غزل 173
دوش وقتِ سحر از غصّه نجاتم دادندواندر آن ظلمتِ شب، آبِ حياتم دادند
بى خود از شعشعه پرتوِ ذاتم كردند باده از جامِ تجلّىِ صفاتم دادند
چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى! آن شب قدر، كه اين تازه براتم دادند
چون مناز عشقِ رُخَش بىخود وحيران گشتم خبر از واقعه لات و مَناتم دادند
من اگر كامروا گشتم و خوشدل، چه عجب؟ مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند
بعد از اين روى من و آينه حُسنِ نگار كه در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند
اين همه شهد و شكر كز نِى كِلكم ريزد اجر صبرى است كز آن شاخِ نباتم دادند
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد كه بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
كيميايى است عجب بندگىِ پيرِ مغان خاكِ او گشتم و چندين درجاتم دادند
به حياتِ ابد آن روز رسانيد مرا خطِّ آزادگى از حُسنِ مماتم دادند
عاشق آن دم كه به دامِ سرِ زلفِ تو فتاد گفت: كز بندِ غم و غصّه نجاتم دادند
همّتِ پيرِ مغان و نَفَسِ رندان بود كه ز بندِ غمِ ايّام نجاتم دادند
شكّرِ شكر به شكرانه بيفشان حافظ! كه نگارِ خوشِ شيرين حركاتم دادند
خواجه در اين غزل اشاره به نايل شدن خود به كمال والاى انسانيّت و مقام شدن آن نموده، و علت موفّقيّت خود را در اين امر ياد آور شده و مىگويد :
دوش وقتِ سحر از غصّه نجاتم دادند واندر آن ظلمتِ شب، آبِ حياتم دادند
بى خود از شعشعه پرتوِ ذاتم كردند باده از جامِ تجلّىِ صفاتم دادند
شب گذشته سحرگاهان محبوب از غصّه و غم هجران و كام نيافتن از او به تمام معنى نجاتم بخشيد و پذيرفت، و پس از استجابت من دعوت او را آب حيات ابدىام عنايت فرمود؛ كه: «اِسْتَجيبوا لِلّهِ وَلِلرَّسولِ اِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُم.»[1] : (هنگامى كه
خداوند و پيامبر، شما را مىخوانند به آنچه كه شما را زنده مىگرداند، بپذيريد و اجابت نماييد.) و با تجلّيات و مشاهدات اسماء و صفاتى، بلكه ذاتى خود از خويشم ستانيد و به شهود فنايم نايل ساخت و به كمالِ بقايم رهنمون شد؛ كه: «يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ فَصارَ الْعَرْشُ غَيْبَآ فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الاَغْيارَ بِمُحيطاتِ اَفْلاکِ الاَنْوارِ.»[2] : (اى خدايى كه با صفت رحمانيتت ]بر تمام موجودات[ چيره گشته و احاطه
نمودى! پس عرش ]و موجودات [در ذاتت غايب گشت. آثار مظاهر را با آثار وجود خويش از بين برده و اغيار را با افلاك انوار احاطه كنندهات محو نمودى.) و به سرِّ «اَللّهُ
نورُ السَّمواتِ وَالاَرْضِ.»[3] : (خداوند، نور آسمانها و زمين مىباشد.) و «نورٌ عَلى نورٍ.»[4] :
(نورى است بر روى نور.) و «يَهْدِى اللّهُ لِنورِهِ مَنْ يَشاءُ.»[5] : (خداوند، هر كس را بخواهد به نور خويش هدايت مىفرمايد.) و مقام محمودِ «عَسى اَنْ يَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقامآ مَحْمُودآ.»[6] :
(اميد است پروردگارت تو را به مقام پسنديدهاى بر انگيزد.) به قدر ظرفيّت وجودىام آگاهم ساخت.
چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى! آن شب قدر، كه اين تازه براتم دادند
گويا عنايت خاصّ فوق در شب قدرى كه بهتر از هزار ماه است به خواجه عطا شده است؛ كه: «لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ.»[7] : (شب قدر از هزار ماه بهتر است.) و وى
نتيجه[8] عمر گذشته و آينده خود را دريافته، كه مىگويد: عجب شب و سحر
مباركى بود آن شبى كه در سحرگاهش برات آزادى از خودم دادند، و به فرخنده وصال و مشاهدات ذاتى و اسماء و صفاتىام نايل كردند، و تا سحرگاهان در سلام و امنيّت مطلق از هر شائبه شرك جلىّ و خفىّ بسر مىبردم؛ كه: «سَلامٌ هِىَ حَتّى مَطْلَعِ
الْفَجْرِ.»[9] : (شب قدر، تا طلوع صبح، سلامت ]و امنيت مطلق از هر بدى[ مىباشد.) در
جاى ديگر نيز مىگويد :
شبِ قدر است و طى شد نامه هجر سَلامٌ فيهِ حَتّى مَطْلَعِ الْفَجْر
دلا! در عاشقى ثابت قدم باش كه در اين ره نباشد كار بى اجر[10]
و در جايى ديگر مىگويد :
تعَالَى اللّه، چه دولت دارم امشب كه آمد ناگهان، دلدارم امشب
براتِ لَيْلَةُ الْقَدرى به دستم رسيد از طالعِ بيدارم امشب[11]
چون من از عشقِ رُخَش بى خود و حيران گشتم خبر از واقعه لات و مَناتم دادند
بخواهد بگويد: در اين شهود (كه از عشق رخسار و تجلّيات محبوب بود) مرا حال حيرت در جمال معشوق دست داده و از خويش و عالم بى خبر گشتم و سرّ و حقيقت و ملكوتِ لات و منات[12] (كه يكى از مخلوقات الهى مىباشند) و نيز بر من
آشكار گشت و بالعيان با ديده دل مشاهده نمودم كه: «ألا! اِنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ.»[13] : (آگاه
باش! كه او بر هر چيزى احاطه دارد.) و نيز: «هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ وَالظّاهِرُ وَالْباطِنُ.»[14] : (اوست
آغاز و انجام و پيدا و نهان.) و همچنين ديدم كه: «اَللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ.»[15] : (خداوند،
نور آسمانها و زمين مىباشد.) بخواهد بگويد :
در نظر بازى ما، بى خبران حيرانند من چنينم كه نمودم، دگر ايشان دانند
وصفِ رخساره خورشيد ز خفّاش مپرس كه در اين آينه، صاحبنظران حيرانند
جلوهگاهِ رخِ او، ديده من تنها نيست ماه و خورشيد همين آينه مىگردانند
عهدِ ما با لبِشيرين دهنان بست خدا ما همه بنده و اين قوم، خداوندانند[16]
و بگويد :
من اگر كامروا گشتم و خوشدل، چه عجب؟ مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند
اگر حضرت دوست كه غنّى بالذّات است مرا مورد عنايات مخصوص خود قرار داده، عجيب نيست كه به فقر ذاتى خود پىبرده و آن را مشاهده كرده بودم، و وى مرا شايسته ديدار خويش ديده بود كه زكات حسنش را عطا فرموده بخواهد بگويد :
كسى كه حُسنِ رخِدوست در نظر دارد محقّق است كه او حاصلِ بصر دارد
چو خامه بر خطِ فرمانِ او سرِ طاعت نهادهام، مگر او به تيغ بر دارد
به پاى بوسِ تو دستِ كسى رسيد، كه او چو آستانه بدين دَر، هميشه سر دارد[17]
و بگويد :
سحرم هاتفِ ميخانه به دولتخواهى گفت: باز آى، كه ديرينه اين درگاهى
همچو جَمْ جرعهمِىْ كش،كه زسرِّ ملكوت پرتوِ جامِ جهان بين دهدت آگاهى[18]
بعد از اين روى من و آينه حُسنِ نگار كه در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند
آرى، حضرت محبوب را در كنار مظاهرش نمىتوان شاهد بود، چرا كه او با مظاهر و محيط به آنها مىباشد. و چنانچه كسى را لياقت ديدارش نصيب گردد، جز به نور ايمان و ديده دل به ملكوت خود و مخلوق راه نخواهد يافت.
خواجه نيز مىخواهد بگويد: اكنون كه حضرت دوست مرا مستحق ديدارش ديد و زكات حُسن خويش را از طريق مظاهرش عنايت فرمود، به عالم به ديده آئينهاى مىنگرم و چون حضرت ابراهيم 7 «لا أُحِبُّ الآفِلينَ.»[19] : (غروب كنندگان و
نابود شوندگان را دوست ندارم.) و: «اِنّى وَجَّهْتُ وَجْهى لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَالأرْضَ حَنيفآ.»[20] : (همانا من استوار و مستقيم، روى و تمام وجودم را به سوى كسى نمودم كه
آسمانها و زمين را نو آفرينى فرمود.) خواهم گفت، و ملكوت آنها را مورد نظر قرار خواهم داد؛ چرا كه او همان گونه كه از آن حضرت شهود ملكوت جهان را انتظار داشت تا از اهل يقين باشد؛ كه: «وَكَذلِکَ نُرى اِبْراهيمَ مَلَكوتَ السَّمواتِ وَالأَرْضِ وَلِيَكونَ مِنَ الْموقِنينَ.»[21] : (و اينچنين ملكوت ]و باطن[ آسمانها و زمين را به حضرت ابراهيم نشان
داديم، تا ]به مقامات عاليه نايل[ و از اهل يقين گردد.) از من نيز اگرچه نبىّ نيستم چنين امرى را مىخواست، كه بحمداللّه حاصل شد و با ديده دل مىبينم و مىگويم: «وَالشَّمسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ اَلا! لَهُ الْخَلْقُ وَالاْمْرُ، تَبارَکَ اللّهُ رَبُّ الْعالمينَ.»[22] : (و خورشيد و
ماه و ستارگان را در حالى كه رام و مطيع امر اويند بيافريد آگاه باشيد! كه ]عالَم [خلق و امر از آن اوست بلند مرتبه است خدا پروردگار عالميان.)؛ لذا مىگويد: «بعد از اين روى من و آينه حسن نگار» و در جايى خبر از واقعه ديدار خود داده و مىگويد :
چو ديدم روى خوبش سجده كردم بِحَمْدِ اللّه، نكو كردارم امشب
بر آن عزمم كه گر خود مىرود سر كه سر پوش از طبق بردارم امشب
كشد نقشِ اَنَا الْحَقّ بر زمين خون چو منصور ار كشى بر دارم امشب[23]
اين همه شهد و شكر كز نِى كِلكم ريزد اجر صبرى است كز آن شاخِ نباتم دادند
اگر چه ديدار حضرت دوست در گذشته برايم ميسّر نبود، بر فراقش صبر نمودم تا آنكه شيرينى وصالش نصيبم شد؛ كه: «اَلصَّبْرُ كَفيلٌ بِالظَّفَرِ.»[24] : (صبر و شكيبايى، كفيل و ضامن
كاميابى است.) و نيز: «اَفْضَلُ الصَّبْرِ، اَلصَّبْرُ عَنِ الْمَحْبُوبِ.»[25] : (برترين شكيبايى، شكيبايى
از ]دورى[ محبوب است.) و همچنين: «حَلاوَةُ الظَّفَرِ تَمْحُو مَرارَةَ الصَّبْرِ.»[26] : (شيرينى پيروزى و كاميابى، تلخى صبر و شكيبايى را مىزدايد.) و يا: «مَنْ صَبَرَ، ناَلَ الْمُنى.»[27] : (هر كس صبر و شكيبايى پيشه كند، به آرزويش نايل مىآيد.) در جايى مىگويد :
نهالِ صبرم از وصلش بر آورد ز بختِ خويش بر خوردارم امشب[28]
علاوه گفتار شيرين و پر محتوايم برخواسته از آن مشاهدهاى است كه برايم حاصل شده است.
