• غزل  180

در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلّى دم زدعشق پيدا شد و آتش به همه عالَم زد

جلوه‌اى كرد رُخش، ديد مَلَک عشق نداشت         عينِ آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد

عقل مى‌خواست كز آن شعله چراغ افروزد         برقِ غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد

مدّعى خواست كه آيد به تماشاگهِ راز         دستِ غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

جانِ عِلوى هوسِ چاهِ زنخدانِ تو داشت         دست در حلقه آن زلفِ خَم اندر خَم زد

نظرى كرد كه بيند به جهان صورتِ خويش         خيمه در آب و گلِ مزرعه آدم زد

ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند         دل غمديده ما بود كه هم بر غم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت         كه قلم بر سرِ اسباب دلِ خرّم زد

گويا خواجه در اين غزل در مقام بيان معناى آيه شريفه عرض امانت بوده كه قرآن مى‌فرمايد: «اِنّا عَرَضْنَا الأمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأَرْضِ وَالْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها، وَحَمَلَهَا الإِنْسانُ، اِنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهُولا.»[1] : (همانا ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه

داشتيم، و آنها از حمل آن خوددارى نموده و هراسيدند، ولى انسان آن را حمل نمود ]و پذيرفت[ زيرا او بسيار ستمگر و نادان بود.)

قبلا لازم است خوانندگان را به امورى توجّه دهيم :

اولا؛ بايد دانست موجودات تنها يك خلقت مادّى نداشته، بلكه قبل از آن داراى خلقتهاى نورى، تمثّلى تا برزخى بوده‌اند و عرض امانت در تمام مراحل خلقتهاى آنان انجام گرفته و در اين مقام كه جنبه تجرّدى داشته‌اند، زمان و قبل و بعد معنى ندارد و ذكر تعدّد و قبل و بعد در عالم ربوبى و عوالم تجرّدى به اعتبار فهم عالم مادّى ماست كه حدّ زمان و مكان در آن وجود دارد. و اگر در مجرّدات قبل و بعد و تعدّد بكار رود، منظور تقدّم و تأخّر رتبى است. لذا انسان در عالم تجرّدى و تمثّلى جز يك عرض در تمام مراحل پيش از عالم مادّى نمى‌بيند.

ثانيآ؛ عرض امانت الهى به تمامى موجودات زمينى و آسمانى بوده، ولى چون تنها انسان آن را قبول نموده تنها از او پيمان و ميثاق اخذ شده؛ كه: «وَإذْ اَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهورِهِمْ ذُرِّيَتَّهُمْ، وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِم: أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! قالُوا: بَلى، شَهِدْنا؛ أَنْ تَقولوا يَوْمَ الْقِيامةِ: اِنّا كُنّا عَنْ هذا غافِلينَ.»[2] : (و ]به ياد آور[ هنگامى را كه پروردگارت از پشت

فرزندان آدم ] 7[ نسل و ذرّيه آنان را بر گرفته و ايشان را بر خويش گواه گرفت كه: آيا من پروردگار شما نيستم؟ عرض كردند: بله گواهى مى‌دهيم. تا مبادا در روز قيامت بگويند : «كه ما از اين ]جريان[ غافل بوديم».)

خواجه در ابيات اين غزل سخن از اصل عرض امانت، و مراتب نزولى خلقت بشر و مظاهر ديگر نموده، مى‌گويد :

در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلّى دم زد         عشق پيدا شد و آتش به همه عالَم زد

محبوبا! گوشه و پرتوى از حسن و جمال خود را در ازل به مظاهر خلقى مادّى و مجّردت عرضه داشتى و تمام آنان را عاشق و فريفته خويش ساختى؛ كه: «اِنّا عَرَضْنَا الأَمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأَرْضِ وَالْجِبالِ.»[3] : (همانا ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها

عرضه داشتيم.) و نيز: «اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِداعآ، وَاخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِيَّتِهِ اخْتراعآ، ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ اِرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[4] : (به قدرت خويش مخلوقات را نو آفريد و بر

طبق خواست خود اختراع فرمود، سپس آنها را در راه اراده خويش روان گردانيد و در راه محبّتش بر انگيخت.)

امّا :

جلوه‌اى كرد رُخش، ديد مَلَک عشق نداشت         عينِ آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد

چون معشوق جلوه نمود و ديد ملائك كه از مظاهر شريف الهى مى‌باشند، از حمل بار امانت و عشق تامّ به حضرتش عاجز آمدند، كه: «فَأَبَيْنَ اَنْ يَحْمِلْنَها وَاَشْفَقْنَ

مِنْها.»[5] : (پس آنها از حمل آن سر پيچيده و از آن هراسيدند.) (البته نه به جهت عشق

نداشتنشان، بلكه به سبب اقتضاى عدم جامعيّت خلقى‌شان)، بار امانت خود را بر دوش مخلوقى نهاد كه به اقتضاى ظرفيّت وجودى و جامعيّتش، طاقت حمل آن را داشته و بلكه فريفته كشيدن آن بود؛ كه: «وَحَمَلَهَا الأنْسانُ، اِنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهُولا.»[6] : (ولى انسان آن را حمل نمود ]و پذيرفت[ همانا او بسيار ستمگر و نادان بود.)

بخواهد بگويد :

آسمان بارِ امانت نتوانست كشيد         قرعه فال به نامِ منِ ديوانه زدند[7]

و بگويد :

گوهرِ مخزنِ اسرار همان است كه بود         حُقّه مِهر بدان مُهر و نشان است كه بود

عاشقان، بنده اربابِ امانت باشند         لاجرم چشم گُهر بار همان است كه بود[8]

و نه تنها مَلَک با تجرّد و تقرّبى كه نزد حضرت محبوب داشت، نتوانست حمل امانت الهى را كند، كه:

عقل مى‌خواست كز آن شعله چراغ افروزد         برقِ غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد

عقل نيز كه يكى از مجرّدات است و خود را همراه با آدم 7 و ذرّيه او ديد نيز خواست شعله‌اى از عشق و توجّه تام آنان را برگيرد و چراغ وجود خود را به آن بيافروزد، ولى غيرت محبوب اجازه نداد (موجودى كه ظرفيّت بر گرفتن تمام اين حمل را ندارد) از آن بهره‌مند گردد، جهان را به آشفتگى آفريد تا عقل به تفكّر در آن مشغول شده، و جز به تدبير در مظهريّت انسان و راهنمايى او به چيز ديگرى توجّه نداشته باشد؛ كه: «اَلْعَقْلُ مُصْلِحُ كُلِّ اَمْرٍ.»[9] : (عقل، اصلاح‌گر و سامان دهنده همه امور

است.) و نيز: «اَلْعَقلُ داعِى الْفَهْمِ.»[10] : (عقل، انسان را بر فهم ]و درك مطالب[ بر مى‌انگيزاند.) و يا: «بِالْعَقْلِ تُنالُ الْخَيْراتُ.»[11] : (تنها با عقل مى‌توان به تمام خيرات نايل

گرديد.)

مدّعى خواست كه آيد به تماشاگهِ راز         دستِ غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

گويا خواجه در اين بيت از ماهيّت باطنى شيطان خبر داده كه دعوى مَلَكى مى‌كرده و پس از دميده شدن روح الهى در آدم 7 چون امر به سجده شد، سرباز زده؛ كه: «فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ اَجْمَعونَ، اِلّا اِبْليسَ أَبى اَنْ يَكونَ مَعَ السّاجِدينَ.»[12] : (پس تمام

ملائكه همگى سجده نمودند، جز ابليس كه ابا كرد همراه با سجده كنندگان باشد ]و سجده كند[.) و حضرت حقّ به وى فرمود: «يا اِبْليسُ! مالَکَ اَلّا تَكونَ مَعَ السّاجِدينَ.»[13]  :

(اى ابليس! تو را چه شده است كه با سجده كنندگان نيستى؟.) گفت: «لَمْ اَكُنْ لأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَأٍ مَسْنونٍ.»[14] : (من آن نيستم كه براى بشرى كه او را از سفالى كه از

گل بد بوى سياه دگرگون آفريده‌اى، سجده كنم.)

و هنگامى كه خواست از راز سجده بر آدم 7 كه همان قبول امانت نمودن اوست، آگاه شود، حضرت دوست فرمودش كه: «فَاخْرُجْ مِنْها، فَاِنّکَ رَجيمٌ، وَاِنَّ عَلَيْکَ اللَّعْنَةَ اِلى يَوْمِ الدّينِ.»[15] : (پس از آن ]= مقام قرب و كرامت الهى[ بيرون آى، كه تو رانده

شدى، و تا روز جزا لعنت من بر تو باد! ]و پيوسته از رحمتم بدور خواهى بود.) يعنى: تو تنها خاكى بودن او را مى‌بينى و به حقيقت وى نمى‌توانى راه داشته باشى و از حمل امانتش خبردار نيستى، امّا :

جانِ عِلوى هوسِ چاهِ زنخدانِ تو داشت         دست در حلقه آن زلفِ خَم اندر خَم زد

ملائكه در برابر فرمانِ «أُسْجُدوا لآدَمَ.»[16] : (براى حضرت آدم ] 7 [سجده كنيد.)

تأمّل و توقّفى نكردند چون به سرّ نورى و علوى بودن جنبه ملكوتى و حمل امانتِ آدم 7 آگاه گشته بودند و سجده و خضوع در مقابل او را خضوع در مقابل جمال حقّ سبحانه مى‌دانستند كه :

مَلَك در سجده آدم زمينْ بوس تو نيّت كرد         كه در حُسن تو چيزى يافت غير از طور انسانى[17]

ولى شيطان به جنبه مُلكى او نگريست و گفت: «خَلَقْتَنى مِنْ نارٍ، وَخَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ.»[18] : (مرا از آتش آفريدى و او را از گِل.)

و ممكن است منظور از «جان علوى» جنبه ملكوت خود حضرت آدم 7 باشد كه بر فطرت توحيدى خلق و به او تعليم اسماء شد. بخواهد بگويد: علّت آنكه بار امانت را قبول نمود، همان داشتنن مايه ملكوتى بود و از مشكلاتى كه به خاطر جنبه خاكى در راه حمل امانت الهى پيش مى‌آيد، باكى به خود راه نداد.

بخواهد بگويد :

از درِ اين خاكدان چون بپرد مرغِ ما         باز نشيمن كند بر سرِ آن آشيان

عالَمِ علوى بود جلوه‌گهِ مرغِ ما         آبخورِ او بود گلشنِ باغِ جنان[19]

و بگويد :

نظرى كرد كه بيند به جهان صورتِ خويش         خيمه در آب و گلِ مزرعه آدم زد

آرى، انسان به جهت تعليم اسماء به او؛ كه: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْماءَ كُلَّها.»[20] : (و همه

نامهاى خود را به آدم آموخت.) و دميده شدن روح خداوند در او؛ كه: «وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى.»[21] : (و از روح خود در آن دميدم.) قابليّت جميع كمالات الهى را يافت و

توانست حمل امانت را بنمايد.

خواجه هم مى‌گويد: حضرت دوست به علم ازلى خود كه از خلقت تمامى مخلوقات آگاهى داشت نظر فرمود تا ببيند چه كسى را خليفه و آينه تمام نماىِ خود قرار دهد، اين اقتضا را در آدم 7 ديد؛ كه: «فَاِنَّ اللّهَ – عَزَّ وَجَلَّ – خَلَقَ آدَمَ عَلى صُورَتِهِ.»[22] : (خداوند – عزّ وجلّ – آدم را بر اساس صورت ]اسماء و صفات[ خويش

آفريد.) و او را حامل امانتش قرار داد، وى هم به حَسَب جامعيّتش از اين امر سرباز نزد و تحمّل مشكلات آن را نمود. بخواهد بگويد :

نبود نقشِ دو عالَم كه رسمِ اُلفت بود         زمانه طرحِ محبّت نه اين زمان انداخت

من از ورع، مى و مطرب نديدمى هرگز         هواى مغبچگانم در اين و آن انداخت

مگر گشايشِ حافظ در اين خرابى بود         كه قسمت اَزَلش در مىِ مغان انداخت[23]

و بگويد :

ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند         دل غمديده ما بود كه هم بر غم زد

كنايه از اينكه: آسمان و زمين و كوه كه امانت الهى را نپذيرفتند، خود را آسوده خاطر نمودند، اين بشر بود كه به حمل آن با همه مشكلاتش ديوانه وار تن در داد و آن را قبول كرد و از سنگينى‌اش نهراسيد، و غم عشق جانان را بر غم حملش خريدار شد؛ كه: «وَحَمَلَهَا الإِنْسانُ، اِنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهُولا.»[24] : (و انسان آن را حمل نمود ]و پذيرفت[،

همانا او بسيار ستمگر و نادان بود.)

بخواهد بگويد :

چنان پر شد فضاى سينه از دوست         كه فكرِ خويش گم شد از ضميرم

قرارى كرده‌ام با مى فروشان         كه روزِ غم بجز ساغر نگيرم

فراوان گنجِ غم در سينه دارم         اگر چه مدّعى بيند فقيرم

من آن دم بر گرفتم دل ز حافظ         كه ساقى گشت يارِ ناگزيرم[25]

و بگويد :

نقطه عشق، دلِ گوشه نشينان خون كرد         همچو آن‌خال كه بر عارضِجانانه زدند[26]

با اين همه :

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت         كه قلم بر سرِ اسباب دلِ خرّم زد

بخواهد با اين بيان سخن از خود به ميان آورده و بگويد: آنان كه امانت الهى را در اين جهان با همه مشكلاتش حمل نمودند و بر سر پيمان خود استوار ماندند، طربنامه عيشِ دو جهان را براى خويش نوشتند؛ چرا كه خداوند در ذيل آيه شريفه عرض امانت افراد بشر را در اين عالم بر سه دسته (مشرك، منافق و مؤمن) تقسيم نموده و درباره ثابت قدمان بر عرض امانت مى‌فرمايد: «وَيَتوبَ اللّهُ عَلَى الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ، وَكانَ اللّهُ غَفورآ رَحيمآ.»[27] : (تا خداوند بر مردان و زنان مؤمن باز گردد ]و توبه

آنان را بپذيرد[، كه خداوند بسيار آمرزنده و مهربان مى‌باشد.) و اين همان طربنامه عيش دو جهان را با حضرت حقّ نوشتن است؛ كه: «اِنَّ الْمُتَّقينَ فى جَنّاتٍ وَنَهَرٍ، فى مَقْعَدِ صِدْقٍ، عِنْدَ مَليکٍ مُقْتَدِرٍ.»[28] : (براستى كه تقوى پيشگان در باغها و بهشتها و جويهايى در

جايگاه صدق و حقيقت نزد پادشاه مقتدر مى‌باشند.) و نيز: «اِنَّ اللّهَ اِنَّما يَهَبُ الْمَنازِلَ الشَّريفَةَ لِعِبادِهِ، بِاحْتِمالِ الْمَكارِهِ.»[29] : (خداوند، تنها در برابر تحمّل امور ناخوشايند،

مقامات والا را به بندگانش ارزانى مى‌دارد.) و بگويد :

اى سروِ نازِ حسن كه خوش‌مى‌روى به‌ناز!         عشّاق را به نازِ تو هر لحظه صد نياز

فرخنده باد طالعِ نازت كه در ازل         ببريده‌اند بر قدِ سروت قباى ناز

آن را كه بوى عنبرِ زلفِ تو آرزوست         چون عود گو بر آتشِ سوزان بسوز و ساز

دل كز طوافِ كعبه كويت وقوف يافت         از شوقِ آن حريم، ندارد سرِ حجاز

چون باده، مست بر سرِ خم رفت كف‌زنان         حافظ كه دوش از لبِ ساغر شنيد راز[30]

و بگويد :

در ازل داده است ما را ساقىِ لعلِ لبت         جرعه جامى،كه من سر گرمِ آن‌جامم هنوز[31]

اَلْحَمْدُلِلّهِ اَوّلاً وَآخِرآ وَظاهرآ وَباطِنآ.

[1] ـ احزاب: 72.

[2] ـ اعراف: 172.

[3] ـ احزاب: 72.

[4] ـ صحيفه سجاديه: دعاى 1.

[5] و 2 ـ احزاب: 72.

[6]

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص 151.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 237، ص 193.

[9] و 2 ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب العقل، ص 255.

[10]

[11] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب العقل، ص 258.

[12] ـ حجر: 30 و 31.

[13] ـ حجر: 32.

[14] ـ حجر: 33.

[15] ـ حجر: 34 و 35.

[16] ـ بقره: 34.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 595، ص 426.

[18] ـ ص: 76.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 482، ص 350.

[20] ـ بقره: 31.

[21] ـ حجر: 29 و ص: 72.

[22] ـ بحار الانوار، ج 4، ص 11، باب 2، روايت 1.

[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 99، ص 102.

[24] ـ احزاب: 72.

[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 447، ص 327.

[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص 151.

[27] ـ احزاب: 72.

[28] ـ قمر: 55.

[29] ـ بحار الانوار، ج 45، ص 90، روايت 29.

[30] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 306، ص 238.

[31] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 308، ص 240.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا