•  غزل  183

در آن هوا كه جز برق اندر طلب نباشدگر خرمنى بسوزد چندان عجب نباشد

مرغى كه با غم دل شد الفتيش حاصل         بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد

در كارخانه عشق از كفر ناگزير است         آتش كه را بسوزد گر بولهب نباشد

در كيش جان فروشان فضل وشرف چه باشد         آنجا نسب نگنجد واينجا حسب نباشد

در محفلى كه خورشيد اندر شمار ذره است         خود را بزرگ ديدن شرط ادب نباشد

مى خور كه عُمر سرمد گر در جهان توان يافت         جز باده بهشتى هيچش سبب نباشد

حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستى         روزى شود كه با او پيوند شب نباشد

در آن هوا كه جز برق، اندر طلب نباشد         گر خرمنى بسوزد، چندان عجب نباشد

محبوبا! چون به صفت جلال جلوه نمايى و برق غيرتت نخواهد كسى از خود دم زند، من نيز اگر در اين ميان خرمن هستى‌ام بسوزد و به نابودى گرايم، چيز عجيبى نيست؛ زيرا سنّتت اين بوده و هست كه جز تو كسى از اَنانيّت دم نزند؛ ناچار بايد عاشقانت را بسوزى و نابود سازى و سپس آنان را به نيستى و فنايشان آگاه نمايى، تا به كمال خويش راه يابند؛ كه: «إِلهى! هَبْ لى كَمالَ الإِنْقِطاعِ إِلَيْکَ، وَأَنِرْ أَبْصارَ قُلُوبِنا بِضيآءِ نَظَرِها إِلَيْکَ، حَتّى تَخْرِقَ أَبْصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ اِلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ، وَتَصيرَ أَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ.»[1] : (معبودا! انقطاع كامل از غير به سوى خويش را به من عطا فرما،

و ديده دلهاى ما را به روشناييى كه تو را مشاهده كند، روشن ساز، تا حجابهاى نور را دريده و در نتيجه، به كان عظمت واصل گشته، و جانهايمان به مقام قدس عزّتت بپيوندد.)

و نيز: «إِلهى! وَأَلْحِقْنى بِنُورِ عِزِّکَ الاَْبْهَجِ، فَاكُونَ لَکَ عارِفآ، وَعَنْ سِواکَ مَنْحرِفَآ، وَمِنْکَ خآئِفآ ] مُراقِبآ [.»[2]  (بار الها! و مرا به درخشانترين نور مقام عزّتت بپيوند، تا عارف و شناساى تو بوده، و از غير تو رو گردانده، و تنها از تو ترسان ]و مراقب  [باشم.)

مرغى كه باغم دل، شد اُلفتيش حاصل         بر شاخسار عمرش، برگِ طرب نباشد

كنايه از اينكه: سالكى كه به غم عشق دوست اُلفت گرفت، از حاصل عمر خويش جز غم و اندوه نبايد انتظار داشته باشد، تا آنكه دوست عنايتهاى خود را شامل وى گردانده و به وصالش نائل سازد. در جايى مى‌گويد :

بى‌مهر رُخت، روزِ مرا نور نمانده است         وز عمر، مرا جز شب ديجور نمانده است

مِنْ بَعد، چه سود ار قدمى رنجه كند دوست         كز جان رمقى در تن رنجور نمانده است

وصل تو، اجل را ز سرم دور همى داشت         از دولت هجر تو كنون، دور نمانده است

صبر است مرا چاره زهجران تو، ليكن         چون صبر توان‌كرد،كه مقدور نمانده است؟[3]

در كارخانه عشق، از كفر ناگزير است         آتش كه را بسوزد، گر بولهب نباشد؟

ممكن است بولهب، تمثيلى باشد براى كفر در مقابل ايمان و بخواهد بگويد : همان‌گونه كه مقام ربوبى، صفات جمال دارد، صفات جلال نيز دارد، ناچار همان طورى كه مؤمنِ به اختيار دارد، كافرِ به اختيار نيز دارد، تا بدين وسيله، بشر را در آزمايش قرار دهد. در ابتداى خلقت مادّى رأس مؤمنين، آدم ابوالبشر (عليه السّلام)، و رأس كفّار، شيطان بوده، در واقع، حقّ سبحانه با ظهور اين دو، صفت جمال و جلال خود را ظهور داده و هر كدام در معرض امتحان ديگرى قرار گرفته است.

آدم (عليه السّلام) با (ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ، فَتابَ عَلَيْهِ وَهَدى )[4] : (سپس پروردگارش

او را برگزيد و توبه او را پذيرفته و وى را هدايت نمود.) به مقام برگزيدگى نائل شد، و شيطان (لعنه الله) با عصيان و كفرش رانده شد؛ كه: (إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلرَّحْمنِ عَصِيّآ.)[5] : (همانا شيطان، سخت با خداى رحمان مخالفت و عصيان كرد.) و نيز :

(وَكانَ الشَّيْطانُ لِرَبِّهِ كَفُورآ)[6] : (و شيطان، سخت كفران ]نعمت [ پروردگارش را

نمود.) و همچنين (وَما هُوَ بِقَوْلِ شَيْطانٍ رَجيمٍ )[7] : (وآن ]قرآن شريف [ هرگز كلام

شيطان رانده شده نيست.)

اينجاست كه معناى اين آيه شريفه معلوم مى‌شود: (لا إِكراهَ فِى الدّينِ، قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الغَىِّ؛ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللهِ، فَقَدِ، اسْتَمْسَکَ بِالعُرْوَةِ الوُثقى لاَانْفِصامَ لَها)[8] : (اجبارى در دين نيست؛ ]زيرا راه [ هدايت و ضلالت روشن گرديده؛ لذا هر

كس به طاغوت و غير خدا كفر ورزيده و به خداوند ايمان آورد، مسلّمآ به دستگيره محكم و استوارى كه حتّى شكستگى ظريفى در آن راه نداشته باشد، چنگ زده است.)

ومعلوم مى‌گردد كه چرا (أَللهُ وَلِىُّ الَّذيَن آمَنُوا، يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ. وَالَّذينَ كَفَروا، أَوْلِيائُهُمُ الطّاغُوتُ، يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ، أُولئِکَ أَصْحابُ النّارِ، هُمْ فيها خالِدُونَ )[9] : (خداوند، سرپرست و متولّى امور مؤمنان است، آنان را از تاريكيها

خارج نموده، و به سوى نور مى‌برد. و آنان كه كفر ورزيدند، سرپرستشان، طاغوت مى‌باشد، كه آنان را از نور خارج نموده و به تاريكيها در مى‌افكنند. آنان اهل آتش
هستند و جاودانه در آن خواهند بود.)  وشايد معنى اين باشد كه: عاشقِ دوست، بايد توجّهش را از غير او برگيرد و با آتش عشق، غير دوست را بسوزاند و به آنها كافر شود. عاشقى كه غير در نظرش نمى‌آيد، آتش عشقش چه چيزى را بسوزاند؟ (بولهب، تمثيلى باشد براى غير دوست.)، لذا مى‌گويد :

در كيش جان فروشان، فضل و شرف چه باشد         آنجا نسب نگنجد، و اينجا حسب نباشد

آن كه جان خود را فداى عشق جانان مى‌كند، از نثار فضل و شرف و حسب و نسبِ خود به پاى او، به طور قطع باكى ندارد، زيرا اگر عاشق چنين نباشد، به مقصود خويش دست نمى‌يابد، و دوست هم خريدارش نخواهد شد؛ كه: (إِنّ الله اشْتَرى مِنَ المُؤْمِنينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ.)[10] : (خداوند، جانها و اموال مؤمنان

را به بهاى بهشت خريدارى نمود.) به گفته خواجه در جايى :

سرّ سوداى تو اندر سرما مى‌گردد         تو ببين در سر شوريده، چه‌ها مى‌گردد

هر كه دل در خم چوگان سر زلف تو بست         لاجرم، گوى صفت بى سر و پا مى‌گردد

هر چه بيداد و جفا مى‌كند آن دلبر ما         همچنان در پى او، دل به وفا مى‌گردد[11]

لـذا باز مى‌گويد :

در محفلى كه خورشيد، اندر شمارِ ذرّه است         خود را بزرگ ديدن، شرطِ ادب نباشد

چنانچه عاشق در برابر عظمت محبوب، كه خورشيد با آن عظمت در برابرش ذرّه‌اى بيش نيست، آتش به هستى خود نزند و به خويش بنگرد، شرط ادب را رعايت ننموده است؛ كه: «أَللّهُمَّ! خَشَعَتِ الأَصْواتُ لَکَ، وَضَلَّتِ الأَحْلامُ فيکَ، وَضاقَتِ الأَشْياءُ دُونَکَ، وَمَلاََ كُلَّ شَىْءٍ نُورُکَ، وَوَجِلَ كُلُّ شَىْءٍ مِنْکَ، وَهرَبَ كُلُّ شَىْءٍ إِلَيْکَ، وَتَوَكَّلَ كُلُّ شَىءٍ عَلَيْکَ.»[12]  :

(بار الها! صداها براى تو خاشعند، و عقلها در ]راه يافتن به تو [گمراهند، و تمامى اشياء براى غير تو تنگ گشته ]يعنى، تو همه جا را پر كرده‌اى [، و نورت هر چيزى را پُر كرده، و همه اشياء از تو ترسان، و به سوى تو گريزان، و بر تو توكّل نموده‌اند.)

