- غزل 17
مىدمد صبح و كِلّه بسته سَحاب ألصَّبُوح ألصَّبُوح يا أصْحاب
مىچكد ژاله، بر رخ لاله ألمُدام ألمُدام يا أحْباب
مىوزد از چمن، نسيمِ بهشت خوش بنوشيد دائمآ مِىِ ناب
تخت زرّين زده است گل به چمن مِىِ چون لعلِ آتشين درياب
لبِ لعل تو را، حقوق نمك هست بر جان و سينههاى كباب
دَرِ ميخانه بستهاند دگر إفْتَتِحْ يا مُفَتِّحَ الأبْواب
در چنين موسمى، عجب باشد كه ببندند ميكده، بشتاب
زاهدا! مى بنوش رندانه فَاتَّقُوا اللهَ يا اُولِى الألْباب
گر نشان ز آب زندگى خواهى مِىِ نوشين بجو، به بانگ رباب
چون سكندر، حيات اگر طلبى لبِ لعلِ نگار را درياب
حافظا! غم مخور، كه شاهد بخت عاقبت، بركشد ز چهره نقاب
از بيانات اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه را بر خوردارى از وصال محبوب در ايّام بهار بوده و سپس به هجران و خمارى گرفتار آمده، تقاضاى ديدار دوباره را از او مىنموده، اگرچه «يا اصحاب» و «يا احباب» مىگويد، شاهد بر اين بيان، بيت ششم و بيت ختم غزل است، مىگويد :
مى دمد صبح و كِلّه بسته سَحاب اَلصَّبُوح اَلصَّبُوح، يا أصْحاب![1]
محبوبا! صبح مىدمد و پس از مستىِ شراب و تجلّى دوشم، ميان من و تو سحاب و حجابى رقيق، حايل شده و به خمارى گراييدهام و محتاج پيمانه صبحگاهى مىباشم، تا از اين حالت بدر آيم و باز به مستى گرايم. در جايى مىگويد :
ساقى! حديثِ سرو و گُل و لاله مىرود اين بحث با ثَلاثه غسّاله مىرود
مىده، كه نو عروس چمن، حدِّ حسن يافت كار اين زمان، ز صنعتِ دَلّاله مىرود[2]
و نيز در جايى مىگويد :
مرا به كار جهان هرگز التفات نبود رخ تو در نظر من، چنين خوشاش آراست
نخفتهام، به خيالى كه مىپزم شبها خمار صد شبه دارم، شرابخانه كجاست؟
نداى عشق تو دوشم در اندرون دادند فضاىِ سينه حافظ، هنوز پر ز صداست[3]
مىچكد ژاله بر رُخِ لاله المُدام المُدام، يا احباب![4]
معشوقا! چهره لاله داغدار را، شبنمها آرامش و طراوت مىبخشند، من نيز داغدار و عاشق توام و نيازمند ديدارت مىباشم، چند پيمانهاى از شراب حيات بخشت به من عطا فرما، تا سوزش درونىام را چاره ساز شود؛ كه: «إلهى! … كَرْبى لا يُفَرِّجُها سِوى رَحْمَتِکَ، وَضُرّى لا يَكْشِفُهُ غَيْرُ رَأْفَتِکَ، وَغُلَّتى لا يُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ، ولَوْعَتى لا يُطْفِئُها إلّا لِقاوُکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ لا يَبُلُّهُ إلاَّ النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ.»[5] : (معبودا! … غم و اندوه شديدم را جز
رحمتت پايان نمىدهد، و رنج و آلامم را جز رأفت و مهربانىات برطرف نمىسازد، و سوز و حرارت درونىام را جز وصالت فرو نمىنشاند، و آتش درونىام را جز لقايت خاموش نمىكند. و بر آتش شوقم چيزى جز نظر به روى ] و اسماء و صفات [ تو آب نمىزند.) و به گفته خواجه در جايى :
از كف آزادگان، غايب مدار آن جام را كاهلدل را، كار عشرت،زو همىگيرد رواج
ساقيا! در ده ز بَهْرِ رَوحِ رُوح اهل دل آنچنان راحى، كه با جان هست او را امتزاجِ
بر فكن برقع ز رخ، كز نازكى مانى بدان تازه گل، كز وى رُبايد بادِ شبگيرى دواج[6]
مى وزد از چمن نسيم بهشت خوش بنوشيد دائمآ مى ناب
تخت زرّين زدهاست گل بهچمن مِى چون لعل آتشين درياب
اى اهل دل! حال كه بوى بهشت و نسيمهاى زنده كننده عشّاق از چمنزار مظاهر وزيدن گرفته و گل جمال محبوب از ملكوتشان نمايشى زرّين دارد و يار با آنان در تجلّى است، فرصت را مغتنم شماريد و از مىناب و تجلّيات پر شور او بهره گيريد و هرچه غير دوست هست فراموش كنيد، كه: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ، أنَّ مُرادَکَ مِنّى أنْ تَتَعَرَّفَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ حَتّى لا أجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[7] : (معبودا! با پى در پى
آمدن آثار و مظاهر و دگرگونى تحوّلات دانستم كه مراد تو از من اين است كه خودت را در هر چيز به من بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.)
در نتيجه بخواهد بگويد: اى دوستان! چنانچه يار از ملكوت مظاهر برايتان جلوه نمود، بهره كامل را از ديدار او بگيريد، و چون من فرصت را از دست ندهيد تا در آتش دورىاش گرفتار خمارى شويد. به گفته خواجه در جايى :
ما زِ ياران، چشم يارى داشتيم خود غلط بود، آنچه ما پنداشتيم
گفتگو، آيين درويشى نبود ورنه با تو، ماجراها داشتيم
شيوه چشمت، فريبِ جنگ داشت ما ندانستيم و صلح انگاشتيم
گفت: خود دادى به ما دل حافظا! ما محصِّل بر كسى نگماشتيم[8]
لب لعل تو را حقوقِ نمك هست بر جان و سينههاى كباب
معشوقا! لب لعل و جمال حيات بخشت را، بر سينههاى از محبّت گداخته عاشقان و جانهاى بر افروخته ايشان، حقّ نمك مىباشد، زيرا اگر تو آب حيات و زندگى به آنان نمىبخشيدى، كجا دوستى تو را اختيار مىنمودند؟! كنايه از اينكه : ديگر بار مورد لطف خود قرارم دِه و از ديدارت بهرهمندم نما؛ كه: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِکَ وَوِلايَتِکَ، وَأخْلَصْتَهُ لِوُدِّکَ وَمَحَبَّتِکَ، وَشَوَّقْتَهُ إلى لِقآئِکَ، وَ رَضَّيْتَهُ بِقَضآئکَ، وَمَنَحْتَهُ بِالنَّظَرِ إلى وَجْهِکَ.»[9] : (بار الها! پس ما را از آنانى قرار ده كه براى قرب و دوستى خود
برگزيده، و براى عشق و محبّتت پاك و خالص نموده، و به لقايت مشتاق گرداندهاى، و به قضا او ارداه حتمىات خشنود ساخته، و مشاهده روى ]= اسماء وصفات [ ات را به آنان ارزانى داشتى.) و به گفته خواجه در جايى :
گر دولتِ وصالت، خواهد درى گشودن سرها بر اين تخيّل، بر آستان توان زد
قدّ خميده ما، سهلت نمايد، امّا بر چشم دشمنانت، تير از كمان توان زد[10]
لذا باز مىگويد :
دَرِ ميخانه بستهاند دگر إفْتَتِحْ، يا مُفَتِّحَ الأبْواب[11]
در چنين موسمى عجب باشد كه ببندند ميكده، بِشِتاب
محبوبا! چه شده است كه در موسم گل و فصل بهار تجلّىات، با شتاب به روى مشتاقانت در مىبندى و از ديدارت محرومشان مىدارى، عنايتى فرما و به خود راهشان ده؛ كه: «إلهى! … أتَيْتُکَ طامِعاً فى إحْسانِکَ، راغِباً ]فِى امْتِنانِکَ [، مُسْتَسْقِياً وَبْلَ ]وابِلَ [ طَوْلِکَ، مُسْتَمْطِراً غَمامَ فَضْلِکَ …»[12] : (معبودا! … به درگاه تو آمدم، در حالى كه آز و طمع در
احسان و نيكى تو دارم، و به نوازشت مايل و راغبم، و خواهان باران عطايت بوده، و از ابر فضل و بخششت باران ] رحمتت را [ جويايم…) و به گفته خواجه در جايى :
به راه ميكده، عشّاق راست در تك و تاز همان نياز، كه حجّاج را به راه حجاز
بههيچ در نروم بعد از اين زحضرت دوست چو كعبه يافتم آيم ز بت پرستى باز
شبى، وصالتو از بختِ خويشمىخواهم كه با تو شرحِ سرانجامِ خود كنم آغاز[13]
زاهدا! مِىْ بنوش، رندانه فَاتَّقوا اللهَ يا اُولِى الألْباب[14]
اى زاهد! در فصل بهارِ تجلّى محبوب و سرشار بودن آن، آرام منشين. برخيز و چون رندان بهرهمند از ديدار او گرد؛ امّا اى صاحبان عقل! از خدا بترسيد و به تماشاگه نياييد و مى ننوشيد كه شما را نشايد؛ زيرا زاهد زودتر از عاقل دست از مرام خود مىكشد.
و ممكن است مراد خواجه از «زاهد»، زهّاد حقيقى باشند كه به كمال انسانيّت نايل آمده و رند گشتهاند[15] ، و مراد از «اُولى الألباب» آنان كه به لبّ و حقيقت راه
يافتهاند، بخواهد بگويد: اى زاهد حقيقى! نوشت باد مشاهدات رندانهات! و اى صاحبانِ لُبّ! خدا را نگاه داريد و مراقب او باشيد، همان گونه كه مراقب بودهايد تا كمالتان ميسّر گشته، خواجه چون خود را تقصير كار در حفظ مشاهداتش مىبيند، ديگران را به حفظ حالاتشان سفارش مىنمايد.
گر نشان زآب زندگى خواهى مِىِ نوشين بجو، به بانگِ رُباب
چون سكندر، حيات اگر طلبى لبِ لعلِ نگار را درياب
اى خواجه! و يا اى سالك! اگر طالب آنى كه چون سكندر ذوالقرنين از آب حيات خضرى نشان يابى، آب زندگى ابدى در مراقبه جمال محبوب و نفحات طرب آورنده و قرب و وصل روح بخش او حاصلت مىگردد، پس بكوش و آرام مباش تا حضرت محبوب به كمال فنا و بقايت راهنما شود؛ كه: «إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَ لاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّاً وَعَمِلَ لَکَ جَهْراً.»[16] : (معبودا! و
مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند، و به آنها نظر افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، سپس در باطن با ايشان مناجات كردى و آشكارا و در ظاهر براى تو عمل نمودند.) و به گفته خواجه در جايى :
بيا تا گل بر افشانيم و مى در ساغر اندازيم فلك را سقف بشكافيم و طرحِ نو در اندازيم
صبا! خاك وجود ما، بدان عالى جناب انداز بُوَد كان شاه خوبان را، نظر بر منظر اندازيم[17]
و در جاى ديگر مىگويد :
چرا نه در پى عزم ديار خود باشم چرا نه خاكِ كف پاى يار خود باشم
هميشه، پيشه من عاشقى و رندى بود دگر بكوشم و مشغولِ كار خود باشم
بُوَد كه لطف ازل رهنمون شود، حافظ! وگرنه تا به ابد، شرمسارِ خود باشم[18]
حافظا! غم مخور، كه شاهدِ بخت عاقبت بر كشد ز چهره نقاب
خواجه در اين بيت به خود اميد وصال دوباره را داده و مىگويد: غم هجران و دورى دلدار را مخور، چرا كه طالب دوست عاقبت الامر از چهره فطرتش نقاب بر خواهد كشيد و مورد نوازش حضرتش قرار خواهد گرفت، كه: «ألّلهُمَّ! إنّى أجِدُ سُبُلَ المَطالِبِ إلَيْکَ مُشْرَعَةً، وَمَناهِلَ الرَّجآءِ إلَيْکَ مُتْرَعَةً، وَالإسِتِعانَةَ بِفَضْلِکَ لِمَنْ أمَّلَکَ مُباحَةً.»[19] :
(خداوندا! بدرستى كه من راههاى خواستهها و حوايج ] بندگان [ را به تو روشن، و چشمههاى اميدوارى به درگاهت را پر آب و لبريز، و كمك جويى از فضل و كرمت را براى هر كس كه تو را آرزو كند، آزاد مىيابم.) و به گفته خواجه در جايى :
نَفَسِ بادِ صبا، مُشك فشان خواهد شد عالم پير، دگر باره جوان خواهد شد
اين تطاول كه كشيد از غم هجران، بلبل تا سرا پرده گل، نعره زنان خواهد شد
حافظ از بَهْرِ تو آمد سوىِ اقليم وجود قدمى نِهْ به وداعش، كه روان خواهد شد[20]
[1] ـ «الصَّبُوحَ، الصَّبوحَ» به معناى «هاتِ الصَّبُوحَ» است، يعنى: پيمانه صبحگاهى بدهيد، پيمانهصبحگاهى، اى ياران!
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل207، ص173.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل26، ص55.
[4] ـ شرابم دهيد، شرابم دهيد، اى دوستان !
[5] ـ بحار الانوار، ج94، ص149 و 150.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل116، ص113.
[7] ـ اقبال الاعمال، ص348.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل442، ص324.
[9] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل197، ص166.
[11] ـ بگشا، اى گشاينده درها!
[12] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل307، ص239.
[14] ـ پس از خداوند بپرهيزيد، ]ويا: خدا را درنظر داشته باشيد[ اى خردمندان و عاقلان !
[15] ـ كمالات زُهّاد حقيقى در حديث معراج (ارشاد القلوب، ج1، ص199، و بحارالانوار، ج77، ص21)بيان شده، مراجعه شود.
[16] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل393، ص292.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل398، ص295.
[19] ـ اقبال الاعمال، ص67.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل259، ص207.