُدِ مِنْکَ.»[13] : (بار الها! چگونه محروم و نوميد از نزد تو برگردم، در صورتى كه حسن ظنّم

به جود و احسانت آن بود كه مرا با نجات دادنت مورد رحمت خود قرار دهى؟ معبودا! عمرم را در حرص و نشاطِ ]ويا: آز شديد[ غفلت از تو فانى ساختم، و جوانى‌ام را در مستى بُعد و دورى از تو فرسودم.)

و بگو: «إِلهى! وَأَلْهِمْنى وَلَهَاً بِذِكْرِکَ إِلى ذِكْرِکَ، وَ]اجْعَلْ [ هِمَّتى فى رَوحِ نَجاحِ أَسْمائِکَ وَمَحَلِّ قُدْسِکَ.»[14] : (معبودا! و با يادت مرا واله و حيران ياد خود گردان، و همّتم را در نشاطِ

كاميابى اسماء و مقام قدست قرار ده.)

و ممكن است منظور خواجه از «شاه» در بيت پايانى، اميرالمؤمنين7 باشد، چنانكه از برخى ابيات غزليّاتش برمى‌آيد. در جايى مى‌گويد :

شمع بزم آفرينش، شاه مردان است و بس         گر تويى از جان‌غلامِشاهِ مردان،غم‌مخور[15]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

اى دل! غلامِ شاه جهان باش و شاه باش         پيوسته در حمايت لطف اِله باش

آن را كه‌دوستى‌علىّنيست،كافراست         گو زاهد زمانه و، گو شيخ راه باش

امروز زنده‌ام به ولاى تو يا علىّ!         فردا به روح پاك امامان، گواه باش[16]

آلوده‌اى تو حافظ! فيضى ز شاه درخواه         كان عنصر سماحت، بَهرِ طهارت آمد

اى خواجه! حال كه دوست صاحب بذل و بخشش و عنايتت جلوه نموده و مى‌خواهد به كلّى از خويشت بستاند، و تو نيز آلوده شرك و دوئيّت و گناه وجودى مى‌باشى از او فيضى بطلب تا شايد از آن آلودگيها بيرون آيى و بكلّى به حضرتش متوجّه گردى؛ كه: «إِلهى! لَمْ يَكُنْ لى حَوْلٌ فأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِيَتِکَ، إِلّا فى وَقْتٍ أَيْقَظْتَنى لِمَحبَّتِکَ، وَكما ]كُلَّما[ أَرَدْتَ أَنْ أكُونَ، كُنْتُ، فَشَكَرْتُکَ بِإِدْخالى فى كَرَمِکَ، وَلِتَطْهيرِ قَلْبى مِنْ أَوْساخِ الغَفْلَةِ عَنْکَ.»[17] : (بارالها! من ]از اوّل خلقتم  [قدرتى نداشتم، تا از معصيت و

نافرمانى‌ات باز گردم، مگر آنكه تو خود مرا به عشق و محبّتت بيدار نمودى، و چنانكه ]يا: هرگونه كه  [مى‌خواستى ]در طاعت تو[ بشوم، شدم؛ لذا به خاطر اينكه مرا در كرمت داخل نمودى و قلبم را از پليديهاى غفلتِ از خود پاك و پاكيزه گردانيدى، تو را شكر گذاردم.)

و ممكن است دو بيت آخر، اشاره به آمدن شاه نعمت الله ولىّ به شيراز و ملاقات خواجه با وى باشد (چنانكه گفته‌اند)، كه فرمود: درياست مجلس شاه، درياب…

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 199، ص 167.

[2] و 2 ـ اقبال الاعمال، ص 686.

[3]

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 197، ص 166.

[5] ـ صآفات : 159 و 160.

[6] ـ بحارالانوار، ج4، ص 221، روايت 1. ظاهرآ روايت مى‌خواهد بگويد: عقل بشرى تنها اصل وجودخدا را مى‌فهمد امّا به كنه ذات او و صفات او نمى‌تواند پى ببرد.

[7] ـ بحارالانوار، ج 4، ص 247، روايت 5.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 57، ص 76.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 388، ص 226.

[10] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص 678.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 392، ص 292.

[13] ـ اقبال الاعمال، ص 686.

[14] ـ اقبال الاعمال، ص 687.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 305، ص 238.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 328، ص 252.

[17] ـ اقبال الاعمال، ص 686.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا