- غزل 181
دوش مىآمد و رخساره برافروخته بودتا كجا باز دل غمزدهاى سوخته بود
رسم عاشق كشى و شيوه شهر آشوبى جامهاى بود كه بر قامت او دوخته بود
كفر زلفش ره دين ميزد و آن سنگين دل در رهش مشعله از چهره برافروخته بود
دل بسى خون به كف آورد ولى ديده بريخت اَللَّه اَللَّه كه تلف كرده كه اندوخته بود
يار مفروش به دنيا كه بسى سود نكرد آنكه يوسف بزر ناسره بفروخته بود
جان عشاق سپند رخ خود ميدانست وآتش چهره بر اين كار برافروخته بود
گرچه ميگفت كه زارت بكشم ميديدم كه نهانش نظرى با من دلسوخته بود
گفت وخوش گفت برو خرقهبسوزان حافظ يا رب اين قلب شناسى ز كه آموخته بود
گويا خواجه به وصالى دست يافته ، كه در اين غزل كيفيّت آن را بيان نموده و مىگويـد :
دوش مىآمد و رخساره برافروخته بود تا كجا باز دل غمزدهاى سوخته بود
شب گذشته دوست با برافروختگى و زيبايى و تجلّى خاصّى براى من جلوه نمود و مرا پس از عمرى دورى و هجران، به وصال خود نائل ساخت.
به گفته خواجه در جاى ديگر :
دانى كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن در كوى او گدايى، بر خسروى گُزيدن
فرصت شمار صحبت، كز اين دو راه منزل چون بگذريم ديگر، نتوان به هم رسيدن[1]
رسم عاشق كُشى و شيوه شهر آشوبى جامهاى بود، كه بر قامت او دوخته بود
نمىدانم حال كه براى من تجلّى نموده، كدام غمزدهاى را به هجرش مبتلا ساخته؟ عاشق كُشى و آشفته نمودن حال فريفتگانش، طريقه و لباسى است كه جز
به قامت او شايسته نخواهد بود. لـذا مىگويد :
كفر زلفش رهِ دين مىزد و آن سنگين دل در رهش مشعله از چهره برافروخته بود
محبوب، همواره با صفت جلال و جمال به نابودى عاشق دست مىزد (با جمال جذب، و با جلال نابود مىساخت و در واقع، با هر دو عاشق را از خود مىگرفت.) و هر چه از عبادات قشرى و خود بينيها و توجّهاتِ به عالم طبيعت براى خود كسب نموده بود، مىستانيد.
لـذا مىگويد :
دل بسى خون به كف آورد، ولى ديده بريخت اَللَّه اَللَّه كه تلف كرده، كه اندوخته بود
كنايه از اينكه: عمرى كه به خودستايى و عبادات قشرى پرداختيم، دوست با نگاهى و عنايتى از ما بستانيد؛ و يا ديده دل ما با يك نظرى كه به محبوب نمود، همه را از دست بداد. نگاه كن ببين عالم عنصرى عمرى اندوخت، و نگار به يك جلوه، پرداخته و ساخته عمر ما بگرفت! و يا ديده دل با نگاهى به او اندوخته خود بريخت!
و ممكن است معنا اين باشد كه: ما سالها خون دل بدست آورديم، و محبوب پس از جلوهاى و به فراق مبتلا ساختن ما، خون دلمان را به اشك مبدّل نمود و از ديده ما فرو ريخت.[2] ببين چه كس اندوخت و چه كس تلف كرد.
به گفته خواجه در جايى :
ز گريه، مردم چشمم، نشسته در خون است ببين كه در طلبت، حال مردمان چون است
از آن زمان كه ز دستم برفت يار عزيز كنارِ ديده من، همچو رود جيحون است[3]
اينجاست كه عاشق بايد قدر وصال را بداند؛ لذا مىگويد :
يار مفروش به دنيا، كه بسى سود نكرد آنكه يوسف به زرِ ناسره بفروخته بود
اى سالك! و اى خواجه! مبادا هنگامى كه يار برايت جلوه نمود، دنيا و تعلّقات آن تو را از ديدار او جدا سازد؛ زيرا آنان كه يوسف 7 را با قيمتى ناچيز فروختند سود نبردند؛ كه: (وَشَرَوُهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ، دَراهِمَ مَعْدُوَدَةٍ، وَكانُوا فيهِ مِنَ الزّاهِدينَ )[4] : (و
]كاروانيان [ او را بهايى اندك و چند درهم ناچيز فروختند و بدان راضى شدند، و يا از او روى برگردانده و اهميّتى به او ندادند).
به گفته خواجه در جايى :
دوست گو، يار شو، و جمله جهان دشمنباش بخت گو، روى كن و روى زمين لشگر گير
صوف بركش ز سرو باده صافى دركش سيم در باز و برو، سيمْ بَرى در برگير[5]
و در جاى ديگر :
در اين مقامِ مجازى، بجز پياله مگير در اين سراچه بازيچه، غير عشق مباز[6]
جان عشّاق، سپند رخ خود مىدانست و آتش چهره،بر اين كار بر افروخته بود
محبوب، چون فنا و سوختن عشّاقش را مىطلبيد، جمال خود را كاملاً برافروخت و متجلّى ساخت، تا عاشقانش به مانند اسپند بر آتشِ رخسار جمالش بسوزند و در برابر جمال او فانى گردند.
به گفته خواجه در جايى :
زلفت، هزار دل به يكى تارِ مو ببست راهِ هزار چاره، گر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوى نسيمش دهند جان بگشود نافه و دَرِ هر آرزو ببست
شيدا از آن شدم كه نگارم چو ماه نو ابرو نمود و جلوهگرى كرد و رو ببست[7]
گرچه مىگفت كه زارت بُكشم، مىديدم كه نهانش نظرى با من دلسوخته بود
كجا مىتوان گفت كه معشوق حقيقى را به عشّاق خود بىعنايتى است؟ او هرچه كند و گويد مىكنم، جز لطف و محبّت به عاشق خود نيست. اگر گويد: به خاک هلاكت مىكشم، براى آن است كه وى را از خود بگيرد و به ديدارش حيات تازهاى ببخشد.
به گفته خواجه در جايى :
عَفَى الله چين ابرويش اگر چه ناتوانم كرد به رحمت هم، پيامى بر سر بيمار مىآورد
سراسر بخششجانان،طريق لطف واحسانبود اگر تسبيح مىفرمود، اگر زُنّار مىآورد[8]
گفت وخوش گفت:برو خرقه بسوزان حافظ! يا رب! اين قلب شناسى ز كه آموخته بود
اين پيام دوست است به من كه برو و خرقه انيّت و خودخواهيت را بسوزان و از خويش دور ساز، تا خود را مىدانى، ما را نمىدانى. خدايا! چه كسى به او آموخته بود كه خرقه من قلب و مغشوش است و اخلاص در عبادات و بندگى ندارم؟
در جايى مىگويد :
در بحر مائى و منى افتادهام، بيار مى تا خلاص بخشدم از مائى و منى[9]
و نيز مىگويـد :
طريق كام جستن چيست؟ ترك كام خودگرفتن كلاه سرورى اين است، گر اين تَرْك بردوزى[10]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 472، ص 344.
[2] ـ نظر به اينكه گفتهاند: «اشكِ چشم، بخارى است از خون دل.»
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص94.
[4] ـ يوسف : 20.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص231.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 311، ص 241.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 37، ص62.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 221، ص 184.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 581، ص416.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 597، ص428.