• غزل  172

در نظر بازى ما بى خبران حيرانندمن چنينم كه نمودم، دگر ايشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند، ولى         عشق داند كه در اين دائره سر گردانند

وصف رخساره خورشيد ز خُفّاش مپرس         كه در اين آئينه، صاحب نظران حيرانند

گر شوند آگه از انديشه ما مغبچگان         بعد از اين خرقه صوفى به گرو نستانند

لافِ عشق و گله از يار زهى لافِ خلاف         عشق بازانِ چنين، مستحقِ هجرانند

جلوه‌گاه رخ او ديده من تنها نيست         ماه و خورشيد همين آينه مى‌گردانند

مگرم شيوه چشم تو بياموزد كار         ور نه مستورى و مستى، همه كس نتوانند

عهدِ ما با لبِ شيرين دهنان بست خدا         ما همه بنده و اين قوم، خداوندانند

مفلسانيم و هواى مى و مطرب داريم         آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند

گر به نزهتگهِ ارواح بَرَد بوىِ تو، باد         عقل و جان، گوهرِ هستى به نثار افشانند

زاهد ار رندى حافظ نكند فهم، چه باك؟         ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند

خواجه در اين غزل در ضمن اينكه از مشاهدات گذشته خويش خبر مى‌دهد و تمنّاى ديدار ديگر بار آن را مى‌نمايد، از محروم بودن نا اهلان و زهّاد از طريقه اهل كمال سخن به ميان آورده و مى‌گويد :

در نظر بازى ما بى خبران حيرانند         من چنينم كه نمودم، دگر ايشان دانند

آنان كه از رسم و راه عشق بى‌خبرند، كجا از فريفتگى ما به معشوق حقيقى مى‌توانند آگاه شوند؛ چرا كه تمام آنچه آنان انجام مى‌دهند ما نيز انجام مى‌دهيم تنها فرق در اخلاص و توجّه باطنى ما به حضرت دوست مى‌باشد و آن هم درونى است. برونى نيست كه هر كس بتواند به آن راه داشته باشد؛ لذا بايد بى خبر باشند. «من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند».

گويا خواجه مى‌خواهد با اين بيان از اختيار طريقه ملامتى بودن خود خبر داده باشد و بگويد :

سرِّ خدا كه عارفِ سالك به كس نگفت         در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد

ما باده زيرِ خرقه، نه امروز مى‌كشيم         صد بار پيرِ ميكده اين ماجرا شنيد[1]

عاقلان نقطه پرگار وجودند، ولى         عشق داند كه در اين دائره سر گردانند

بخواهد بگويد نه تنها جاهلان از كار و طريقه و فريفتگى ما به محبوب بى‌خبرند، كه عاقلان نيز با آنكه عقلشان راهنماى به حضرت اوست؛ كه: «اَلْعاقِلُ، مَنْ اَحْرَزَ اَمْرَهُ.»[2] : (عاقل كسى است كه امور ]و رازها[ى خود را نگاه دارد ]و به ديگران فاش

نكند.) و نيز: «اَلْعاقِلُ، مَنْ اَحْسَنَ صَنائِعَهُ، وَ وَضَعَ سَعْيَهُ فى مَواضِعِهِ.»[3] : (عاقل، كسى است كه اعمال خود را بخوبى انجام دهد، و تلاش و كوشش خود را بجا صرف كند.)، در عالم عشق و محبت جانان سرگردانند؛ كه: «وَلأَسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلأقومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»[4] : (و هر آينه عقل او ]عامل به رضاى خود[ را غرق در معرفت و شناخت خود

ساخته، و خود به جاى عقل او قرار خواهم گرفت.) خواجه نيز در جايى مى‌گويد :

عقل اگر داند كه دل در بندِ زلفش چون خوش است         عاقلان ديوانه گردند از پىِ زنجير ما

روى خوبت آيتى از لطف بر ما كشف كرد         زين سبب، جز لطف و خوبى نيست در تفسير ما[5]

و نيز مى‌گويد :

وگرنه عقل به مستى فرو كشد لنگر         چگونه كشتى از اين ورطه بلا ببرد[6]

و مى‌گويد :

وصف رخساره خورشيد ز خُفّاش مپرس         كه در اين آئينه، صاحب نظران حيرانند

عقل و صاحبان عقل و زهّاد و بى خبرانى كه تحمّل مشاهده نور جمال محبوب
مرا ندارند، كجا مى‌توانند توصيف او را بنمايند؛ كه: «سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُونَ.»[7] : (پاك

و منزّه است خدا از آنچه توصيفش مى‌كنند.) «وصف رخساره خورشيد ز خفاش مپرس»

بلكه آنان كه غرق در محبّت اويند مى‌توانند جمال او را توصيف كنند؛ كه: «اِلّا عِبادَاللّهِ الْمُخْلَصينَ.»[8] : (مگر توصيف بندگان مخلَص و به تمام وجود پاك خدا.) نظر به

اينكه در تحيّر فرو رفته و خود را گم كرده‌اند، نيز نمى‌توانند از او خبر دهند «كه در اين آئينه صاحب نظران حيرانند» و چنانچه گفتارى دارند نيز گوشه‌اى از توصيف حضرتش را در حدّ بينش محدودشان نموده‌اند، و به گفته خواجه در جايى :

بيانِ وصفِ تو گفتن نه حدّ امكان است         چرا كه وصفِ تو بيرون ز حدِّ اوصاف است[9]

لذا مى‌گويد :

گر شوند آگه از انديشه ما مغبچگان         بعد از اين خرقه صوفى به گرو نستانند

كنايه از اينكه: چنانچه سالكين مبتدى از شهودى كه صاحب نظران دارند آگاه شوند، به طريقه زهّادشان توجّهى نخواهد بود و به خرقه پشمينه و زهد خشك آنان ارزشى قائل نخواهند شد، و مى‌گويند :

كسى كه حُسنِ رخِ دوست در نظر دارد         محقّق است كه او حاصلِ بصر دارد

چو خامه بر خطِ فرمانِ او سرِ طاعت         نهاده‌ايم، مگر او به تيغ بردارد

ز زهدِ خشك ملولم، بيار باده ناب         كه بوى باده، دماغم مدام‌تر دارد

زباده هيچت اگر نيست، اين نه بس كه تو را         دمى ز وسوسه عقل بى خبر دارد؟![10]

و مى‌گويند :

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه         رند از رهِ نياز به دارُ السَّلام رفت

زاهد! تو دان و خلوت تنهايى و نياز         عُشّاق را حواله به عيشِ مدام رفت[11]

و ممكن است منظور خواجه از «مغبچگان» سالكين عاشق و مراد از «صوفى»، اهل صفوت و دست يافتگان به مقصود باشد و بخواهد بگويد: اگر سالكين مبتدى از آنچه ما بدان رسيده‌ايم آگاه شوند، از آغاز در طريقه ما خرقه پوشان و اهل صَفْوَت و صفا قدم نخواهند گذارد؛ كه امام صادق7 فرمود: «لا تَطَّلِعْ صَديقَکَ مِنْ سِرِّکَ اِلّا ما لَوِ اطَّلَعَ عَلَيْهِ عَدُوُّکَ لَم يَضُرُّکَ، فَاِنَّ الصَّديقَ قَدْ يَكونُ عَدُوّکَ يَوْمآمّا.»[12] : (دوستت را از رازت با

خبر مساز، مگر به اندازه‌اى كه اگر دشمنت بر آن اطلاع پيدا كند ضررى به تو نمى‌رسد، زيرا چه بسا روزى دوست، دشمن شود.)

پس اسرار خود را نبايد براى آنان فاش ساخت تا شايد بتوانند به تدريج در اين راه اقدام بگذارند.

لافِ عشق و گله از يار زهى لافِ خلاف         عشق بازانِ چنين، مستحقِ هجرانند

گويا خواجه در اين بيت مى‌خواهد از علّت محروميّت گذشته و فعلى‌اش از ديدار محبوب سخن گفته باشد. مى‌گويد: دم از عشق حضرت دوست و اظهار
عاشقى او را نمودن و گله و شكايت از فراق او، با رضايت داشتن به قضا و قدرش سازش ندارد و لافى است دروغ «عشقبازانِ چنين، مستحقّ هجرانند» كه علىّ 7 فرمود: «شَرُّ الأمورِ، أَلسَّخَطُ لِلْقَضاءِ.»[13] : (بدترين امور، ناخشنودى از قضا و اراده حتمى

خداوند است.)

