- غزل 171
دانى كه چنگ و عُود چه تقرير مىكنند؟پنهان خوريد باده، كه تكفير مىكنند
ناموسِ عشق و رونق عشّاق مىبرند عيبِ جوان و سرزنشِ پير مىكنند
جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز غافل در اين خيال كه اكسير مىكنند
گويند: رمزِ عشق مگوييد و مشنويد مشكل حكايتى است كه تقرير مىكنند
تشويشِ وقتِ پيرِ مغان مىدهند باز اين سالكان نگر كه چه با پير مىكنند!
صد مُلكِ دل، به نيم نظر مىتوان خريد خوبان در اين معامله تقصير مىكنند
ما از برونِ در شده مغرورِ صد فريب تا خود درونِ پرده چه تدبير مىكنند
قومى به جدّ و جهد نهادند وصلِ دوست قومى دگر حواله به تقدير مىكنند
بالجمله: اعتماد مكن بر ثباتِ دهر كاين كارخانهاى است كه تغيير مىكنند
مِىْ خور،كه شيخ و حافظ ومفتىّ ومحتسب چون نيك بنگرى، همه تزوير مىكنند
خواجه در بيشتر ابيات اين غزل مىخواهد سالكين را با بيانات مختلف از افشاى اسرار خود بر حذر دارد. گويا آنان گرفتار سرزنش بد خواهان بودهاند كه خطاب به آنان مىگويد:
دانى كه چنگ و عُود چه تقرير مىكنند؟ پنهان خوريد باده، كه تكفير مىكنند
اى سالكين، مىدانيد چنگ و عود با زبان بىزبانى شما را به چه چيز دعوت مىكنند؟ مىگويند: مخالفين ما در اثر بى پروايى و آشكار نمودن صدايمان به نابودى ما اقدام نمودند، پس بر شما باد كه اسرار خود را افشا نكنيد و از مشاهدات و تجلّيات و عنايات الهى به خود سخن مگوييد. گويا بد خواهان ما: «وَسَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَرابآ طَهُورآ.»[1] : (و پروردگارشان به آنان شراب و نوشيدنى بىپاك كنندهاى نوشانيد.) را
نخواندهاند، و در طريقِ «ظَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَيوةِ الدُّنيا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعآ.»[2] : (تلاش آنان در زندگانى دنيا بى نتيجه ]و اعمالشان تباه[ است، و حال آنكه
گمان مىكنند كار خوب انجام مىدهند.) قرار دارند كه شما را مىآزاراند و تكفير مىكنند؛ بنابر اين بر شما باد كه اسرار خود را پنهان داريد. بخواهد بگويد: «سِرُّکَ مِنْ دَمِکَ، فَلا يَجْرِيَنَّ مِنْ غَيْرِ أَوْداجِکَ.»[3] : (راز تو جزو ]و بسان[ خون توست، پس مباد در غير
رگهايت جارى شود.) و بگويد :
گر خود رقيب شمع است، احوال از او بپوشان كآن شوخِ سر بريده، بندِ زبان ندارد
اى دل! طريقِ رندى، از محتسب بياموز مستاست و در حقِ او، كس اينگمان ندارد[4]
نه تنها اينان تكفير مىكنند كه :
ناموسِ عشق و رونق عشّاق مىبرند عيبِ جوان و سرزنشِ پير مىكنند
حرمت عشق الهى را ندانسته و پرده عشاق حضرت محبوب را مىدرند و به فرمايشِ «وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[5] : (و مخلوقات را در راه محبت و دوستى خود بر
انگيخت.) بىاعتنايى روا مىدارند، و بر طريقه جوانان و پيران كه جز طريقه فطرى نيست عيب مىگيرند، و غافلند از كلام الهى كه مىفرمايد: «يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا! مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دينِهِ، فَسَوْفَ يَأْتِى اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ … ذلِکَ فَضْلُ اللّهِ يُؤتيهِ مَنْ يَشآءُ، وَاللّهُ واسعٌ عَليمٌ.»[6] : (اى كسانى كه ايمان آوردهايد! هر كس از ميان شما از دين باز گردد، در
آينده خداوند گروهى را خواهد آورد كه هم خداوند آنان را دوست دارد و هم آنان خدا را… اين تفضّل خداست كه به هر كس بخواهد عطا مىفرمايد، و خداوند، گسترنده ]نعمت[ و آگاه است.) و مىفرمايد: «وَالَّذينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبّآ لِلّهِ.»[7] : (و كسانى كه ايمان
آوردند، كمال محبّت را به خداوند دارند.)
خواجه نيز در جايى مىگويد :
برو اى زاهد خود بين! كه ز چشمِ من و تو رازِ اين پرده نهان است و نهان خواهد بود
عيبِ مستان مكن اى خواجه! كز اين كُهنه رباط كس ندانست كه رحلت به چه سان خواهد بود[8]
متأسفانه اينان را :
جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز غافل در اين خيال كه اكسير مىكنند
در طول عمر جز سياهى دل و محروميّت از طريق فطرت چيزى دستگير نشده، و حال اينكه گمان مىكنند با در افتادن با عشّاق و شكستن رونق مجلس آنان، دلِ تيره خود را صفا مىدهند و مسِ وجود خويش را طلا مىسازند. در جايى خطاب به زاهد كرده و مىگويد :
نصيبِ من چو خرابات كرده است اِله در اين ميانه بگو: زاهدا! مرا چه گناه
كسى كه در ازلش جامِ مى نصيب افتاد چرا به حشر كنند اين گناه از او در خواه؟
بگو به زاهدِ سالوسِ خرقه پوشِ دو روى : كه دستِ زُرق دراز است و آستين كوتاه
تو خرقه را زِ براى ريا همى پوشى كه تا به زُرق برى بندگانِ حق از راه[9]
امّا اى سالكين و عاشقين حضرت دوست! بدانيد كه اينان سخنى با شما دارندو :
گويند: رمزِ عشق مگوييد و مشنويد مشكل حكايتى است كه تقرير مىكنند
در واقع گفتار اين قوم با شما اين است كه به سخن الهى كه مىفرمايد: «فَأَقِمْ
وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطرَتَ اللّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللّهِ.»[10] : (پس استوار و
مستقيم، روى و تمام وجود خويش را به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، هيچ دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست.) گوش فرا مدهيد. ولى نمىدانند امر عشق جانان و توجّه به او اختيارى نيست، حضرتش آن را با فطرتشان آميخته و عجين فرموده و عذر بد خواهان را خواسته كه در ذيل آيه فوق مىفرمايد : «وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ.»[11] : (ولى اكثر مردم نمىدانند.) در جايى به زهّاد خطاب
كرده و مىگويد :
چه ملامت بُوَد آن را كه چو ما باده خورد اين نه عيباست بَرِ عاشقِ رند و نهخطاست
چه بُوَد گر من و تو چند قدح باده خوريم باده از خون رَزان است، نه از خون شماست
اين نه عيب است كز اين عيب خَلَل خواهد بود ور بُوَد عيب، چه شد؟ مردمِ بى عيب كجاست؟[12]
تشويشِ وقتِ پيرِ مغان مىدهند باز اين سالكان نگر كه چه با پير مىكنند!
با آنكه استاد و مرشد عشقِ طريق ما با بى اعتنايى به گفتار بدگويان بسر مىبرد و به خود مشغول است و: «لى مَعَ اللّهِ وَقْتٌ.»[13] : (مرا با خداوند وقتى است.) مىگويد؛
ولى سالكان طريق در اثر آشفتگى زمان و سخنان بدگويان نمىگذارند او به حال خود باشد، نگرانى خود را نزد وى مىبرند و وقت او را مشوّش مىدارند. ببينيد
سالكان با پير خود چه مىكنند؟!
صد مُلكِ دل، به نيم نظر مىتوان خريد خوبان در اين معامله تقصير مىكنند
محبوبا! گرچه اوضاع روزگار، عاشقانت را آشفته خاطر نموده، ولى چه مىشود كه با عنايت و توجّهى دلهاى آنان را با ديدارت خريدارى كنى؛ زيرا تو خود فرمودهاى كه: «اِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤمِنينَ أَمْوالَهُمْ وأَنْفُسَهُمْ.»[14] : (خداوند، جانها و اموال
مؤمنان را خريدارى نمود.)؛ امّا نمىدانم چرا در اين امر اهمال مىورزى؟ بخواهد
بگويد :
دلم را شد سر زلفِ تو مسكن بدين سانش فرو مگذار و مشكن
وگر دل سر كشد چون زلف از خط بدست آرش، ولى در پاش مفكن
چو شمع ار پيشم آيى در شبِ تار شود چشمم به ديدارِ تو روشن[15]
ولى مىتوان گفت: اشكال از ماست نه از تو؛ كه: «اِنَّ الْحِجابَ عَنِ الْخَلْقِ لِكَثْرَةِ ذُنوبِهِمْ.»[16] : (براستى كه محجوب بودن ]خداوند[ از مخلوقات به خاطر كثرت گناهان
آنان است.) و نيز: «لَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خلْقِهِ حِجابٌ غَيْرُ خَلْقِهِ.»[17] : (ميان او و مخلوقات حجابى
جز خود خلق وجود ندارد.) و همچنين: «أنَّکَ لا تَحْجُبُ عَنْ خَلْقِکَ اِلّا اَنْ تَحْجُبَهُمُ ]تَحْتَجِبَهُمُ [الأَعْمالُ ]الآمالُ[ دونَکَ.»[18] : (و بدرستى كه تو از مخلوقاتت در حجاب نيستى
جز آنكه اعمال ]يا: آرزوها[ حجاب آنان است.)؛ لذا مىگويد :
ما از برونِ در شده مغرورِ صد فريب تا خود درونِ پرده چه تدبير مىكنند
معشوقا! تو را هرگز سر عناد و دشمنى با بندگان عاشقت نيست، ولى اين دنيا و تعلّقات آن و زر و زيورش مىباشد كه هر آنى آنان را مغرور و فريفته خود مىسازد و از ديدار و توجّه به حضرتت باز مىدارد؛ كه: «وَمَا الْحَيَوةُ الدُّنْيا اِلّا مَتاعُ الْغُرورِ.»[19] : (و
زندگانى دنيا، جز سرمايه فريب چيزى نيست.)؛ امّا نمىدانيم تو را در پَسِ پرده با ما چه تدبير است: آيا به قرب خود خواهى پذيرفت، و يا به محروميّت عمرى را سپرى خواهيم كرد؟
ولى سخن ما اين است كه :
خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبود گر تو بيداد كنى، شرطِ مروّت نبود
ما جفا از تو نديديم و تو هم نَپْسَنْدى آنچه در مذهبِ اَربابِ فتوّت نبود[20]
آرى :
قومى به جدّ و جهد نهادند وصلِ دوست قومى دگر حواله به تقدير مىكنند
دستهاى بر اين باورند كه بر اساسِ «وَالَّذينَ جاهَدوا فينا، لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا.»[21] : (حتمآ
كسانى كه در ]راه خشنودى[ ما مجاهدت كردند، به راههايمان راهنمايى خواهيم نمود.) وصل دوست را بايد با تلاش و كوشش خود بدست آورد.
و جمعيّتى نظرشان اين است كه بايد انتظار مشيّت و تقدير الهى را نيز كشيد. چنانچه مقدّر شده باشد به آن خواهيم رسيد؛ كه: «أَلاُمورُ بِالتَقديِر، لا بِالتَّدْبيرِ.»[22] :
(كارها به تقدير ]الهى[ به وقوع مىپيوندد، نه به تدبير ]بندگان[.) و نيز: «نِعْمَ الطّارِدُ لِلْهَمِّ أَلاِتِّكالُ عَلَى الْقَدَرِ.»[23] : (چه خوب اعتماد بر تقدير ]خداوند[ همّ و غمّ را به دور مىراند.)
بخواهد بگويد :
گر چه وصالش نه به كوشش دهند آن قدر اى دل! كه توانى بكوش[24]
و بگويد :
به جدّ و جهد چو كارى نمىرود از پيش به كردگار رها كرده، بِهْ مصالحِ خويش
ز سنگِ تفرقه خواهى كه منحنى نشوى مشو بسانِ ترازو، تو در پىِ كم و بيش[25]
بالجمله: اعتماد مكن بر ثباتِ دهر كاين كارخانهاى است كه تغيير مىكنند
خواجه در اين بيت خود و سالكين را تسلّى بر ناثباتى روزگار مىدهد و مىگويد : اگر چند روزى آشفته خاطر گشته و از ديدار حضرت دوست محروم ماندهايم؛ امّا روزگار همواره بر يك منوال و طريقه نخواهد ماند و با قبض و بسط آميخته است. اميد آنكه روزى موجبات پريشانى مرتفع گردد و به ديدار او دست يابيم؛ كه: «يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُ الْكِتابِ.»[26] : (خداوند هر چه را بخواهد پاك نموده و يا
مىنويسد، و كتاب مادر تنها در نزد اوست.) بخواهد بگويد :
هر وقتِ خوش كه دست دهد، مغتنم شمار كس را وقوف نيست كه انجامِ كار چيست
پيوندِ عمر بسته بهمويى است، هوش دار! غمخوارِ خويش باش، غمِ روزگار چيست
رازِ درون پرده چه داند فلك؟ خموش اى مدّعى! نزاعِ تو با پرده دار چيست[27]
مِىْ خور، كه شيخ و حافظ و مفتىّ و محتسب چون نيك بنگرى، همه تزوير مىكنند
اى خواجه! توجّه به كشاكش روزگار نداشته باش و به اخلاص و مراقبه كامل به دوست بپرداز. اگر خوب نظر كنى مىبينى «كه شيخ و حافظ و مفتى و محتسب» اعمالشان خالى از ريا و شرك و تزوير و فريب نمىباشد، بخواهد به خود خطاب كرده و بگويد :
رندى آموز و كَرَم كن، كه نهچندين هنر است حَيَوانى كه ننوشد مِىْ و انسان نشود
گوهرِ پاك ببايد كه شود قابلِ فيض ورنه هر سنگ و گِلى، لؤلؤ و مرجان نشود
اسمِ اعظم بكند كارِ خود اى دل! خوش باش كه به تلبيس و حِيَل، ديوْ سليمان نشود[28]
[1] ـ انسان: 21.
[2] ـ كهف: 104.
[3] ـ بحار الانوار، ج 75، ص 71، روايت 15.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 152، ص 136.
[5] ـ صحيفه سجاديه، دعاى اول، ص 22.
[6] ـ مائده: 54.
[7] ـ بقره: 165.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 148، ص 134.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 518، ص 372.
[10] ـ روم : 30.
[11] ـ روم: 30.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 25، ص 54.
[13] ـ بحار الانوار، ج 18، ص 360.
[14] ـ توبه: 111.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص 344.
[16] ـ بحار الانوار، ج 3، ص 15، باب 12.
[17] ـ بحار الانوار، ج 3، ص 327، روايت 27.
[18] ـ اقبال الاعمال، ص 678.
[19] ـ آل عمران: 185.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 165، ص 144.
[21] ـ عنكبوت: 69.
[22] ـ غرر و درر موضوعى، باب القَدَر، ص 319.
[23] ـ غرر و درر موضوعى، باب القَدَر، ص 320.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 348، ص 264.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 332، ص 254.
[26] ـ رعد: 39.
[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 52، ص 73.
[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 240، ص 196.