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد كه بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
هاتف غيبى هنگامى مژده دولت وصل حضرت محبوب را به من داد، كه در برابر تلخىها و ناهمواريهاى روزگار فراق بردبارى و مقاومت از خود نشان دادم؛ كه : «اِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَيَصْبِرْ، فَاِنَّ اللّهَ لا يُضيعُ اَجْرَ الْمُحْسِنينَ.»[29] : (براستى كه هر كسى تقوى و صبر
پيشه كند، مسلّمآ خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نخواهد ساخت.) و همچنين: «اِنَّما يُوَفَّى الصّابِرونَ اَجْرَهُم بِغَيْرِ حِسابٍ.»[30] : (براستى كه پاداش صابران بدون كم و كاست و
بدون حساب كشى به آنان عطا مىشود.) و: «اِنَّ الَّذين قالوا: رَبُّنَا اللّهُ، ثُمَّ اسْتَقامُوا، تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ: اَنْ لا تَخافوا، وَلا تَحْزَنوا، وَاَبْشِروا بِالْجَنَّةِ الَّتى كُنْتُمْ توعَدونَ.»[31] : (همانا آنان كه
گفتند: پروردگار ما خداست، سپس ]بر اين اعتقاد و گفتار خويش[ پايدار ماندند، فرشتگان بر ايشان فرو آمده ]و مىگويند :[ كه هرگز ترس و غم و اندوهى نداشته باشيد، و شما را بشارت باد به بهشتى كه وعده داده مىشديد.)
در جايى از روزگار گذشته خود خبر داده و مىگويد :
بى مهرِ رُخَت روزِ مرا نور نمانده است وز عمر، مرا جز شبِ ديجور نمانده است
وصلِ تو اجل را ز سرم دور همى داشت از دولتِ هجرِ تو كنون دور نماندهاست[32]
و مىگويد :
درويش! مكن ناله ز شمشيرِ اَحِبّا كاين طائفه، از كشته ستانند غرامت
حاشا كه من از جور و جفاى تو بنالم! بيدادِ لطيفان، همه لطفاست و كرامت[33]
كيميايى است عجب بندگىِ پيرِ مغان خاكِ او گشتم و چندين درجاتم دادند
آرى خاكسارى و خضوع در برابر بندگان خاصّ خدا (رسول اللّه 9 و على و اولادش : و يا استاد طريق) و راهنمايى به حضرت معشوق از آنان طلبيدن و فرمانبردارى از ايشان است كه سالک عاشق را به كمالات عاليه و شهود تجلّى ذاتى و صفاتى و اسمايى او مفتخر مىسازد. خواجه هم مىگويد: «كيميايى است عجب بندگىِ پير مغان» در جايى نيز مىگويد :
بيا كه چاره ذوقِ حضور و نظمِ امور به فيض بخشى اهلِ نظر توانى كرد[34]
و نيز مىگويد :
مريدِ پيرِ مغانم، ز من مرنج اى شيخ! چرا كه وعدهتو كردّى و او بجا آورد[35]
و باز مىگويد :
سعىناكرده در اين راه بهجايى نرسى مزد اگر مىطلبى، طاعتِ استاد ببر
دولتِ پيرِ مغان باد كه باقى سهلاست ديگرى گو برو و نامِ من از ياد ببر[36]
به حياتِ ابد آن روز رسانيد مرا خطِّ آزادگى از حُسنِ مماتم دادند
آرى، زندگى جاويد و حيات طيّبه را وقتى كسى دارا خواهد شد كه فنا و نيستى خود را مشاهده نمايد و از توجّه به عالم طبيعت رهايى يافته باشد؛ كه: «مَنْ عَمِلَ صالِحآ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ، فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً.»[37] : (هر كس از مرد و زن عمل
شايسته انجام دهد، در حالى كه مؤمن باشد، مسلّمآ او را به زندگانى پاكيزه زنده مىنمائيم.) و به حسن ممات كه موت اختيارى و يا نيكو نگريستن به موت اضطرارى است توفيق يابد و شاهد گوشهاى از كلام على7 شود كه: «وَاللّهِ، لاَبْنُ أَبى طالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِفْلِ بَثَدْىِ أُمِّهِ.»[38] : (به خدا سوگند، كه انس پسر ابىطالب ]على 7[ به مرگ،
بيشتر از علاقه كودك به پستان مادر خويش است.) و نيز: «فُزْتُ وَرَبِّ الْكَعْبَةِ.»[39] : (به
پروردگار كعبه سوگند، كه كامياب و رستگار شدم.) و همچنين: «إِنّى لا أرىَ الْمَوْتَ اِلّا سَعادَةً.»[40] : (براستى كه من مرگ را جز نيكبختى نمىبينم.) اين زمان است كه خط
آزادگى در تمام مراحل زندگى اين عالم و عالم بعد از مرگ طبيعى كه به هر مخلَصى
(به فتح لام) به قدر سعه وجودىاش مىبخشند نصيبش گشته و در محشر نيز از حضور در آن عرصه و محاسبه و پاداش عمل بخشوده مىباشد؛ كه: «فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَروُنَ اِلّا عِبادَ اللّهِ الْمُخُلَصينَ.»[41] : (و ايشان فرا خوانده خواهند شد، مگر بندگان پاك ]به تمام
وجود [خداوند.) و يا: «وَ ما تُجْزَوْنَ اِلّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ اِلّا عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصينَ.»[42] : (و جز
آنچه انجام مىداديد، كيفر نمىشويد، مگر بندگان پاك ]به تمام وجود[ خدا.) خواجه هم مىگويد: «به حياتِ ابد آن روز رسانيد مرا …» و نيز مىگويد:
عاشق آن دم كه به دامِ سرِ زلفِ تو فتاد گفت: كز بندِ غم و غصّه نجاتم دادند
آرى، تا هنگامى عاشق از بود و نبود و شد و نشد و گرفتاريهاى عالم طبيعت غم و غصّهدار مىشود كه در دام سر زلف او (كه شناسايى خويش است) گرفتار نشده باشد و خود كثرات را به ديده مظهريّت و كثرت بنگرد، ولى چون حضرت محبوب را با كثرات و از طريق ايشان مشاهده كند، ديگر وى را چه ناراحتى؟ هر چه بيند از محبوب مىبيند و بد نمىبيند تا نگرانى داشته باشد و مىگويد: «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ الّا بِاللّهِ.»[43] : (هيچ تحرّك و نيرو و قدرتى جز به خدا صورت نمىگيرد.) و مىگويد: ماشآءَ
«اللّهُ كانَ، وَ ما لَمْ يَشَأْ لَمْ يَكُنْ.»[44] : (هر چه خداوند بخواهد موجود مىشود، و هرچه
نخواهد نمىشود.) و مىگويد :
منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن منم كه ديده نيالودهام به بد ديدن
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم كه در طريقت ما، كافرى است رنجيدن[45]
خواجه هم مىخواهد با اين بيان بگويد: محبوبا! تا مشاهدهات نكرده بودم نگرانى از ابتلائات خود داشتم. و چون تو را ذاتآ و صفتآ و اسمآ در مظاهر و با ايشان مشاهده نمودم، از غم و غصّه رهايى يافتم و دست تربيت را در هجر و وصل خود بالعيان ديدم؛ كه: «سُبْحانَکَ ما أَضْيَقَ الطُّرُقَ عَلى مَنْ لَمْ تَكُنْ دَليلَه! وَما أَوْضَحَ الْحَقَّ عِنْدَ مَنْ هَدَيْتَهُ سَبيلَهُ!»[46] : (پاك و منزّهى تو! چقدر راهها براى كسى كه تو راهنمايش نباشى تنگ
است! و چقدر حق نزد كسى كه تو راهنمايى نموده باشى، واضح و روشن است!.) در جايى مىگويد :
آن پريشانىِ شبهاىِ دراز و غمِ عشق همه در سايه گيسوىِ نگار آخر شد
گر چه آشفتگىِ حالِمن از زلفِ تو بود حلِّ اين عُقده هم از زلفِ نگار آخر شد[47]
ولى اين را نيز نمىتوان از نظر انداخت كه :
همّتِ پيرِ مغان و نَفَسِ رندان بود كه ز بندِ غمِ ايّام نجاتم دادند
اساسىترين چيز در آن مشاهده و رهايى از نگرانيهاى روزگار فراقم، همّت و مدد پير مغان (رسول الله 9 و على و اولادش : و يا استاد) و نَفَسهاى قدسى اهل كمال در دعاهايشان بود، لذا شكر گذار آن مىباشم؛ كه: «اَشْكَرُكُمْ لِلّهِ، اَشْكَرُكُمْ لِلنّاسِ.»[48] : (سپاسگزارترين شما از خدا، كسى است كه نسبت به مردم از همه
سپاسگزارتر است.) بخواهد بگويد :
بنده پيرِ مغانم كه ز جهلم برهاند پيرِ ما هرچه كند، عينِ رعايت باشد[49]
و بگويد :
در آن غوغا كه كس، كس را نپرسد من از پيرِ مغان منّت پذيرم[50]
و بگويد :
غلامِ همّتِ آن نازنينم كه كار خير بى روى و ريا كرد
خوشش بادا نسيمِ صبحگاهى! كه دردِ شب نشينان را دوا كرد[51]
و بگويد :
من به سر منزِل عنقا، نه به خود بردم راه قطعِ اين مرحله با مرغِ سليمانكردم[52]
و بگويد :
شكّرِ شكر به شكرانه بيفشان حافظ! كه نگارِ خوشِ شيرين حركاتم دادند
اى خواجه! حال كه برخوردار از نعمت شهود حضرت محبوب گرديدى، بر تو باد كه ديگران را از آن برخوردار نمايى؛ كه: «وَاَمّا بِنِعْمةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ.»[53] : (و اما نعمت پروردگارت را
بازگوى.) «شكّر شكر بيفشان»، چرا كه بقاى هر نعمت و مزيد آن، مرهونِ بهره ورى اهلش از آن مىباشد؛ كه: «وَإذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ: لَئِنْ شَكَرْتُمْ، لأَزيدَنَّكُمْ.»[54] : (و ]به يادآور [هنگامى را كه
پروردگارت اعلام نمود كه اگر شكر كنيد، حتمآ ]نعمت[ شما را مىافزايم.)
در جايى در مقام شكر گذارى از نايل شدن به نعمت كمال مىگويد :
شكرِ ايزد كه به اقبال كُلَه گوشه گُل نخوتِ بادِ دى و شوكتِ خار آخر شد[55]
و در جايى سخن از بهرهمند نمودن ديگران به ميان آورده و مىگويد:
ساغرى نوش كن و جرعه بر افلاك فشان تا به چند از غمِ ايّام جگر خون باشى؟[56]
و انصافآ خواجه در بيانات شيواى غزليات خود شكر و حق اين نعمت را به سالكين با نصايح ادا فرموده. در جايى مىگويد :
اى دل! آنْ بِهْ كه خراب از مِىِ گلگون باشى بى زر و گنج، به صد حشمتِ قارون باشى
در مقامى كه صدارات به فقيران بخشند چشم دارم كه به جاه از همه افزون باشى
تاجِ شاهى طلبى، گوهرِ ذاتى بنما ور خود از گوهرِ جمشيد و فريدون باشى
كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش كى روى؟ ره ز كه پرسى؟ چه كنى؟ چون باشى؟[57]
و در جايى ديگر مىگويد :
اى دل! به كوى عشق گذارى نمىكنى اسباب جمع دارى و كارى نمىكنى
چوگانِ كام در كف و گويى نمىزنى بازى چنين به دست و شكارى نمىكنى
اين خون كه موج مىزند اندر جگر چرا در كارِ رنگ و بوى نگارى نمىكنى؟
مشكين از آن نشد دمِ خلقت كه چون صبا بر خاكِ كوى دوست گذارى نمىكنى
گر ديگران به جان غمِ جانان خريدهاند اى دل! تو اين معامله بارى نمىكنى
ترسم كز اين چمن نبرى آستينِ گل كز گُلبنش تحمّلِ خارى نمىكنى
در آستينِ كامِ تو صد نافه مندرج و آن را فداى طرّه يارى نمىكنى
ساغر لطيف و پر مِىْ و مى افكنى بهخاك و انديشه از بلاىِ خمارى نمىكنى
حافظ! برو كه بندگى بارگاهِ دوست گر جمله مىكنند، تو بارى نمىكنى[58]
[1] ـ انفال: 24.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[3] و 2 و 3 ـ نور: 35.
[6] ـ اسراء: 79. مخفى نماند كه نايل شدن به كمالات رسول 9 و اوصيائش : براى امّت او امرىمستبعد نيست؛ زيرا آيه گذشته سوره انفال و آيه شريفه حمد كه مىفرمايد: «اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ،صِراطَ الَّذينَ اَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ» و آيه شريفه: «مَنْ عَمِلَ صالِحآ مِنْ ذَكَرٍ اَوْ أُنْثى وَهُوَ مُؤمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةًطَيّبَةً.»: (هر كس از مرد و زن عمل شايسته انجام دهد، در حالى كه مؤمن باشد، مسلّمآ او را به زندگانىپاكيزه زنده مىنمائيم) خوب حكايت از اين معنى دارد.علاوه در زيارت عاشورا درخواست مقام محمود را مىنماييم و مىگوييم: «وَأَسْأَلُهُ أَنْ يُبَلِّغَنِى الْمَقامَالْمَحْمُودَ لَكُمْ عِنْدَ اللّهِ.»: و از خداوند خواهانم كه مرا به مقام محمودى كه شما در نزد خدا داريد، نايلگرداند.)با اين همه رسيدن به آن كمالات به قدر ظرفيّت مىباشد، و مراد كمالات انتصابى نيست.
[7] ـ قدر: 5.
[8] ـ عمر عادى بشر حدود هزار ماه (الف شهر) است، كه تقريبآ مطابق با 83 سال مىشود.
[9] ـ قدر: 6. (سلام، همان امنيّت مطلق است از تمام نواقص عالم بشريّت).
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 299، ص 233.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 2، ص 51.
[12] ـ دو بت بزرگى كه بت پرستان آنها را مىپرستيدند، و اين دو تمثيل و كنايه از همه مظاهر است.
[13] ـ فصّلت: 54.
[14] ـ حديد: 3.
[15] ـ نور: 35.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 172، ص 149.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 231، ص 190.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص 409.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص 409.
[20] ـ انعام: 79.
[21] ـ انعام: 75.
[22] ـ اعراف: 54.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 20، ص 51.
[24] ـ غرر و در موضوعى، باب الصبر، ص 190.
[25] و 3 و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب الصبر، ص 189.
[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 20، ص 51.
[29] ـ يوسف: 90.
[30] ـ زمر: 10.
[31] ـ فصلت: 30.
[32] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص 109.
[33] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 88، ص 96.
[34] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص 123.
[35] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 158، ص 140.
[36] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص 231.
[37] ـ نحل: 97.
[38] ـ نهج البلاغه، خطبه 5.
[39] ـ بحار الانوار: ج41، ص2 و 239؛ و ج73، ص59.
[40] ـ بحار الانوار، ج 44، ص 381.
[41] ـ صافّات: 128.
[42] ـ صافّات: 40.
[43] ـ بحار الانوار، ج5، ص24، 75، 123، 203 و209.
[44] ـ بحار الانوار، ج4، ص118، و ج10، ص109، و ج94، ص194، 210، 211، 213، 223 و 359.
[45] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 483، ص 350.
[46] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 147.
[47] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص 170.
[48] ـ اصول كافى، ج 2، ص 99، روايت 30.
[49] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 245، ص 199.
[50] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 447، ص 327.
[51] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 214، ص 178.
[52] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 421، ص 310.
[53] ـ الضّحى: 11.
[54] ـ ابراهيم: 7.
[55] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص 170.
[56] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 527، ص 379.
[57] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 527، ص 379.
[58] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 528، ص 379.