زيرا كسى كه معشوق را مى‌خواهد، بايد خواسته‌هاى او را نيز بخواهد و بگويد :

گر ز دستِ زلفِ مشكينت خطايى رفت، رفت         ور زِ هندوى شما بر ما جفايى رفت، رفت

برقِ عشق از خرمنِ پشمينه پوشى سوخت،سوخت         جورِ شاهِ كامران گر بر گدايى رفت، رفت

در طريقت، رنجشِ خاطر نباشد، مِىْ بيار         هر كدورت را كه بينى، چون صفايى رفت، رفت[14]

جلوه‌گاه رخ او ديده من تنها نيست         ماه و خورشيد همين آينه مى‌گردانند

اى آنان كه مرا در عشق ورزى‌ام به محبوب آزار مى‌دهيد! جمال حضرتش تنها تماشاگه من نيست، همه مظاهر عالم هستى بلكه ماه و خورشيد آسمان عالم طبيعت نيز دانسته و ندانسته به جمال او عشق مى‌ورزند، و آينه دار تجلّيات اويند. بخواهد بگويد: «وَاَنْتَ الَّذى لا اِلهَ غَيْرُکَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ، فَما جَهِلَکَ شَىْءٌ وَاَنْتَ الّذى تَعَرَّفْتَ اِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأيْتُکَ ظاهرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَاَنْتَ الظّاهِرُ لَكُلِّ شَىْءٍ.»[15] : (و تويى كه معبودى

جز تو نيست، خود را به همه اشياء شناساندى، پس هيچ چيز به تو جاهل نيست، و تويى كه خويش را در همه چيز به من شناساندى، پس تو را آشكار و هويدا در همه چيز ديدم،
و تويى آشكار و پيدا براى هر چيز.) و بگويد: «وَبِنُورِ وَجْهِکَ الَّذّى اَضاءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ، يا نُورُ! يا قُدّوسُ!.»[16] : (و ]از تو مسئلت دارم[ به نور روى ]و اسماء و صفاتت[ كه هر چيزى بدان

روشن و نورانى است. اى نور! اى پاك و منزّه ]از هر نقص[!)

ز باغِ وصلِ تو يابد رياضِ رضوان آب         ز تابِ هجرِ تو دارد شرارِ دوزخ تاب

به حسنِ عارض و قدِّ تو برده‌اند پناه         بهشت و طوبى، طُوبى لَهُمْ وَحُسْنُ مَآب

بهار، شرحِ جمالِ تو داده در هر فصل         بهشت، ذكرِ جميلِ تو كرده در هر باب

مرا به دورِ لبت شد يقين كه جوهرِ لعل         پديد مى‌شود از آفتابِ عالمتاب[17]

مگرم شيوه چشم تو بياموزد كار         ور نه مستورى و مستى، همه كس نتوانند

گويا خواجه در اين بيت در مقام تقاضاى منزلت جمع از محبوب شده و مى‌گويد: معشوقا! مرا توانِ اينكه همواره‌ات مشاهده كنم نمى‌باشد. به جاذبه چشمان و جمال مستت مرا از من بگير و بكلّى از خويشم بيرون كن و مقام جمعم عنايت فرما، تا هيچگاه از ديدارت محروم نباشم.

بخواهد بگويد: «اِلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ، ولا حَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[18] : (بار الها! مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند

و به آنها نظر افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، سپس در باطن با آنها مناجات كردى و آشكارا و در ظاهر براى تو عمل نمودند.) و بگويد: «اِلهى! اَمَرْتَ بِالرُّجوعِ اِلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى اِلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأَنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ حَتّى اَرْجِعَ اِلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ اِلَيْکَ مِنْها، مَصونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ اِلَيْها وَمَرْفوعَ الْهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها.»[19] : (بارالها! ]پس از آنكه

مرا به مشاهده انوارت مفتخر نمودى، باز[ امر فرمودى تا به سوى آثار و مظاهر بازگشت نموده ]و به آنها توجّه داشته باشم[، پس مرا همراه با پوششى از ]مشاهده[ انوار خود، و هدايتى كه بصيرت و روشنايى دلم بدان حاصل شده باشد به سوى خويش بازگردان، تا همان گونه كه از طريق آثار و مظاهر به تو راه يافتم، باز از اين راه به تو باز گردم، در حالى كه باطنم از نظر و توجّه ]استقلالى[ به مظاهر مصون و محفوظ، و همّت و انديشه‌ام از تكيه نمودن و بستگى به آنها برتر مى‌باشد.)

عهدِ ما با لبِ شيرين دهنان بست خدا         ما همه بنده و اين قوم، خداوندانند

گويا مى‌خواهد بگويد: اگر ما عاشقان حضرت محبوب با اسماء و صفات و تجلّيات او عشق مى‌ورزيم و در مقابل آنها خضوع داريم، كار امروز ما نيست، بلكه در خلقت اوّليّه‌مان تعليم اسمائمان نمود و شالوده وجودمان را به آنها خلق فرموده؛ كه: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْماءَ كُلَّها.»[20] : (و همه نامهاى خود را به آدم آموخت.) و نيز: وَبِأَسْمائِکَ

«الَّتى غَلَبَتْ اَرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ.»[21] : (و ]از تو مسئلت دارم[ به اسمائت كه بر اركان و شراشر

وجود هر چيزى چيره گشته.) و مى‌خواست كه اين گونه باشيم و جز به حضرتش ديده دلمان ناظر نباشد.

ممكن است مراد خواجه از «شيرين دهنان» انبياء و اوصياء : باشد و بگويد : انبياء و اولياء : و يا محمد و آل محمد – صلوات اللّه عليهم اجمعين – شيرين دهنانى هستند كه با گفتار و رفتار خود بشر سر گشته را به حضرت دوست و فطرت فراموش شده‌شان راهنمايى نموده و مى‌نمايند، و آنان را از سياه چالهاى عالم طبيعت نجات داده و به غرض غايى از خلقتشان دعوت و به مقام محمودِ «عَسى اَنْ

يَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقامآ مَحْمُودآ.»[22] : (اميد است پروردگارت  تو را به مقام پسنديده‌اى بر

انگيزد.) و خلافتِ «اِنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ حَليفَةً»[23] : (براستى كه من جانشينى ]براى خود[

در زمين قرار مى‌دهم.) نايل مى‌گردانند، «ما همه بنده و اين قوم، خداوندانند».

چرا كه پس از تعليم اسماء به آدم 7 آنان كه جامع و متجلّى به آن اسمائند را از ملائكه استخبار نمود و فرمود: «أَنْبِئُونى بِأَسْماءِ هوُلاءِ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ.»[24] : (اگر راست

مى‌گوييد، مرا از نامها ]و كمالات[ اينان با خبر سازيد.)

و ممكن است با اين بيت، اشاره به خروج حضرت آدم 7 از بهشت و قبول شدن توبه او به سبب توجّه به محمد و آلش : نموده باشد؛ كه: «فَتَلَقّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ.»[25] : (پس آدم ] 7[ كلماتى را از پروردگارش فرا گرفت، آنگاه خداوند

بر او رجوع نموده و توبه او را پذيرفت.) لذا عهد ما با آنان در ابتداى خلقت بسته شده : و «ما همه بنده و اين قوم، خداوندانند».

و چرا چنان نباشيم؟ كه حضرت دوست امر فرموده: «اِنَّما وَلِيُّكُمْ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالّذينَ آمَنُوا.»[26] : (ولىّ و سرپرست شما، تنها خدا و فرستاده او و كسانى هستند كه ايمان

آورده‌اند.) و نيز فرموده: «اَطيعوا اللّهَ وَاَطيعوا الرَّسولَ وَ أُولِى الأمْرِ مِنْكُمْ.»[27] : (اى كسانى كه

ايمان آورده‌ايد! از خدا اطاعت نمائيد و از رسول و صاحبان امرتان پيروى كنيد.)

و ممكن است مقصود خواجه از «عهد» آن عهدى باشد كه خداوند در ازل از بشر به نبوّت انبياء و ولايت امامان دوازده‌گانه – صلوات الله عليهم اجمعين – اقرار

گرفته است،[28]  و چرا ما و تمامى آدميان بنده انبياء و اولياء : نباشيم در حالى كه

على 7 فرموده است: «أَنَا عَبْدٌ مِنْ عَبيدِ مُحَمَّدٍ 9.»[29] : (من بنده‌اى از بندگان حضرت

محمد ص هستم.)

مفلسانيم و هواى مى و مطرب داريم         آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند

كنايه از اينكه: دلبرا! آيا مى‌شود ما تهيدستان و گدايان باده مشاهدات خود را (كه جز اعمال ظاهرى و عبادات صورى و قشرى چيز ديگرى نداريم، تا ديدارت را خريدار شويم و از نفحات و تجلّيات شور آورنده‌ات بهره‌مند گرديم) پذيرا شوى و از باده لقاء خويش بهره‌مند سازى؟ «آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند» بخواهد بگويد:

اين خرقه كه من دارم،در رَهنِ شراب اولى         وين دفترِ بى معنى، غرقِ مِىِ ناب اولى

چون عمر تبه كردم، چندان كه نگه كردم         در كُنجِ خراباتى، افتاده خراب اولى[30]

گر به نزهتگهِ ارواح بَرَد بوىِ تو، باد         عقل و جان، گوهرِ هستى به نثار افشانند

معشوقا! نه تنها ما عاشقان و مفلسان توايم، كه نسيمهاى رحمت و تجلّيات و بوى خوش به طرب آورنده‌ات اگر به تماشاگاه و آسايشگاه ارواح نيز رسد، عقل و جان نيز در برابر آنها گوهر هستى خود را از دست خواهند داد.

بخواهد با اين بيان تقاضاى ديدار ديگر بار حضرت معشوق را نموده و بگويد :

اگر آن طايرِ قدسى ز درم باز آيد         عمرِ بگذشته، به پيرانه سرم باز آيد

گر نثارِ قدمِ يارِ گرامى نكنم         جوهرِ جان، به چه كارِ دگرم باز آيد

آن كه تاجِ سرِ من خاكِ كف پايش بود         پادشاهى بكنم، گر به سرم باز آيد

كوسِ نو دولتى از بامِ سعادت بزنم         گر ببينم كه مَهِ نو سفرم باز آيد

آرزومندِ رخِ چون مَهِ شاهم حافظ!         همّتى، تا به سلامت ز درم باز آيد[31]

زاهد ار رندى حافظ نكند فهم، چه باك؟         ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند

با همه گفتارى كه از اوّل غزل تا به اينجا با كنايه از حالات و مشاهدات عاشقان حضرت معشوق بيان نمودم، اگر زاهد باز از خواجه‌ات بگريزد و به سرّش آگاه نشود، هراسى نيست؛ زيرا گفتار ما بر طبق فطرتِ «فِطْرَتَ اللّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللّهِ.»[32] : (همان فطرت و سرشت خدايى، كه مردم را بر آن آفريد، هيچ

دگرگونى‌ايى در آفرينش خدا نيست.) مى‌باشد، و «وَلكِنَّ اَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ.»[33] : (ولى

اكثر مردم نمى‌دانند.) نادانان از خوانندگان قرآن مى‌گريزند كه: «أَلْبَيْتُ الذَّى يُقْرَأُ فيهِ الْقُرْآنُ وَيُذْكَرُ اللّهُ – عِزَّ وَجَلَّ – فيهِ، تَكْثُرُ بَرَكَتُهُ، وَتَحْضُرُهُ الْمَلائِكَةُ، وَتَهْجُرُهُ الشَّياطينُ.»[34]  :

(خانه‌اى كه در آن قرائت قرآن و ياد خداوند – عزّ وجلّ – مى‌شود، پر بركت مى‌گردد، و ملائكه در آن حضور پيدا مى‌كنند، و شيطانها از آنجا كوچ مى‌كنند.)

بخواهد بگويد :

زاهد دهدم توبه ز روى تو،زهى روى!         هيچش زخدا شرم و ز روى تو حيا نيست

چون چشمِ تو دل مى‌برد از گوشه نشينان         دنبالِ تو بودن گنه از جانب ما نيست[35]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 145، ص 131.

[2] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب العقل، ص 256.

[3]

[4] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 40.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 7، ص 43.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 126، ص 119.

[7] ـ صافات: 159.

[8] ـ صافات: 160.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 57، ص 76.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 231، ص 190.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 73، ص 86.

[12] ـ بحار الانوار، ج 75، ص 71، روايت 12.

[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب القضاء، ص 324.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 77، ص 88.

[15] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[16] ـ اقبال الاعمال، ص 707.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 22، ص 52.

[18] ـ اقبال الاعمال، ص 687.

[19] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[20] ـ بقره: 31.

[21] ـ اقبال الاعمال، ص 707.

[22] ـ اسراء: 79.

[23] ـ بقره: 30.

[24] ـ بقره: 31.

[25] ـ بقره: 37.

[26] ـ مائده: 55.

[27] ـ نساء: 59.

[28] ـ به روايت 34، باب 10، ص 344، ج 5 بحار الانوار و روايات ديگر آن باب رجوع شود.

[29] ـ توحيد صدوق، ص 174، روايت 3.

[30] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 537، ص 385.

[31] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 121، ص 116.

[32] ـ روم: 30.

[33] ـ روم: 30.

[34] ـ اصول كافى، ج 2، ص 610، روايت 3.

[35] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 101، ص 104.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا