• غزل  177

ديرى است كه دلدار پيامى نفرستادننوشت كلامىّ و سلامى نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران         پيكى ندوانيد و پيامى نفرستاد

سوىِ منِ وَحْشى صفتِ عقل رميده         آهو روشى، كبك خرامى نفرستاد

دانست كه خواهد شدنم مرغِ دل از دست         وز آن خطِ چون سلسله دامى نفرستاد

فرياد كه آن ساقى شكّر لبِ سر مست         دانست كه مخمورم و جامى نفرستاد

چندان كه زدم لافِ كرامات و مقامات         هيچم خبر از هيچ مقامى نفرستاد

حافظ! به ادب باش كه درخواست نباشد         گر شاه پيامى به غلامى نفرستاد

گويا خواجه در اين غزل در مقام گله گذارى از استاد طريقش بوده، و در ضمن اظهار اشتياق به او و تمنّاى راهنمايى براى نايل شدن به مقصودش را نموده و مى‌گويد :

ديرى است كه دلدار پيامى نفرستاد         ننوشت كلامىّ و سلامى نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران         پيكى ندوانيد و پيامى نفرستاد

مدّت زمانى است كه استاد طريقم هر آنچه نامه برايش ارسال مى‌دارم، مرا با نامه‌رسانى و يا پيامى مورد عنايت خود قرارنمى‌دهد و از راهنمايى‌هاى خود محرومم داشته، بخواهد با اين بيان به وى بگويد :

كلكِ مشكينِ تو روزى كه ز ما ياد كند         ببرد اجرِ دو صد بنده كه آزاد كند

قاصدِ حضرتِ سَلمىü كه سلامت بادا!         چه شود گر به سلامى دلِ ما شاد كند[1]

و در جايى مى‌گويد:

بنويس دلا! به يار كاغذ         بفرست به آن نگار كاغذ

اى بادِ صبا! ببر به آن شوخ         از عاشقِ بى قرار كاغذ

هرگز ننويسد او جوابم         بنويسم اگر هزار كاغذ

بنويس ز روى مهربانى         بر حافظِ دل فكار كاغذ[2]

سوىِ منِ وَحْشى صفتِ عقل رميده         آهو روشى، كبك خرامى نفرستاد

حضرت استاد به منى كه در راه معشوق، عشق جانان را برگزيده‌ام و عقل خود را از دست داده و صفت وحشيان بيابان را به خود گرفته و هيچ گونه آرامشى ندارم، رفيق راهى نفرستاد تا به او اُنس و آرامشى بگيرم، و يا نامه‌اى نفرستاد تا با راهنمايى‌اش سريعتر به مقصود خويش دست يابم و آرامش خاطر پيدا كنم؛ زيرا :

كُنجِ عزلت كه طلسماتِ عجائب دارد         فتحِ آن در نظرِ همّتِ درويشان است

آنچه زر مى‌شود از پرتوِ آن قلبِ سياه         كيميايى‌است‌كه در صحبتِدرويشان‌است[3]

دانست كه خواهد شدنم مرغِ دل از دست         وز آن خطِ چون سلسله دامى نفرستاد

با وجود آنكه استاد مى‌دانست مرغ دلم براى ديدار حضرت محبوب وحشى صفت گشته و آرامشى ندارد، سخنى از او با دست خط خود براى تسلّى خاطرم نفرستاد تا مرغ دلم را آرام و قرارى حاصل شود. با اين بيان بخواهد بگويد :

تو دستگير شو اى خضرِ پى خجسته! كه من         پياده مى‌روم و همرهان سوارانند[4]

و بگويد :

شكرِ آن را كه تو در عشرتى اى مرغِ چمن         به اسيرانِ قفس مژده گلزار بيار

كامِ جان تلخ شد از صبر كه كردم بى‌دوست         خنده‌اى زآن لبِ شيرينِ شكر بار بيار[5]

و بگويد :

كار از تو مى‌رود مددى اى دليل راه!         انصاف مى‌دهيم كه از ره فتاده‌ايم[6]

و بگويد:

فرياد كه آن ساقى شكّر لبِ سر مست         دانست كه مخمورم و جامى نفرستاد

اى دوستان طريق! به كجا بايد گله گذارى و داد خواهى از راهنما و استاد خود را ببرم كه خود همواره از شراب تجلّيات حضرت دوست بهره‌مند است و مى‌تواند با گفتار شكّرين‌اش از او در نامه‌اى مرا شادمان كند، ولى با اينكه من خمار جرعه‌اى از جامِ مشاهدات معشوقم، پيامى از او برايم نمى‌فرستد. بخواهد بگويد :

مرحبا اى پيكِ مشتاقان! بگو پيغامِ دوست         تا كنم جان از سرِ رغبت فداى نامِ دوست

واله و شيداست‌دائم همچو بلبل در قفس         طوطىِ طبعم ز شوقِ شكّر و بادام دوست[7]

چندان كه زدم لافِ كرامات و مقامات         هيچم خبر از هيچ مقامى نفرستاد

گويا خواجه در اين بيت مى‌خواهد سبب پيام نفرستادن استاد را خود ياد آور شود و بگويد: علّت آنكه وى به من عنايتى نداشت، همان دعوى كرامات و منزلتهاى معنوى نمودنم بود، و او دانسته بود كه مرا با حضرت دوست كارى نيست، با خود كار است.

كنايه از اينكه: سالک تا به فكر كشف و كرامات و مقامات دنيوى و اخروى است، نبايد انتظار هيچگونه كمالات معنوى و مشاهدات روحى و توحيدى را داشته باشد. در جايى مى‌گويد :

با خرابات نشينان ز كرامات ملاف         هر سخن جايى و هر نكته مكانى دارد[8]

لذا در بيت ختم خود را به ادب در مقابل استاد دعوت مى‌كند و مى‌گويد :

حافظ! به ادب باش كه درخواست نباشد         گر شاه پيامى به غلامى نفرستاد

در اين بيت به خود خطاب كرده و مى‌گويد: سخنانى كه تا اينجا نسبت به استاد گفتى (با آمادگى نداشتنت) خلاف ادب بود، زيرا استاد خود به موقعيّت سخن گفتن و نامه نوشتن به شاگرد آگاه مى‌باشد. بخواهد بگويد :

قدم مَنِهْ به خرابات جز به شرطِ ادب         كه ساكنانِ درش محرمانِ پادشهند[9]

و ممكن است منظور خواجه از تمامى ابيات اين غزل، حضرت محبوب باشد و بخواهد بگويد :

به‌چشمِ مهر اگر با من مَهْام را يك‌نظر بودى         از آن سيمينْ بدن كارم به خوبى خوبتر بودى

ز شوق افشاندمى هر دم سرى در پاى جانانم         دريغا گر متاعِ من نه از اين مختصر بودى!

هَمَش مِهر آمدى بر من، ز مهرِ آن شاهِ خوبان را         گر از دردِ دلِ زارم يكى روزش خبر بودى[10]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 229، ص 189.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 287، ص 225.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 27، ص 55.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص 187.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص 229.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 439، ص 322.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 38، ص 63.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 217، ص 181.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 216، ص 180.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 598، ص 428.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا