غزل 186
دمى با غم بسربردن جهان يكسر نمىارزدبمى بفروش دلق ما كز اين بهتر نمىارزد
بكوى ميفروشانش بجامى بر نميگيرند زهى سجاده تقوى كه يك ساغر نمىارزد
شكوه تاج سلطانى كه بيم جان در او درجاست كلاهىدلكشاستامّا بدردسر نمىارزد
رقيبم سرزنشها كرد كز اين باب رخ برتاب چه افتاد اين سرما را كه خاك در نمىارزد
تو را آن به كه رُوى خُود ز مشتاقان بپوشانى كه سوداى جهاندارى غم لشگر نمىارزد
بشو اين نقش دلتنگى كه در بازار يكرنگى مرقّعهاى گوناگون، مِىِ احمر نمىارزد
ديار و يار مردم را مقيّد ميكند ليكن چه جاى پارسكاين محنتجهان يكسر نمىارزد
بس آسان مينمود اوّل غم دريا ببوى سود غلط كردم كه يك طوفان بصد گوهر نمىارزد
برو گنج قناعت جوى و كُنج عافيت بنشين كه يكدم تنگدل بودن به بحر و بر نمىارزد
چو حافظ در قناعتكوش و از دنياى دون بگذر كه يكجو منّت دونان بصد من زر نمىارزد
دمى با غم بسر بردن، جهان يكسر نمىارزد به مى بفروش دلق ما، كز اين بهترنمىارزد
آرى، غم و اندوهى كه بشر گرفتار آن است، به جهت حبّ نفس و خودبينى و خودپسندى اوست. و چون بر خلاف خواستهاش امرى پيش آيد، غمگين و نگران مىشود. ولى چنانچه از اين صفت ناپسنديده مبرّا گردد، آنگاه است كه از غم و اندوه رهايى مىيابد. خلاصى از اين معنى ممكن نيست جز به ذكر و محبّت و مشاهده حضرت دوست؛ زيرا جلوه او، سالك عاشق را از خود مىستاند و ديگر خويش را نمىبيند تا غم داشته باشد؛ لذا مىگويد: دمى با غم بسر بردن…
يعنى، محبوبا! حال كه جهان و كار آن، ارزش لحظهاى غم و اندوه را ندارد، دلق بشرى ما را به بهاى مىِ مشاهده جمالت خريدارى كن و آن را از ما بگير، كه اين گرفتن، بهترين و با ارزشترين چيزى است كه ما را از وابستگيهاى عالم طبيعت رهايى مىبخشد.
و ممكن است منظور از بيت اين باشد: اى دوست! گرفتارى غم عشق، و يا ابتلاء به دورى تو، با تمامى جهان برابرى نمىكند و چاره آن است كه لباس بشرى و عبادات قشرى و سطحى را به لطفت از ما بستانى، تا از غم عشق و دورىات رهايى يابيم؛ كه: «إِلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَاجْمَعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةً تُوصِلُنى إِلَيْکَ.»[1] :
(بار الها! بازگشت و توجّه به آثار و مظاهر، موجب دورى ديدارت مىشود، پس با بندگيى كه مرا به تو واصل سازد، تصميم و نيّتم را بر خويش متمركز نما.)
ولى افسوس! كه :
به كوى مى فروشانش، به جامى بر نمىگيرند زهى سجّاده تقوى كه يك ساغر نمىارزد
نه تنها دوست سجّاده ريايى و عبادات خشك ما را نمىپذيرد، كه اولياء و اساتيد نيز به تقواى خشك و بىمحتواى ما عنايتى ندارند و حاضر نيستند با راهنماييشان موجبات ديدار محبوب را فراهم سازند. در جايى مىگويد :
من اين دلق مُلَمَّع را بخواهم سوختن،روزى كه پير مى فروشانش به جامى برنمىگيرد[2]
شكوهِ تاجِ سلطانى، كه بيم جان در او درج است كلاهى دلكش است امّا، به دردسر نمىارزد
كنايه از اينكه: اگر چه نيل به آمال و آرزوهاى جهان هستى، كه بالاترين آنها رسيدنِ به تاج سلطنت است، در ظاهر فريبنده و زيباست؛ ولى مشكلات آن، روح و جان و انسانيّت انسان را نابود مىسازد؛ لذا لذايذ و عظمت ظاهرىاش به پشيزى نمىارزد؛ پس بايد در فكر سلطنت ديگرى شد و آمال و آرزوهاى خود را به جايى برد كه در زير آن هزاران نعمت و لذّت نهفته است. و آن، جز نعمت معرفت و مشاهده اسماء و صفات حضرت دوست نمىباشد؛ كه: «]إِلهى![ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟ وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟ لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَّوِلاً.»[3] :
(]معبودا![ آن كسى كه تو را از دست داد، چه چيزى را يافت؟ و آن كه تو را يافت،
چه چيزى را از دست داد؟ هر كس كه به غير تو راضى و مايل شد، محروم گشت، و هر كه از تو روگردان شد، زيان برد.)
رقيبم سرزنشها كرد، كز اين باب رُخ برتاب چه افتاد اين سر ما را؟ كه خاك در نمىارزد
محبوبا! شيطان مرا بسيار ملامت نمود كه از عبوديّت و توجّه به تو دست كشم؛ امّا من با آنكه خود را لايق بندگىات نمىدانستم، شور و عشق محبّتم بدان مىداشت كه سر به پيشگاهت بسايم، و خود نيز فرمودهاى كه :(لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ، إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبينٌ؛ وَأَنِ اعْبُدُونى، هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ.)[4] : (شيطان را نپرستيد، كه او
دشمن آشكار شماست؛ و مرا بپرستيد، كه اين صراط مستقيم و راه راست است.)
به گفته خواجه در جايى :
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند، چه باك منّت خداى را، كه نِيَم شرمسار دوست[5]
تو را آن بِهْ، كه روى خود ز مشتاقان بپوشانى كه سوداى جهاندارى، غم لشكر نمىارزد
اين بيت سخنى است عاشقانه همراه با تمنّاى وصال هميشگى.
مىگويد: محبوبا! چنانچه مىخواهى براى مشتاقان خود جلوه كنى و سپس به فراقشان مبتلا سازى، شايسته است از ايشان رُخ بپوشانى تا تو را نبينند و پس از ديدارت به آتش فراقت نسوزند؛ زيرا اين امر چون سوداى جهاندارى است كه با غم لشكر كشىاش نمىارزد.
در واقع، خواجه با اين بيان تمنّاى ديدار هميشگى را مىنمايد؛ كه: «وَامْنُنْ
بِالنَّظَرِ إِلَيْکَ عَلَىَّ، وَانْظُرْ بِعَيْنِ الوُدِّ وَالْعَطْفِ إِلَىَّ، وَلا تَصْرِفْ عَنّى وَجْهَکَ، وَاجْعَلْنى مِنْ أَهْلِ الإِسعادِ وَالحُظْوَةِ عِنْدَکَ. يا مُجيبُ! يا أَرْحَمَ الرّاحِمينَ.»[6] : (و بر من منّت نِهْ كه به تو بنگرم، و با
چشم دوستى و مهربانى به من بنگر، و روى از من برمگردان، و مرا از كسانى كه نزد تو خوشبخت و داراى مقام و منزلت هستند، قرار ده. اى اجابت كننده! اى مهربانترين مهربانان!)
بِشُو اين نقش دلتنگى، كه در بازار يكرنگى مرقَّعهاى گوناگون، مِىِ احمر نمىارزد
خواجه در اين بيت به خود خطاب كرده و مىگويد: اين همه از محبوب شكوه مكن، كه چرا وصال دائمى ندارم؛ زيرا كسى كه در بازار صدق و يكرنگى با خدا و دوست حقيقى معامله نمود و خود را به او فروخت؛ كه: (وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللهِ)[7] : (و بعضى از مردم جان خود را براى بدست آوردن خشنودى
خداوند مىفروشند.) و وى خريدارش گرديد؛ كه: (إِنَّ اللهَ اشْتَرى مِنَ المُؤْمِنينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوالَهُمْ )[8] : (خداوند، جان و مال مؤمنين را خريدارى نمود.)؛ ديگر نبايد دلتنگى
و ناراحتى داشته باشد، بلكه بايد از خود گله و شكايت كند كه با پوشيدن لباسهاى گوناگون تعلّقات و دل به غير دوست دادن، طالب مى مشاهدات پر شور او گشتن امر محالى است. اينجاست كه بايد بگويد: «وَأَسْتَغْفِرُکَ مِنْ كُلِّ لَذَّةٍ بِغَيْرِ ذِكْرِکَ، وَمِنْ كُلِّ راحَةٍ بِغَيْرِ أُنْسِکَ، وَمِنْ كُلِّ سُرُورٍ بغَيْرِ قُرْبِکَ، وَمِنْ كُلِّ شُغْلٍ بِغَيْرِ طاعَتِکَ.»[9] : (واز هر لذّتى بىيادت،
و از هر آسايش بىانس با تو، و از هر شادمانى و نشاطى جز قربت، و از هر كارى غير طاعتت، آمرزش مىطلبم.)
ديار و يار، مردم را مقيَّد مىكند، ليكن چه جاى پارس،كاين محنت،جهان يكسر نمىارزد
گويا منظور خواجه از «يار»، استادش باشد.
مىگويد: دو چيز، مردم را بر آن مىدارد كه در شهر خود بمانند: وطن مألوف خويش؛ و استاد معنوى. حال كه يار و استاد من در فارس نيست، آيا ماندن در شيراز در مقابل دورى او چه ارزش و بهايى دارد؟! زيرا حيات سالك عاشق در ديدار اوست. به گفته آيت الله ميرزا حبيب الله خراسانى :
مكن انكار، كه از همّت مردان چه عجب مور بودم، نَفَسِ پير، سليمانم كرد
خضرِ وقتآمد و از لطف،به يكباره خلاص ناگه از پيروى غول بيابانم كرد
مردهاى بودم پوسيده تن اندر به كَفَن نفحه عيسوى آمد، همه تن جانم كرد
آدمى نيستم ار شاكر نعمت نَبُوَم ديو بودم، كرم و لطف تو انسانم كرد
دُرْد بودم، كرم وجُود تو بخشيد صفا دَرْد بودم، نظر لطف تو درمانم كرد[10]
بس آسان مىنمود اوّل، غمِ دريا به بوى سود غلط كردم كه يك طوفان، به صد گوهر نمىارزد
اين بيت بيانگر دلتنگى خواجه از روزگار هجران است.
مىگويد: به عشقِ يافتنِ گوهر معرفت و مشاهده دوست بود كه از روز نخست
در راه او قدم نهادم، ولى نمىدانستم كه چه طوفانهاى مهلك و ناملايماتى را در راه رسيدن به مقصود بايد به خود بپذيرم. به گفته خواجه در جايى :
أَلا يا أَيُّهَا السّاقى! أَدِرْ كَأْسآ وَناوِلْها[11] كه عشق آسان نمود اوّل، ولى افتاد مشكلها
به بوىِ نافهاى كآخر صبا ز آن طرّه بگشايد زتاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دلها
شب تاريك و بيم موج و گردابى چنين هايل كجا دانند حال ما، سبكباران ساحلها؟[12]
برو گنج قناعت جوى و كُنجِ عافيت بنشين كه يك دَم تنگدل بودن، به بحر و برّ نمىارزد
اى سالك طريق حق! اگر مىخواهى از آفتها و ناملايمات جهان در امان و عافيت باشى و آسيبى معنوى از آنها نبينى، بايد تنها خدا را در نظر داشته و بدان گنج گرانمايه قناعت بنمايى، كه : (قُلِ: اللهُ. ثُمَّ ذَرْهُمْ فى خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ )[13] : (بگو :
خدا، و سپس آنان را واگذار در گفتار باطلى كه فرو رفتهاند، به بازى بپردازند.) و نيز : (فَفِرُّوا إِلَى اللهِ، إِنّى لَكُمْ مِنْهُ نَذيرٌ مَبينٌ )[14] : (پس به سوى خدا بگريزيد، كه من
ترساننده آشكار از جانب او هستم.) و نيز: «كَفى بِالْقَناعَةِ مُلْكآ.»[15] : (سرمايهاى بهتر از
قناعت براى بشر نمىباشد.) و همچنين: «سُئِلَ عَلَيْهِ السَّلامُ عَنْ قَوْلِهِ تَعالى: (فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً )[16] فَقالَ: هِىَ القَناعَةُ.»[17] : (از اميرالمؤمنين عليه السّلام در باره گفتار
خداوند متعال: «پس حتمآ او را زنده مىكنيم، زندگانى پاكيزهاى.» سؤال شد، فرمود: مراد قناعت است.)
زيرا سفر به خشكى و دريا براى بهدست آوردن متاع دنيوى، ارزش ندارد كه انسانِ متوجّه به خدا را لحظهاى از مشكلات آن تنگدل كند؛ كه رسول الله9 به ابىذر فرمود: «يا أباذَرٍّ! إِنّى قَدْ دَعَوْتُ اللهَ ـ جَلَّ ثَناؤُهُ ـ أَنْ يَجْعَلَ رِزْقَ مَنْ يُحِبُّنِى، الكَفافَ.»[18] :
(اى ابوذر! همانا من از خداوند ـ كه ثنايش بزرگ بادـ خواستم كه روزىِ كسى كه مرا دوست مىدارد، به اندازه كفايت قرار دهد.) لذا باز مىگويد :
چو حافظ، در قناعت كوش و از دنياى دون بگذر كه يك جو منّتِ دُونان، به صد مَنْ زَرْ نمىارزد
اى سالك! بيا همچون من، به دوست قناعت كن و دل از دنياى پست بركَن، كه رسول الله 9 فرمود: «يا أَباذَرٍّ! إِنَّ الدُّنْيا مَلْعُونَةٌ، مَلْعُونٌ ما فيها إلّا مَا ابْتُغِىَ بِهِ وَجْهُ اللهِ. يا أَباذَرٍّ! ما مِنْ شَىْءٍ أَبْغَضُ إِلَى اللهِ منَ الدُّنْيا، خَلَقَها ثُمَّ أَعْرَضَ عَنْها وَلَمْ يَنْظُرْ إلَيْها وَلا يَنْظُرُ إِلَيْها حَتّى تَقُومَ السّاعَةُ.»[19] : (اى ابوذر! همانا دنيا لعنت شده و از رحمت الهى به دور است. هر چه
در آن است لعنت شده، مگر آنچه كه با آن بتوان رضايت الهى را بدست آورد. اى ابوذر! هيچ چيز به اندازه دنيا مورد غضب خداوند نيست، آن را آفريد و سپس از آن روى برگرداند و بدان نظرِ ]رحمت [ننمود، و تا برپايى قيامت به آن نظر نخواهد فرمود.) زيرا دستِ نياز نزد افراد پست ، دراز كردن، و زير منّت آنان رفتن به صد مَنْ زَرْ نمىارزد.
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 348 و 349.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 184، ص 157.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[4] ـ يس : 60 و 61.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 36، ص 62.
[6] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 149.
[7] ـ بقره : 207.
[8] ـ توبه : 111.
[9] ـ بحارالانوار، ج94، ص 151.
[10] ـ در مقدّمه جلد سوّم كتاب، نظر خواجه را نسبت به استاد بيان نمودهايم.
[11] ـ هان! اى ساقى! پيمانه بگردان و به من ده.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 1، ص 38.
[13] ـ انعام : 91.
[14] ـ ذاريات : 50.
[15] ـ نهجالبلاغة، حكمت 229، ص 508.
[16] ـ نحل : 97.
[17] ـ نهجالبلاغة، حكمت 229، ص 509.
[18] ـ بحارالانوار، ج 77، ص 83.
[19] ـ يه الخواطر و نزهة النّواظر (مجموعه ورّام)، ج2، ص56.