مِى خور، كه عمر سرمد، گر در جهان توان يافت         جز باده بهشتى، هيچش سبب نباشد

اى خواجه! چنانچه در پى حيات ابدى مى‌باشى، در اين جهان بايد از ذكر و مراقبه محبّت دوست بهره‌مند گردى، تا خداوند تو را با نوشاندن شراب بهشتىِ : (وَسَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَرابآ طَهُورآ)[13] : (و پروردگارشان به آنان شراب پاك نوشاند)، در اين

عالم به مشاهده جمال خويش مست نمايد و به ديدارش عمر سرمدى نصيبت گردد. «إِلهى! ما أَلَذَّ خَواطِرَ الإِلهامِ بِذِكْرِکَ عَلَى القُلُوبِ! وَما أَحْلى المَسيرَ إِلَيْکَ بِالأَوْهامِ فى مَسالِکِ الغُيُوبِ! وَما أَطْيَبَ طَعْمَ حُبِّکَ! وَما أَعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِکَ!»[14] : (بار الها! چه لذّت بخش است

خواطرى را كه با يادت بر دلها الهام مى‌نمايى! و چه شيرين است با افكار در راههاى غيبى به سوى تو راه پيمودن! و چقدر طعم محبّتت خوش، و شربت قربت
گواراست!) و نيز: «إِلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ… عَذُبَ فى مَعينِ المُعامَلِة شِرْبُهُمْ، وَطابَ فى مَجْلِسِ الأُنْسِ سِرُّهُمْ.»[15] : (معبودا! ما را از آنانى قرار ده كه… از نهر معامله و طاعتت نوشيدنىِ

خوشگوار نوشيده، و در محفل انس با تو، سرّ و درونشان نيكو و پاك گرديد.)

حافظ! وصال جانان، با چون تو تنگدستى         روزى شود كه با او، پيوند شب نباشد؟

در اين بيت به خود خطاب كرده و مى‌گويد: اى خواجه! آيا بى‌ذكر و توجّه و عبادات خالصانه و شب زنده‌دارى، وصال و اُنس با دوست را تمنّا دارى، و مى‌خواهى شب هجرت پايان يابد؟! هرگز ممكن نيست.

و يا بخواهد بگويد: اى خواجه! آيا ممكن است بى‌آنكه با شب زنده‌دارى، پيوندى داشته باشى، وصال جانان روزى تو كه بى‌بضاعت و بى‌چيز هستى، گردد؟!: «إِنَّ الوُصُولَ إلَى اللهِ عَزَّ وَجَلِ سَفَرٌ لا يُدْرَکُ إِلّا بِامْتِطاء اللَّيْلِ.»[16] : (همانا رسيدن به

خداوند عزّ وجلّ ـ سفرى است كه جز با مركب قرار دادن شب درك نمى‌شود.)

و ممكن است بخواهد بگويد: اى خواجه! با وجود آنكه سرمايه خريدارى دوست را ندارى، چون نعمت بزرگ وصالت دست دهد، شب را نيز مانند روز، به عبادت پروردگارت به پايان خواهى رساند و ديگر شبى نخواهى داشت؛ كه: «وَكانَ لَيْلُهُمْ فى دُنْياهُمْ نَهارآ، تَخَشُّعآ واسْتِغْفارآ.»[17] : (و به جهت خاكسارى و تضرّع و آمرزش

خواهى، شبهاى آنها در دنيا، روز بود.)

و يا معنى اين باشد كه: اى خواجه! امروزت وصال جانان با تنگدستى و نداشتن اعمال صالح ميسّر نخواهد شد. روزى به آرزوى خود خواهى رسيد كه
شب براى آن نباشد؛ يعنى، پس از اين عالم.

[1] و 2 ـ اقبال الاعمال، ص 687.

[2]

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص 107.

[4] ـ طه : 122.

[5] ـ مريم : 44.

[6] ـ اسراء : 27.

[7] ـ تكوير : 25.

[8] ـ بقره : 256.

[9] ـ بقره : 257.

[10] ـ توبه : 111.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص 221.

[12] ـ اقبال الاعمال، ص 629.

[13] ـ انسان : 21.

[14] ـ بحارالانوار، ج94، ص151.

[15] ـ بحارالانوار، ج94، ص150.

[16] ـ بحارالانوار، ج78، ص380.

[17] ـ نهج‌البلاغة، خطبه 190، ص 282.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا