- غزل 179
دوش در حلقه ما قصّه گيسوى تو بودتا دلِ شب سخن از سلسله موى تو بود
دل كه از ناوكِ مژگانِ تو در خون مىگشت باز مشتاقِ كمانخانه ابروى تو بود
هم عَفَى اللّه ز صبا كز تو پيامى آورد ورنه در كس نرسيديم كه از كوى تو بود
عالَم از شور و شرِ عشق خبر هيچ نداشت فتنه انگيز جهان، غمزه جادوى تو بود
منِ سرگشته هم از اهلِ سلامت بودم دامِ راهم شكنِ طرّه هندوى تو بود
بگشا بندِ قبا تا بگشايد دلِ من كه گشادى كه مرا بود ز پهلوىِ تو بود
به وفاى تو، كه بر تربتِ حافظ بگذر كز جهان مى شد و در آرزوى روى تو بود
خواجه در اين غزل از ناراحتى خود و يارانى سخن گفته كه پس از ديدار حضرت دوست به دورىِ وى گرفتار شده بودهاند. و سبب اين دورى و چاره بر طرف شدن آن را بيان، و تقاضاى مشاهده ديگر او را نموده و مىگويد :
دوش در حلقه ما قصّه گيسوى تو بود تا دلِ شب سخن از سلسله موى تو بود
شب گذشته با دوستان مجلس انسى داشتيم و تا نيمه شب از مشكلاتى كه سبب محروميّت ما از ديدار حضرت محبوب شده (كه توجّه به كثرات و تعلّقات آنهاست) سخن مىرانديم، زيرا دريافته بوديم او را از ملكوت مظاهر بايد مشاهده نمود، نه در كنارشان؛ كه: «أَلْحَمْدُ للّهِ الْمُتَجَلّى لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ.»[1] : (حمد و سپاس خدايى
راست كه با مخلوقات خويش براى مخلوقاتش تجلّى نموده است.) و نيز: «فَمَنْ وَصَفَ اللّهَ فَقَدْ قَرَنَهُ … مَعَ كُلِّ شَىْءٍ لا بِمُقارَنَةٍ، وَغَيْرُ كُلِّ شَىْءٍ لا بِمُزايَلَةٍ.»[2] : (پس هر كس خدا را توصيف
كند ]= توصيف زائد بر ذات[، حتمآ او را قرين چيز ديگر قرار داده است … او همراه
تمام اشياء است نه اينكه در كنار و قرين آنها باشد، و از اشياء جدايى دارد نه اينكه از آنها كناره گيرد.)
گويا مىخواهد بگويد: با يكديگر گفتيم بايد هر چه زودتر براى مشكل خود چارهاى بيانديشم و به آن خاتمه دهيم. در جايى مىگويد :
معاشران! گره از زلفِ يار باز كنيد شبى خوشاست،بدين قصّهاش دراز كنيد
حضورِ مجلسِاُنساست ودوستان جمعند و ان يكاد بخوانيد و در فراز كنيد
ميانِ عاشق ومعشوق فرق بسيار است چو يار ناز نمايد، شما نياز كنيد[3]
دل كه از ناوكِ مژگانِ تو در خون مىگشت باز مشتاقِ كمانخانه ابروى تو بود
محبوبا! با وجود آنكه در گذشته با تير مژگانت (كه نوعى از تجلّيات جمالى همراه با جلالى توست) مرا از عوالم مثالى و خيالىام كه بستگى به آن داشتم ستانيدى تا ديدارم حاصل گشت، امّا بار ديگر مشتاقم تا با تجلّى ديگرى با كمان ابروان خود به چشمان و مژگانت (كه نوع ديگرى از تجلّياتت مىباشد) مرا هدف قرار دهى و بكلّى از خويش بستانى تا با خود و مظاهرت مشاهدهات نمايم.
بخواهد بگويد: «اِلهى! اَمَرْتَ بِالرُّجوعِ اِلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى اِلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايةِ الإسْتِبْصارِ، حَتّى اَرْجِعَ اِلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ اِلَيْکَ مِنْها، مَصونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ اِلَيْها وَمَرْفوعَ الْهِمَّةِ عَنِ الاْعْتِمادِ عَلَيْها، اِنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[4] : (بار الها! ]پس از آنكه مرا به مشاهده انوارت
مفتخر نمودى باز[ امر فرمودى تا به سوى آثار و مظاهرت بازگشت نموده ]و به آنها توجّه داشته باشم[، پس مرا همراه با پوششى از ]مشاهده[ انوار خود، و هدايتى كه بصيرت و روشنايى دلم بدان حاصل شده باشد، به سوى خويش بازگردان، تا همان گونه كه از طريق آثار و مظاهر به تو راه يافتم، باز از اين راه به تو باز گردم، در حالى كه باطنم از نظر و توجّه ]استقلالى[ به مظاهر مصون و محفوظ، و همّت و انديشهام از تكيه نمودن و بستگى به آنها برتر باشد، براستى كه تو بر هر كار توانايى.)
و بگويد :
حجابِ چهره جان مىشود غبار تنم خوشا دمى كه از اين چهره پرده بر فكنم
چگونه طوف كنم در فضاىِ عالَم قُدس چو در سراچه تركيب تخته بند تنم
بيا و هستى حافظ ز پيشِ او بردار كه با وجودِ تو كس نشنود ز من كه منم[5]
و چون سر انجام به آرزوى خود دست مىيابد، مىگويد :
روزِ هجران و شبِ فرقتِ يار آخر شد زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد
آن پريشانىِ شبهاى دراز و غمِ دل همه در سايه گيسوىِ نگار آخر شد
گر چه آشفتگى حالِ من از زلفِتو بود حلِّ اين عقده هم از زلفِ نگار آخر شد[6]
هم عَفَى اللّه ز صبا كز تو پيامى آورد ورنه در كس نرسيديم كه از كوى تو بود
معشوقا! تنها پاكيزگان و مجرّدان و راه يافتگان (انبياء و اولياء 🙂 كوى تو بودند كه در گذشته پيامهاى اميدوار كنندهات را براى بندگان مُخلِص و عاشقت به ارمغان مىآوردند و ايشان را به قرب و وصل تو راهنما مىگرديدند، نه ديگران. الهى كه همواره عناياتت شامل حال آنان باشد.
كنايه از اينكه: دلبرا! ديگر بار چشم به عناياتت دوختهام، خود فرمودهاى كه: «لا تَقْنَطوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ.»[7] : (از رحمت خدا نوميد نشويد.) و نيز فرمودهاى كه: وَلاتَيْأَسوا
«مِنْ رَوْحِ اللّهِ.»[8] : (و از رحمت خدا مأيوس و نوميد نگرديد.) اميد آنكه به وسيله
برگزيدگانت باز از پيامهاى شادمان كنندهات برخوردار گرديم و بگوييم :
چه مستى است ندانم كه رو به ما آورد؟ كه بود ساقى و اين باده از كجا آورد؟
دلا! چو غنچه شكايت ز كارِ بسته مكن كه بادِ صبح، نسيمِ گره گشا آورد
صبا به خوش خبرى، هدهدِ سليماناست كه مژده طرب از گلشنِ سبا آورد
فلك، غلامىِ حافظ كنون به طوع كند كه التجا به درِ دولتِ شما آورد[9]
عالَم از شور و شرِ عشق خبر هيچ نداشت فتنه انگيز جهان، غمزه جادوى تو بود
دلبرا! تنها من نيستم كه فريفته حضرتت گرديدهام، جذبه جمال و غمزه چشمانت همه عالَم را دانسته و ندانسته از درون شيفته خود ساخته، كه تسبيح و تحميدت مىكنند و شور عشق خويش را در آنها بپا كردهاى؛ كه: «سَبَّحَ لِلّهِ مافِى السَّمواتِ وَالأَرْضِ، وَهُوَ الْعَزيزُ الْحِكيمُ.»[10] : (تمام آنچه در آسمانها و زمين هستند براى خدا
تسبيح مىگويند، و تنها او سر افراز و فرزانه است.) و نيز: «وَاِنْ مِنْ شَىْءٍ اِلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ، وَلِكِنْ لاتَفْقَهونَ تَسْبِيحَهُمْ.»[11] : (و هيچ چيزى نيست جز آنكه با حمد و سپاس او را تسبيح
مىكند ولى شما تسبيح آنها را درك نمىكنيد.)
و ممكن است بخواهد بگويد: اى دوست! جلوه جمال مظاهرت همه را راهنماى به ملكوتشان كه اسماء و صفاتت مىباشد، شدند و به تسبيح و تحميدت پرداختند. و بگويد: «اِلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأَطْوارِ، اَنَّ مُرادَکَ مِنّى اَنْ تَتَعَرَّفَ اِلَىّ فى كُلِّ شَىْءٍ حَتّى لا أَجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[12] : (بار الها! با پى در پى در آمدن آثار و مظاهر و
دگرگون شدن تحوّلات دانستم كه مقصودت از من اين است كه خود را در هر چيز به من بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.) و نيز بگويد :
هوسِ بادِ بهارم به سوى صحرا برد باد بوى تو بيآورد و قرار از ما برد
هر كجا بود دلى، چشمِ تو بُرد از راهش نه دلِ خسته بيمارِ مرا تنها بُرد
راهِ ما غمزه آن تُركِ كمان ابرو زد رَختِ ما، هندوىِ آن سروِ سهى بالا بُرد[13]
و بگويد:
منِ سرگشته هم از اهلِ سلامت بودم دامِ راهم شكنِ طرّه هندوى تو بود
محبوبا! منى كه امروز در فراقت به سرگشتگى بسر مىبرم، روزگارى از سلامتى و ديدارت برخوردار بودم و كثرات عالَم مرا به تو و ملكوتشان رهنمون بودند. كنايه از اينكه: اينك
سينهام ز آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت آتشى بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت
تنم از واسطه دورىِ دلبر بگداخت جانم از آتشِ هجرِ رُخِ جانانه بسوخت
هر كه زنجير سرِ زلفِ گره گيرِ تو ديد شد پريشان و دلش بر منِ ديوانه بسوخت
ماجرا كم كن و باز آ، كه مرا مردمِ چشم خرقهاز سر بدر آورد و بهشكرانه بسوخت[14]
و بگويد :
بگشا بندِ قبا تا بگشايد دلِ من كه گشادى كه مرا بود ز پهلوىِ تو بود
اى دوست! اين همه در فراقم مگذار و در جامه مظهريّتت، خود را از من پنهان مدار، لباس مظهريّت خود بگشا تا بار دگر مشاهدهات كنم و دلم از ديدارت گشوده گردد، زيرا هر گشايش و فَرَحى كه در گذشته داشتم از ديدار تو بود؛ بخواهد بگويد : «وَخُذْ بِقَلْبى اِلى مَا اسْتَعْمَلْتَ بِهِ الْقانِتينَ، وَاسْتَعْبَدْتَ بِهِ الْمُتَعَبّدينَ، وَاسْتَنْقَذْتَ بِهِ الْمُتَهاوِنينَ، وَأَعِذْنى مِمّا يُباعِدُنى عَنْکَ، وَيَحولُ بَيْنى وَبَيْنَ حَظّى مِنْکَ، ويَصُدُّونى عَمّا أُحاوِل لَدَيْکَ.»[15] : (و
دل مرا به اعمالى كه اطاعت كنندگان را بر انجام آن بكار گرفتى و عبادت كنندگان را بر عبادت به آن واداشتى، و كوتاهى كنندگان را به وسيله آن نجات دادى، وادار كن؛ و از هر چه مرا از تو دور مىسازد و مانع برخوردارى من از تو مىشود و از آنچه كه با تلاش از نزد تو آرزومندم باز مى دارد، در پناه خويش در آور.) و نيز بگويد :
اى شهِ خوبان! به عاشقان نظرى كن هيچ شهى چون تو اين سپاه ندارد
نى منِ تنها كشم تطاولِ زُلفت كيست به دلِ، داغِ اين سياه ندارد[16]
و بگويد :
به وفاى تو، كه بر تربتِ حافظ بگذر كز جهان مى شد و در آرزوى روى تو بود
محبوبا! عمرى به انتظار ديدارت بودم و نديدمت، ولى تا زندهام فراموشت نخواهم كرد. خود وعده فرمودى كه هر كس يادت كند او را ياد خواهى كرد و فرمودهاى كه: «فَاذْكُرُونى، اَذْكُرْكُمْ.»[17] : (پس مرا ياد كنيد، تا شما را ياد كنم.) و نيز
فرمودى: «وَأَوْفُوا بِعَهْدى، أُوفِ بِعَهْدِكُمْ.»[18] : (و به عهد و پيمان خود با من وفا دار باشيد، تا
من نيز به پيمان خود با شما وفا كنم.) من چنان كردم و نديدمت اگر مُردَم بر مزارم بگذر تا ببينمت و به عهد خويش وفا نموده باشى.
در جايى مىگويد :
قتيل عشق تو شد حافظِ غريب، ولى بهخاك ما گذرى كن كه خون ماست حلال[19]
و نيز مىگويد :
حافظ سر از لحد بدر آرد به پاى بوس گر خاك او بهپاى شما پى سپر شود[20]
[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 108.
[2] ـ نهج البلاغه، خطبه 1.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 251، ص 202.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص 297.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص 170.
[7] ـ زمر: 53.
[8] ـ يوسف: 87.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 158، ص 140.
[10] ـ حديد: 2.
[11] ـ اسراء: 44.
[12] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 269، ص 214.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 34، ص 60.
[15] ـ صحيفه سجاديه، دعاى 47.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 200، ص 168.
[17] ـ بقره: 152.
[18] ـ بقره: 40.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 381، ص 285.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 225، ص 187.