- غزل 178
دى پيرِ مى فروش كه ذكرش به خير باد!گفتا: شراب نوش و غم دل ببر زِ ياد
گفتم: به باد مىدهدم باده نام و ننگ گفتا: قبول كن سخن و هرچه باد، باد
سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد
بى خار، گل نباشد و بى نيش، نوش هم تدبير چيست وضعِ جهان اينچنين فتاد
پُر كن ز باده جام و دمادم به گوشِ هوش بشنو از او حكايتِ جمشيد و كى قباد
در آرزوى آنكه رسد دل به راحتى جان در درونِ سينه غمِ عشق او نهاد
بادت به دست باشد اگر دل نهى به هيچ در معرضى كه تختِ سليمان رَوَد به باد
حافظ! گرت ز پندِ حكيمان ملالت است كوته كنيم قصّه، كه عمرت دراز باد!
خواجه در تمامى اين غزل نصايحى را كه در مكالمه با استادش شنيده ياد آور شده و مىگويد :
دى پيرِ مى فروش كه ذكرش به خير باد! گفتا: شراب نوش و غم دل ببر زِ ياد
گفتم: به باد مىدهدم باده نام و ننگ گفتا: قبول كن سخن و هرچه باد، باد
پير مِىْ فروش استاد طريقم (كه يادش به خير باد!) شب و يا روز گذشته مرا فرمود: به ياد و ذكر حضرت دوست باش و غم زياد و كم و بود و نبودِ عالم خيال و طبيعت را فراموش كن؛ كه: «أَلَّذينَ آمَنوا وَتَطْمَئِنُّ قُلوبُهُمْ بِذِكْرِ اللّهِ، اَلا! بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلوبُ.»[1] : (]منيبين[ آنانند كه به خدا ايمان آورده و دلهايشان به ياد خدا آرام مىگيرد.
آگاه باشيد! كه دلها تنها به ياد خدا آرام مىگيرند.)
گفتمش: ياد حضرت محبوب مرا از من مىستاند و نمىگذارد با غير او اُنسى داشته باشم و از داشتن نام در جامعه و از ننگ داشتن از گفتار نا اهلان پرهيز مىدهد. فرمود: به آنچه گفتم عمل كن و هر چه پيش آمد هراسى نداشته باش، و فرمود :
غمِ كهن به مى سالخورده دفع كنيد كه تخمِ خوشدلى اين است، پيرِ دهقان گفت
به عشوهاى كه سپهرت دهد، ز راه مرو تو را كه گفت كه اين زال، تركِ دستان گفت
بيار باده بخور، زآنكه پيرِ ميكده دوش بسى حديث ز عفوِ رحيم و رحمان گفت[2]
و نيز فرمود :
دوش با من گفت پنهان، كاردانى تيز هوش كز شما پنهان نشايد داشت رازِ مى فروش
گفت: آسان گير بر خود كارها، كز روىِ طبع سخت مىگيرد جهان بر مردمانِ سخت كوش
وآنگهم در داد جامى كز فروغش بر فلك زهره در رقص آمد و بر بط زنان مىگفت نوش[3]
و فرمود :
سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد
درست است كه ياد حضرت محبوب و محبّت او را اختيار نمودن سبب از دست دادن سرمايه خيالى و اعتبارى دنيوى مىشود، ولى آشنايى و قرب و اُنس با او معاملهاى است پر سود كه فكر سود و زيان و ضرر مادّىاش را نبايد نمود و اين هنر آنان است كه دارى منزلت والاى قرب الهى گشتهاند؛ كه: «أَلزُّهْدُ كُلُّهُ بَيْنَ كَلِمَتَيْنِ مِنَ الْقُرْآن. قالَ اللّهُ تَعالى: «لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى مافاتَكُمْ، وَلا تَفْرَحوا بِما آتاكُمْ.» فَمَنْ لَمْ يَأْسَ عَلَى الْماضى وَلَمْ يَفْرَحْ بِالآتى، فَقَدَ أَخَذَ الزُّهْدَ بِطَرَفَيْهِ.»[4] : (زهد همگى در دو كلمه از قرآن است ]= و
خلاصه مىشود[. خداوند متعال مىفرمايد: «تا بر آنچه از دست شما رفته اندوهگين نگرديد، و به آنچه خداوند به شما عطا فرموده شادمان نشويد.» بنابراين، هر كس بر گذشته اندوهگين نگردد، و به آينده شادمان نشود، حتمآ دو گوشه ]و تمام[ زهد را بر گرفته ]و حايز گرديده است.)
بخواهد بگويد: استاد فرمود :
نصيحتى كُنَمت بشنو و بهانه مگير هر آنچه ناصحِ مشفق بگويدت، بپذير
ز وصلِ روىِ جوانان، تمتّعى بردار كه در كمينگه عمر است مكرِ عالَم پير
نعيمِ هر دو جهان پيشِ عاشقان بهجُوى كه اين متاع قليل است و آن بهاىِ حقير[5]
بى خار، گل نباشد و بى نيش، نوش هم تدبير چيست وضعِ جهان اينچنين فتاد
نه تنها در فكر سود و زيان مباش، در خيال اينكه هموارهات وصال حضرت دوست باشد نيز مباش، زيرا محبوب، عالم را با اضداد خلق فرموده، گل را با خار، و وصال را با هجران. كسى كه گل را مىخواهد بايد تحمّل خار را بنمايد، و طالب وصال دوست بايد صبر بر دورى و تحمّل مشكلات روزگار هجران را بنمايد تا وصالش حاصل شود؛ زيرا فراق است كه عاشق را از غلّ و غش و توجّه به عالم طبيعتش مىستاند. بخواهد بگويد :
آن روز ديده بودم اين فتنهها كه برخاست كز سركشى زمانى با ما نمىنشستى
خار ار چه جان بكاهد، گل عذرِ آن بخواهد سهل است تلخى مى در جنبِ ذوقِ مستى
عشقت به دستِ طوفان خواهد سپرد اى جان! چون برق از اين كشاكش پنداشتى كه رستى[6]
و بگويد :
آن روز عشق ساغرِ مى خرمنم بسوخت كآتش ز عكسِ عارضِ ساقى در آن گرفت
بر برگِ گل ز خونِ شقايق نوشتهاند كآن كس كه پخته شد مىِ چون ارغوان گرفت[7]
و باز فرمودم :
پُر كن ز باده جام و دمادم به گوشِ هوش بشنو از او حكايتِ جمشيد و كى قباد
اى سالك عاشق! بكوش تا در اين دنيا كه سراى تجارت است، از باده تجلّيات و ذكر و محبّت حضرت دوست بهرهمند گردى، و از گذشتگان كه تهيدست از اين جهان رفتند پند بياموزى؛ زيرا جز عشق و اُنس به او چيز ديگرى در دو عالَم دستگيرىات نكرده و به مقامات عالىات رهنمون نخواهد شد. در جايى چون خود به اين نصيحت استاد پى برده مىگويد :
مى ده كه هر كه آخرِ كار جهان بديد از غم سبك بر آمد و رطلِ گران گرفت
فرصت نگر كه فتنه چو در عالم اوفتاد عارف بهجامِ مِىْ زد و از غم كرانگرفت[8]
و نيز مىگويد :
چاك خواهم زدن اين دلقِ ريايى چه كنم روح را صحبتِ نا جنس، عذابى است اليم
تا مگر جرعه فشاند لبِ جانان بر من سالها ز آن شدهام بر دَرِ ميخانه مقيم
گوهرِ معرفت اندوز كه با خود ببرى كه نصيبِ دگراناست نصابِ زر و سيم[9]
و مىگويد :
در آرزوى آنكه رسد دل به راحتى جان در درونِ سينه غمِ عشق او نهاد
محبوبا! به آرزوى آنكه دل و حقيقتم از عالم خلقى كناره گيرد و به قول استادم عمل نمايم، غم عشقت را به جان خريدار شدم و گفتم: «وَكَرْبى لا يُفَرِّجُهُ سِوى رَحْمَتِکَ، وَضُرّى لايَكْشِفُهُ غَيْرُ رَأْفَتِکَ، وَغُلَّتى لا يُبَرِّدُها اِلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لايُطْفِئُها اِلّا لِقاؤُکَ، وَشَوْقى اِلَيْکَ لا يَبُلُّهُ اِلّا النَّظَرُ اِلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لاَيَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْکَ، وَلَهْفى لايَرُدُّها اِلّا رَوْحُکَ.»[10] : (و
ناراحتى سختم را جز رحمتت بر طرف نمىسازد. و بيچارگىام را جز مهر و رأفتت رفع نمىنمايد و سوز و حرارت درونىام را جز وصالت فرو نمىنشاند، و آتش باطنىام را جز لقايت خاموش نمىكند، و به شوقم به تو جز نظر به رويت ]= اسماء و صفاتت[ آب نمىپاشد، و قرارم جز به قرب و نزديكى به تو آرام نمىگيرد و آه حسرت و سرگشتگىام را جز رحمتت بر نمىگرداند.)
اميد آنكه بدين آرزو نايل گردم و بگويم :
عاشقِ زارم مرا با كفر و با ايمان چه كار؟ كُشته يارم مرا با وصل و با هجران چه كار؟
از لبِ جانان نمىيابم نشان زندگى پس مرا اى جان من! با جانِ بى جانان چه كار؟
قبله و محراب من ابروى دلدار است و بس اين دلِ شوريده را با اين چه و با آن چه كار؟[11]
امّا اى خواجه!
بادت به دست باشد اگر دل نهى به هيچ در معرضى كه تختِ سليمان رَوَد به باد
اگر نصايح استاد را به گوش جان خريدار نگردى و آن را در عمل نياورى و خويش را در معرض فروش جانان نگدازى كه: «اِنَّ اللّه اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنينَ أَمْوالَهُمْ وَأَنْفُسَهمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنّةَ.»[12] : (خداوند جهانها و مالهاى مؤمنان را به بهاى بهشت خريدارى
نمود.) او تو را خريدار نخواهد شد و از دنياى بىاعتبار جز بادى به دست نخواهى داشت؛ كه: «مَثَلُ الَّذينَ كَفَروا بِرَبِّهِمْ، أَعْمالُهُمْ كَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرّيحُ فى يَوْمٍ عاصِفٍ لا يَقْدِرونَ مِمّا كَسَبوا عَلى شَىْءٍ، ذلِکَ هُوَ الضّلالُ الْبَعيدُ.»[13] : (مثل اعمال كسانى كه به پروردگارشان كفر
ورزيدند مانند خاكسترى است كه در روزى طوفانى باد شديدى بر آن بوزد، كه به هيچ وجه بر آنچه انجام دادهاند قدرتى ندارند، اين است گمراهى سخت.) و نيز: «وَقَدِمْنا اِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُورآ.»[14] : (و روى به اعمال آنان آورده و آنها را ]بسان [گرد
پراكنده ]و نابود [نموديم.)
ملاحظه كن وببين كه سليمان نبىّ 7 با حشمت و جاهى كه خداوندش داده بود و كسى بهمانند او در روى زمين چنان عظمت صورى را نداشت و باد در تسخير او بود؛ كه : «وَلِسُلَيْمانَ الرّيحَ عاصِفَةً تَجْرى بأَمْرِهِ.»[15] : (و باد طوفانى را براى حضرت سليمان ]مسخّر[
نموديم، به گونهاى كه به فرمان او مىوزد.) و نيز: «وَلِسُلَيْمانَ الرّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ، وَرَواحُها شَهْرٌ.»[16] : (و باد را براى حضرت سليمان ]مسخّر[ نموديم، به گونهاى كه هر صبح ]به
اندازه[ يك ماه، و هر عصر ]به مقدار [يك ماه ]و در نتيجه در طول روز مسير دو ماه سير معمول[ را طى مىكند.) وهمچنين :«فَسَخَّرْنا لَهُالرّيحَ تِجْرى بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ.»[17] :(پس
باد را مسخّر ورامِ او نموديم، بهگونهاى كه بهفرمان او هر جا بخواهد بهراحتى مىوزد.)
امّا آن شكوه و سلطنت به باد رفت و تنها اسمى از آن باقى ماند، و تنها چيزى كه براى حضرتش ماند، همان مقام و منزلت معنوى است كه خداوند درباره او مىفرمايد: «وَاِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَحُسْنَ مَآبٍ.»[18] : (و براستى كه او در نزد ما منزلت و
بازگشتگاه نيكويى را داراست.) و مىفرمايد: «وَوَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ، نِعْمَ الْعَبْدُّ! اِنَّهُ أَوّابٌ.»[19] : (و حضرت سليمان را به حضرت داود نچشيديم، چه بنده خوبى او ]به درگاه
الهى [بسيار توبه و بازگشت مىكرد.)
حافظ! گرت ز پندِ حكيمان ملالت است كوته كنيم قصّه، كه عمرت دراز باد!
آرى، حكماء آنانند كه خداوندشان حياتى معنوى عطا فرموده و گفتار و كردارشان بشر را به سعادت ظاهرى و اُخروى و معنوى و كمالات توحيدى دعوت مىنمايد، كه: «مِنْ خَزائِنِ الْغَيْبِ تَظْهَرُ الْحِكْمَةُ.»[20] : (حكمت، از گنجينههاى غيب آشكار
مىگردد.) و حكمت نيز عبارت از امور فوق است. خداوند مىفرمايد: «وَمَنْ يُؤتَ الْحِكْمَةَ، فَقَدْ اُوتِىَ خَيْرآ كَثيرآ.»[21] و در حديث آمده كه: «أَلْحَكيمُ يَشْفِى السّائِلَ، وَيَجُودُ
بِالْفَضائِلِ.»[22] : (حكيم و فرزانه، كسى است كه ]پرسش[ پرسشگر را بهبود بخشيده، و
فضيلتها را مىبخشد.) و نيز: «أَلْحَكيمُ مَنْ جازَى الإسائَةَ بِالإِحْسانِ.»[23] : (حكيم، كسى است
كه بدى را با نيكى پاسخ دهد.) و يا: «مُجالَسَةُ الْحُكَماءِ حَياةُ الْعُقولِ وَشِفاءُ النّفوسِ.»[24] :
(نشست و برخاست با فرزانگان، مايه زندگانى خردها و بهبودى جانهاست.)
استادِ خواجه در اين گفتارِ حكيمانهاش وى را به كمالات انسانى و ذكر و ياد خدا دعوت و از عنايت به سود و زيان دنيوى پرهيز و بر تحمّل ناهمواريهاى دنيوى و مشكلات طريق وصال حضرت محبوب توصيه مىنموده؛ كه: «اَوَّلُ الْحِكْمَةِ تَرْکَ اللّذّاتِ، وَآخِرُها مَقْتُ الْفانياتِ.»[25] : (آغاز حكمت ترك لذّات، و پايان آن برآمدن از امور
فانى است.) و نيز: «ثَمَرَةُ الْحِكْمَةِ، أَلتَّنَزُّهُ عَنِ الدُّنيا، وَالْوَلَهُ بِجَنَّةِ الْمأوى.»[26] : (ثمره حكمت، بر كنارى از دنيا و شيفتگى و سرگشتگى به جنّة المأوى ]و بهشت خاصّ اولياء خدا[ مىباشد.) و يا: «حَدُّ الْحِكْمَةِ، أَلإِعْراضُ عَن دارِ الْفَناء، وَالتَّوَلُّهُ بِدارِ الْبَقاء.»[27] : (مرز حكمت عبارت است از اعراض و روى گردانى از دارفناء و نيستى، و سرگشتگى به دار بقاء و پايندگى.) و همچنين: «كَيْفَ يَصْبِرُ عَلى مُباينَةِ الأَضدادِ مَنْ لَمْ تُعِنْهُ الْحِكْمَةُ؟»[28] : (كسى كه حكمت ياور او نباشد چگونه بر جدايى از اضداد صبر مىكند؟.) و نيز: «مَنْ كَشَفَ مَقالاتِ الْحُكَماءِ، اِنْتَفَعَ بِحَقائِقِها.»[29] : (هر كسى پرده از سخنان فرزانگان بردارد، به حقايق ]سخنان[ آنها پى مىبرد.) لذا در آخر گويا به وى فرموده: چنانچه نصايح من، تو را دل آزده و خسته مىكند، ديگر سخنى با تو ندارم، عمرت دراز باد!
ممكن است جمله «عمرت دراز باد» كنايه از خداحافظى باشد، و يا بخواهد بگويد: به خدايت كه عمر تو به حساب مىآيد، مىسپارمت تا او آنچه خير توست برايت پيش آورد. لذا در جايى محبوب را عمر به حساب مىآورد و مىگويد :
بى عمر زندهام من و زين بس عجب مدار روزِ فراق را كه نَهَد در شمارِ عمر
دى در گذار بود و نظر سوى ما نكرد بيچاره دل كه هيچنديد از گذار عمر[30]
[1] ـ رعد: 28.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 104، ص 107.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 351، ص 266.
[4] ـ نهج البلاغه، حكمت 434.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 304، ص 236.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 538، ص 386.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 67، ص 82.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 67، ص 83.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 430، ص 316.
[10] ـ بحار الانوار، ج 4، ص 149، روايت 150.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 302، ص 235.
[12] ـ توبه : 111.
[13] ـ ابراهيم: 18.
[14] ـ فرقان: 23.
[15] ـ انبياء: 81.
[16] ـ سبأ: 12.
[17] ـ ص: 36.
[18] ـ ص: 40.
[19] ـ ص: 30.
[20] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الحكمة، ص 79.
[21] ـ بقره : 269.
[22] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الحكمة، ص 78.
[23] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الحكمة، ص 78.
[24] و 5 و 6 ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الحكمة، ص 79.
[25] و 3 و 4 ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الحكمة، ص 78.
[30] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص 227.