• غزل  185

ديدم بخواب خوش كه بدستم پياله بودتعبير رفت و كار بدولت حواله بود

چل سال رنج و غصّه كشيديم و عاقبت         تدبير ما بدست شراب دو ساله بود

آن نافه مراد كه ميخواستم ز غيب         در چين زلف آن بت مشكين كلاله بود

از دست برده بود وجودم خمار عشق         دولت مساعد آمد و مى در پياله بود

نالان و داد خواه به ميخانه ميروم         كآنجا گشاد كار من از آه و ناله بود

خون ميخورم و ليك نه جاى شكايتست         روزى ما ز خوان كرم اين نواله بود

برطرف گلشنم نظر افتاد وقت صبح         آندم كه كار مرغ چمن آه و ناله بود

هر كو نكاشت مهر و ز خوبان گلى نچيد         در رهگذار باد نگهبان لاله بود

آتش فكند در دل مرغان نسيم باغ         ز آن داغ سر بمهر كه در جان لاله بود

ديديم شعر دلكش حافظ بمدح شاه         هر بيت از آن سفينه به از صد رساله بود

آن شاه تند حمله كه خورشيد شير گير         پيشش بروز معركه كمتر غزاله بود

خواجه در تمامى اين غزل گاهى از گذشته ديدارش با محبوب، و گاهى از حال كنونى خويش سخن به ميان مى‌آورد، ولى از بيت نخست پيداست كه به خواجه در خواب و يا مشاهده‌اى، كه از آن به «خواب خوش» تعبير نموده، مژده وصال و گرفتن شراب تجلّيات داده شده و آن را به فال نيك گرفته، كه مى‌گويد :

ديدم به خواب خوش، كه به دستم پياله بود         تعبير رفت و كار، به دولت حواله بود

در يكى از اوقات كه رؤيا، در آن به صحّت و خوبى تعبير مى‌شود، ديدم كه جامِ شرابى در دست دارم. استاد آن را به دولت وصال دوست رسيدن تعبير فرمود و چنان شد؛ لذا مى‌گويد :

چل سال رنج و غصّه كشيديم و عاقبت         تدبير ما به دست شراب دو ساله بود

براى رسيدن به قرب و وصال دوست، مجاهده‌ها و كوششها نموديم و رنج و غصّه‌ها تحمل كرديم، سرانجام زمانى رنج و غصّه ما پايان يافت، كه محبوب با تجلّيات پر شور خود تدبير غم و اندوهمان بنمود و بكلّى از خويش بيرون شديم و زحمات چهل ساله پايان يافت.

در جايى در تقاضاى اين معنى مى‌گويد :

شراب تلخ مى‌خواهم كه مرد افكن بود زورش         كه تا يك دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش

نگه كردن به درويشان، منافىّ بزرگى نيست         سليمان با چنان‌حشمت،نظرهابودبا مورش[1]

و ممكن است بخواهد بگويد: چهل سال رنج و غصّه كشيديم؛ تنها دو سالِ از آن را كه بخوبى به مراقبه و توجّه به دوست پرداختيم، نتيجه بخش گرديد.

آن نافه مراد كه مى‌خواستم ز غيب         در چين زلف آن بت مشكين كُلاله بود

در اين چهل سال، نافه مراد خود (محبوب) را از كنار مظاهر جستجو مى‌كردم؛ و حال آنكه، او را جز با كثرات، و محيط به آنها نمى‌توان مشاهده نمود؛ كه: «إِلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثار وَتَنَقُّلاتِ الأَطْوارِ أَنَّ مُرادَکَ مِنّى أَنْ تَتَعَرَّفَ إِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ حَتّى لا أَجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[2] : (بار الها! با پى در پى در آمدن آثار و مظاهر و دگرگون شدن تحوّلات

دانستم كه مقصود تو از من اين است كه خودت را در هر چيز به من بشناسانى، تا در هيچ چيزى به تو جاهل نباشم.) به گفته خواجه در جايى :

آن پريشانىِ شبهاى دراز و غم دل         همه در سايه گيسوى نگار آخر شد

گرچه آشفتگىِ حال من از زلف تو بود         حلّاين عقده هم از زلفنگار آخر شد[3]

لذا مى‌گويد :

از دست برده بود وجودم، خمار عشق         دولت مساعد آمد و مى در پياله بود

سالها بود كه خمارى و محروميّت از عشق جانان، وجود مجازى و بدن عنصرى مرا به نابودى كشانيده بود. ناگاه دولت ديدار دوست نصيبم گرديد و نافه مراد و محبوب را با خود و موجودات يافتم (با ديده دل). به گفته خواجه در جايى :

سالها دل طلب جام جم از ما مى‌كرد         آنچه خود داشت، زبيگانه تمنّا مى‌كرد

گوهرى كز صدف كَوْن و مكان بيرون بود         طلب از گمشدگان لب دريا مى‌كرد

بى‌دلى در همه احوال خدا با او بود         او نمى‌ديدش و از دور خدايا مى‌كرد[4]

و ممكن است بخواهد بگويد: دولت ديدارم مساعد شد، ولى به قدر ظرفيّت و مجاهده و سير ما، به ما عنايت نمودند.

نالان و دادخواه به ميخانه مى‌روم         كآنجا گشادِ كار من از آه و ناله بود

حال كه بار دگر به جهت توجّه به عالم كثرت، به خمارى هجرانِ ديدار جانان مبتلا گرديدم، ناچار در پى مراد خود باز در پيشگاهش به گدايى و ناله و فرياد خواهم پرداخت و از زلفش، كه مرا از مشاهده‌اش محروم ساخته، دادخواهى خواهم كرد تا بازش يابم؛ زيرا در گذشته نيز با چنين اعمالى به خمارى خود پايان دادم. اميد آنكه بار ديگر از طريق مظاهر به وصالش دست يابم؛ كه: (وَإِنْ مِنْ شَىْءٍ إِلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ…)[5] : (و هيچ چيز نيست، جز آنكه گنجينه‌هاى آن نزد ماست…)

به گفته خواجه در جايى :

دلا! بسوز، كه سوز تو كارها بكند         دعاى نيم شبى، دفع صد بلا بكند

ز مُلك تا ملكوتش، حجاب برگيرند         هر آنكه خدمتِ جام جهان نما بكند

بسوخت حافظ و بويى ز زلف يار نبرد         مگر دلالت اين دولتش صبا بكند[6]

خون مى‌خورم و ليك،نه جاى شكايت است         رُوزىّ ما ز خوان كرم، اين نواله بود

محبوبا! اگر چه پس از ديدارى كوتاه به فراقت مبتلايم ساختى و از آن رنج مى‌برم؛ ولى چه مى‌توان كرد كه بيش از اين ما را نصيبى از ديدارت مقدّر ننموده‌اى و همواره بايد در خمارى عشقت بسر بريم و به خواسته‌ات راضى باشيم؛ كه : «أَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذى لَيْسَ لِقَضائِهِ دافِعٌ.»[7] : (سپاس مختصّ خداوندى است كه قضاء و

خواسته حتمى‌اش قابل دفع نيست.) و به گفته خواجه در جايى :

اشك من رنگ شفق يافت، ز بى‌مهرى دوست         طالع بى‌شفقت بين، كه در اين كار چه كرد

آن كه بر نقش زد اين دايره مينايى         كس ندانست، كه در گردش پرگارچه كرد[8]

و در جاى ديگر :

آنچه سعى است، من اندر طلبت بنمودم         اين قدر هست، كه تغيير قضا نتوان كرد[9]

بر طَرْف گلشنم نظر افتاد، وقت صبح         آن دم كه كار مرغ چمن آه و ناله بود

در گذشته، هنگام صبح بود كه در كنار كثرات و مظاهر به مشاهده و تجلّيات اسماء و صفاتى محبوب نائل گشتم و مرغان چمنزار عالم، و يا سالكين براى ديدارش به آه و ناله اشتغال داشتند. كنايه از اينكه: اكنون مرا جز محروميّت، از ديدار دوست نصيبى نيست و در خمارى هجرش بسر مى‌برم.

هر كو نَكاشت مهر و زخوبان گلى نچيد         در رهگذار باد، نگهبان لاله بود

اين بيت، نصيحت مشفقانه‌اى است از خواجه به آنان كه مى‌خواهند با توجّه
داشتن به زخارف دنيا و شهوات عالم عنصرى، از اعمال و عبادات بدون اخلاص و محبّت دوست، نتايج معنوى را كسب نمايند. مى‌گويد: آنان كه در دل از مهر و محبّت دوست بى‌نصيبند و از جمالش بهره‌مند نگشته‌اند و تنها كارشان انجام اعمال ظاهرى است، همچون كسانى مى‌باشند كه مى‌خواهند گل لاله را در رهگذار تند باد حفظ نمايند.

كنايه از اينكه: اعمال ظاهرى و عبادتهاى قشرى بدون مهر و محبّت و توجّه به دوست، در مقابل خطرات دنيا و حوادث آن، آثارى روحانى نخواهد داشت.

در جايى مى‌گويد :

خيز و در كاسه زَرْ آب طربناك انداز         پيش از آنى كه شود كاسه سر، خاك انداز

ملك اين مزرعه دانى كه ثباتى نكند         آتشى از جگر جام در املاك انداز

چون گل از نكهت او، جامه قبا كن حافظ         وين قبا در رَهِ آن قامت چالاك انداز[10]

و ممكن است بخواهد بگويد: كسى كه اعمال خود را با اخلاص و ياد محبوب انجام ندهد، در معرض خطر است و ايمانش را با اعمال قشرى نمى‌تواند حفظ كند؛ كه: «وَخَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّکَ نَصيبآ.»[11] : (و زيان بخش شد تجارت

بنده‌اى كه از محبّتت بهره‌اى براى او قرار ندادى.)

و ممكن است بخواهد با اين بيت اظهار ندامت خود را نسبت به ايّام و لحظات گذشته ديدارش كرده و بگويد: اى خواجه! از ديدار و مهر و محبّت تجلّيات دوست، بهره‌اى نگرفته، محروم گشتى و دوست چون باد بگذشت و گل عيش زندگى‌ات را پر پر كرد.

زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد         به كام غمزدگانْ، غمگسار باز آيد

در انتظار خدنگش همى‌طپد دل‌صيد         خيال آنكه به رسم شكار باز آيد[12]

لـذا مـى‌گـويـد :

آتش فكند در دل مرغان، نسيم باغ         ز آن داغِ سر به مُهر، كه در جان لاله بود

كنايه از اينكه: محبوبا! در گذشته چون نسيمهاى رحمت و نفحات قدسى‌ات وزيدن گرفت و پرده از پيش ديده دل سالكان و عاشقان برداشت، و جمالت را با مظاهر مشاهده نمودند آتش شور و اشتياقت در دلشان افكنده شد و گفتند :

ما سرخوشانِ مست، دل از دست داده‌ايم         همراز عشق و هم نَفَس جام باده‌ايم

چون لاله مِىْ مبين و قدح در ميان كار         اين داغ بين كه بر دل خونين نهاده‌ايم[13]

اكنون هم عنايتهاى خود را شامل حالشان بگردان.

ديديم شعر دلكش حافظ به مدح شاه         هربيت از آن سفينه،بِهْ از صد رساله بود

آن شاه تند حمله، كه خورشيد شير گير         پيشش به روز معركه، كمتر غزاله بود

منظور خواجه از «شاه» در بيشتر مواردى كه آن را در غزليّاتش به كار مى‌برد، اميرالمؤمنين على 7 مى‌باشد. اين سخن را مى‌توان از قصيده ابتداء ديوان قدسى و قرائنى كه در بعضى ابيات غزليّات اوست، باور كرد. اين دو بيت هم از آن ابيات است.

ممكن است مقصود از بيت اوّل «ديديم شعر دلكش…» همان ابيات قصيده باشد كه انصافآ هر بيتش بهتر از صد رساله است در مدح شاه ولايت.

[1] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص 260.

[2] ـ اقبال الاعمال، ص 348.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص 170.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 205، ص 171.

[5] ـ حجر : 21.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 168، ص 146.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص 339.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 169، ص 147.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 170، ص 147.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 315، ص 244.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص 222.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 439، ص 322.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا