• غزل  175

دلِ من به دَوْرِ رُويت، ز چمن فراغ داردكه‌چو سرو، پاىْ بند است وچو لاله،داغ دارد

سرِ ما فرو نيايد به كمانِ ابروى كس         كه درون گوشه گيران، ز جهان فراغ دارد

شبِ تيره چون سر آرم رَهِ پيچ پيچ زلفت         مگر آنكه شمعِ رويت، به رَه‌ام چراغ دارد

ز بنفشه تاب دارم كه ز زلفِ او زند دم         تو سياهِ كم بها بين كه چه در دماغ دارد!

به فروغِ چهره زلفت همه شب زَنَد رهِ دل         چه دلاور است دزدى كه به شب چراغ دارد؟!

سزد ار چو ابر بهمن كه در اين چمن بگريم         طربْ آشيانِ بلبل، بنگر كه زاغ دارد

من و شمعِ صبحگاهى سزد اَرْ به هم بگرييم         كه بسوختيم و از ما، بُتِ ما فراغ دارد

به چمن خرام و بنگر برِ تختِ گل كه لاله         به نديمِ شاه ماند كه به كف اياغ دارد

سر درسِ عشق دارد دلِ دردمندِ حافظ         كه نه خاطرِ تماشا، نه هواى باغ دارد

از اين غزل معلوم مى‌شود خواجه را شهودى از حضرت محبوب بوده و سپس از آن محروم گشته، سخن از مشاهده و وفادارى‌اش در محبّت او به ميان آورده و بر از دست شدن روزگار وصالش تأسّف خورده و آرزوى ديگر بار آن را نموده و مى‌گويد :

دلِ من به دَوْرِ رُويت، ز چمن فراغ دارد         كه چو سرو، پاىْ بند است و چو لاله، داغ دارد

محبوبا! در گذشته از طريق ملكوت خود و ديگر مظاهر، خويش را به من شناسانيدى و مرا چنان محو مشاهده جمال خود نمودى كه از عالم خلقىِ موجودات غافل شده و تنها به عالم امرىِ «اَلا! لَهُ الْخَلْقُ وَالأَمْرُ.»[1] : (آگاه باشيد كه

]عالَم[ خلق و امر فقط براى اوست.) آنان مى‌نگريستم و: «لا اُحِبُّ الآفِلينَ.»[2] : (غروب

كنندگان و نابود شوندگان را دوست ندارم.) مى‌گفتم. و در اين موفقيت چون سرو چنان پاى بند مهر تو گشته‌ام و بازت مى‌طلبم كه از همه عالم فارغ گشته و «وَجَّهْتُ وَجْهى لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَالأرْض.»[3] : (همانا من روى و تمام وجودم را به سوى كسى

نمودم كه آسمانها و زمين را نو آفرينى فرمود.) مى‌گويم.

بخواهد بگويد : «اِلهى! مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حلاوَةَ مَحَبَّتِکَ فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟ وَمَنْ ذَا الَّذى أَنِسَ
بِقُرْبِکَ فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلا؟»[4]  : (بار الها! كيست كه شيرينى محبّت تو را چشيد و جز تو را

خواست؟! و كيست كه با مقام قرب تو انس گرفت و از تو روى گردان شد؟!) و بگويد :

در ضميرِ ما نمى‌گنجد به غير از دوست، كس         هر دو عالم را به دشمن دِهْ، كه ما را دوست بس

خاطرم وقتى هوس كردى كه بينم چيزها         تا تو را ديدم، نكردم جز به ديدارت هوس[5]

و بگويد :

هر كه شد محرمِدل، در حرمِ يار بماند         و آن كه اين كار ندانست، در انكار بماند

اگر از پرده برون شد دلِ من، عيب مكن         شكرِ ايزد كه نه در پرده پندار بماند[6]

و بگويد :

سرِ ما فرو نيايد به كمانِ ابروى كس         كه درون گوشه گيران، ز جهان فراغ دارد

معشوقا! پس از اين چگونه مى‌توانم به جمالهاى ظاهرى توجّه كنم و حال آنكه از عالم خَلقى و مُلكى ايشان فارغ شده‌ام. و نه تنها من كه هر اهل دلى در انزواى خود به اين امر پى برده و مى‌گويد: «اِلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يوجِبُ بُعْدَ الْمَزارِ.»[7] : (معبودا!

تردّد و توجّه‌ام به آثار و مظاهر، موجب دورى ديدارت گرديده.) و مى‌گويد :

داشتم دلقى و صد عيبِ مرا مى‌پوشيد         خرقه، رَهْنِ مى و مطرب شد و زُنّار بماند

از صداى سخنِ عشق نديدم خوشتر         يادگارى كه در اين گنبدِ دوّار بماند

جز دلم كو ز ازل تا به ابد عاشقِ اوست         جاودان كس نشنيدم كه دراين كار بماند[8]

و مى‌گويد:

شبِ تيره چون سر آرم رَهِ پيچ پيچ زلفت         مگر آنكه شمعِ رويت، به رَه‌ام چراغ دارد

محبوبا! ظلمت و پيچيدگى كثرات همواره مرا از تو دور مى‌سازد و لذا نمى‌توانم همواره‌ات با آنها مشاهده نمايم. چراغ روى خود را راهگشاى شبِ تيره من قرار ده. بخواهد بگويد: «اِلهى! اَمَرْتَ بِالرُّجُوعِ اِلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى اِلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأَنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ، حَتّى اَرْجِعَ اِلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ اِلَيْکَ مِنْها، مَصونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ اِلَيْها وَمَرْفوعَ الْهِمَّةِ عَنِ الإِعْتِمادِ عَلَيْها، إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[9] : (بار الها! ]پس از آنكه مرا به مشاهده انوارت

مفتخر نمودى، باز[ امر فرمودى تا به سوى آثار و مظاهرت بازگشت نموده ]و به آنها توجّه داشته باشم[، پس مرا همراه با پوششى از ]مشاهده[ انوار خود، و هدايتى كه بصيرت و روشنايى دلم بدان حاصل شده باشد، به سوى خويش باز گردان، تا همان گونه كه از طريق آثار و مظاهر به تو راه يافتم، باز از اين راه به تو باز گردم، در حالى كه باطنم از نظر و توجّه ]استقلالى[ به مظاهر مصون و محفوظ، و همّت و انديشه‌ام از تكيه نمودن و بستگى به آنها برتر باشد، براستى كه تو بر هر كارى توانايى.) و بگويد :

دارم از زلفِ سياهت گله چندان كه مپرس         كه چنان زو شده‌ام بى سر و سامان كه مپرس

كس به امّيدِ وفا، تركِ دل و دين مكناد!         كه چنانم من از اين كرده پشيمان كه مپرس

گفتم از گُوىِ فلک صورتِ حالى پرسم         گفت: آن مى‌كشم اندر خمِ چوگان كه مپرس[10]

و بگويد :

شبِ تار است و رهِ وادى ايمن در پيش         آتشِ طور كجا وعده ديدار كجاست؟[11]

ز بنفشه تاب دارم كه ز زلفِ او زند دم         تو سياهِ كم بها بين كه چه در دماغ دارد!

كنايه از اينكه: دلبرا! شگفت مى‌آيدم كه مظاهرت بخواهند در مقابل جمالت خودنمايى داشته باشند؛ چرا كه آنان هر كمالى دارند از تو است و پرتوى از جمالت مى‌باشد؛ كه: «وَاِنْ مِنْ شَىْءٍ اِلّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ، وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ.»[12] : (و هيچ چيز

نيست مگر اينكه گنجينه‌هايش نزد ماست و ما آنرا جز به اندازه معين ]به عالم خلق[ فرو نمى‌فرستيم.) بخواهد بگويد :

اى گُل! تو كجا و روى زيباش؟         او مُشك و تو خار، بار دارى

ريحان! تو كجا و خطِّ سبزش؟         او تازه و تو غبار دارى

نرگس! تو كجا و چشمِ مستش؟         او سر خوش و تو خمار دارى

اى سرو! تو با قدِ بلندش         در باغ چه اعتبار دارى؟[13]

و بگويد:

به فروغِ چهره زلفت همه شب زَنَد رهِ دل         چه دلاور است دزدى كه به شب چراغ دارد؟!

محبوبا! زلف و كثرات عالم وجود همواره جمال دل آراى تو را بر ما آشكار مى‌سازند، و با زبان بى زبانى به مظهريّتِ اسماء و صفاتت اشاره، و عاشقانت را راهنمايى به ملكوتشان مى‌نمايد. «چه دلاور است دزدى كه به شب چراغ دارد؟!» بخواهد بگويد :

زلفت هزار دل به يكى تارِ مو ببست         راهِ هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوى نسيمش دهند جان         بگشود نافه و دَرِ هر آرزو ببست[14]

و بگويد :

به جز هندوى زلفش هيچكس نيست         كه برخوردار شد از روى فرّخ[15]

امّا :

سزد ار چو ابر بهمن كه در اين چمن بگريم         طربْ آشيانِ بلبل، بنگر كه زاغ دارد

دلى كه جايگاه حضرت دوست مى‌باشد جايگاه ديوان شده و نمى‌گذارند زلفش همواره چراغ راهم گردد، و از اين طريق (به بيانى كه گذشت) ببينمش كه خود فرموده: «ما جَعَلَ اللّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فى جَوْفِهِ.»[16] : (خداوند، در درون هيچ كس، دو دل

قرار نداده است.) و نيز: «أَلْقَلْبُ حَرَمُ اللّهِ، فَلا تُسْكِنْ حَرَمَ اللّهِ غَيْرَ اللّهِ.»[17] : (دل، حرم و

سراپرده خداوند است پس غير خدا را در حرم الهى جاى مده.)

اينجاست كه بايد :

من و شمعِ صبحگاهى سزد اَرْ به هم بگرييم         كه بسوختيم و از ما، بُتِ ما فراغ دارد

چه شبهايى كه من و دوستان و فريفتگان محبوب در عشق ديدار او سوختيم و سرشك از ديدگان خود ريختيم و هيچ يك از ما مورد عنايت حضرتش (در اثر تيره بودن قلبمان) واقع نشديم. سزاوار است بنشينيم و به حال يكديگر بگرييم و بگوييم: «اِلهى! مَنْ ذَالَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ فَما قَرَيْتَهُ؟ وَمَنِ الَّذى أَناخَ بِبابِک مُرْتَجِيآ نَداکَ فَما اَوْلَيْتَهُ؟ أيَحْسُنُ اَنْ اَرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالْخَيْبَةِ مَصْروفآ وَلَسْتُ اَعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالاِحْسانِ مَوْصوفآ.»[18] : (معبودا! كيست كه در طلب پذيرايى‌ات بر تو فرود آمد و پذيرايى‌اش

ننمودى؟ و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان نكردى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه به نكوكارى ستوده باشد نمى‌شناسم؟!.)

در واقع مى‌خواهد با اين بيان گله از معشوق كند و بگويد :

گداخت جان كه شود كارِ دل تمام و نشد         بسوختيم در اين آرزوى خام و نشد

به طعنه گفت شبى: ميرِ مجلسِ تو شوم         شدم به مجلسِ او كمترين غلام و نشد

پيام كرد كه خواهم نشست با رندان         بشد به رندى و دردى كشيم نام ونشد

هزار حيله بر انگيخت حافظ از سرِ مهر         بدان هوس كه شود آن حريف رام و نشد[19]

با اين همه، به خود خطاب كرده و مى‌گويد :

به چمن خرام و بنگر برِ تختِ گل كه لاله         به نديمِ شاه ماند كه به كف اياغ[20]  دارد

چرا گله از حضرت محبوب مى‌نمايى؟ او از تمام مظاهرش خود را به تو نشان مى‌دهد، تنها بايد از او بينايىِ ديده دلى طلب نمايى تا جمالش را از ملكوت مظاهرش تماشا نمايى و بگويى: «اِلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطوارِ أَنَّ مُرادَکَ مِنّى أَنْ تَتَعَرَّفَ اِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ حَتّى لا أَجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[21] : (بار الها! با پى در پى در آمدن آثار و

مظاهر و دگرگون شدن تحوّلات دانستم كه مقصودت از من اين است كه خود را در هر چيز به من بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.) و نيز بگويى :

زين خوش رقم كه بر گُلِ رخسار مى‌كشى         خط بر صحيفه گلِ گلزار مى‌كشى

هر دم به ياد آن لبِ ميگون و چشمِ مست         از خلوتم به خانه خمّار مى‌كشى

با چشم و ابروى تو چه تدبير دل كنم؟         وه زين كمان كه بر سر بيمار مى‌كشى!

باز آ، كه چشمِ بد ز رخت دور مى‌كنم         اى تازه گل! كه دامن از اين خار مى‌كشى[22]

سر درسِ عشق دارد دلِ دردمندِ حافظ         كه نه خاطرِ تماشا، نه هواى باغ دارد

محبوبا! محبّت و عشق تو به حدّى در دلم اثر گذاشته كه هرگز نمى‌خواهم به مظاهرت بى آنكه حضرتت را با آنها مشاهده نمايم كارى داشته باشم. بخواهد بگويد: «اِلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يوجِبُ بُعْدَ الْمَزارِ، فَأَجْمعنىْ عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ توصِلُنى اِلَيْکَ.»[23]  :

(معبودا! تردّد و توجّه‌ام به آثار و مظاهر، موجب دورى ديدارت گرديده، پس با بندگيى كه مرا به تو واصل سازد، تصميم را بر خود متمركز گردان.) و بگويد:

گر چه گردِ آلود فقرم شرم باد از همّتم         گر به آبِ چشمه خورشيد، دامن تر كنم

با وجودِ بى‌نوايى، رو سيه بادم چو ماه!         گر قبولِ فيضِ خورشيدِ بلند اختر كنم

شيوه رندى نه لايق بود طبعم را، ولى         چون در افتادم، چرا انديشه ديگر كنم

گوشه محرابِ ابروى تو مى‌خواهم ز بخت         تا در آنجا همچو مجنون، درسِ عشق از بر كنم[24]

[1] ـ اعراف: 54.

[2] ـ انعام: 76.

[3] ـ انعام: 79.

[4] ـ بحارالانوار، ج94، ص148.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 324، ص 249.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 263، ص 210.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص 348.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 263، ص 210.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 322، ص 248.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص 100.

[12] ـ حجر: 21.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 523، ص 376.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 37، ص 62.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 119، ص 115.

[16] ـ احزاب: 4.

[17] ـ بحار الانوار، ج 70، ص 25، روايت 27.

[18] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 233، ص 119.

[20] ـ اياغ: پياله شراب.

[21] ـ اقبال الاعمال، ص 348.

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 567، ص 406.

[23] ـ اقبال الاعمال، ص 348.

[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص 330.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا