• غزل  169

ديدى اى دل! كه غمِ يار دگر بار چه كرد؟چون بشد دلبر و با يارِ وفادار چه كرد؟

آه از آن نرگسِ جادو كه چه بازى انگيخت!         واى از آن مست كه با مردمِ هشيار چه كرد!

اشكِ من رنگِ شفق يافت ز بى مهرىِ يار         طالعِ بى شفقت بين كه در اين كار چه كرد

ساقيا! جام مِيَمْ دِهْ، كه نگارنده غيب         نيست معلوم كه در پرده اسرار چه كرد

آن كه بر نقش زد اين دايره مينايى         كس ندانست كه در گردشِ پرگار چه كرد

برقى از منزلِ ليلى بدرخشيد سَحَر         وه كه با خرمنِ مجنونِ دل افكار چه كرد!

برقِ عشق، آتش غم در دلِحافظ زد و سوخت         يارِ ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد

از ابيات اين غزل به خوبى ظاهر مى‌شود كه خواجه را ديدارى با محبوب بوده سپس به هجران مبتلا شده و گويا علّت آن را هشيارى خود ذكر مى‌كند كه مى‌گويد : «با مردمِ هشيار چه كرد.» در ضمن از بى‌مهرى حضرت دوست گله كرده و از استاد طريقش استمداد طلبيده تا شايد با جام ميىء از هوشيارى به مستى بگرايد، و بازش ديدار حاصل شود، مى‌گويد :

ديدى اى دل! كه غمِ يار دگر بار چه كرد؟         چون بشد دلبر و با يارِ وفادار چه كرد؟

ديدى اى خواجه حضرت دوست چگونه پيوند محبت خود را با تو بريد و وفادارى‌ات را در محبّتش نديده انگاشت و به غم عشق خويش مبتلايت نمود و برفت.

بخواهد بگويد: «اِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ اَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ اِلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ، اِلهى! نَفْسٌ اَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟.»[1] : (معبودا!

درهاى رحمتت را به روى آنان كه به توحيد تو گراييده‌اند مبند، و مشتاقانت را از نگريستن به ديدار زيبايت محجوب مگردان. بارالها! چگونه كسى را كه به توحيدت گرامى داشتى. به پستى هجرانت خوار مى‌گردانى؟!.) و بگويد :

روزگارى است كه ما را نگران مى‌دارى         مخلصان را نه به وضعِ دگران مى‌دارى

گوشه چشمِ رضايى به مَنَت باز نشد         اينچنين عزّتِ صاحب نظران مى‌دارى؟

نه گُل از داغ غمت رَست نه بلبل در باغ         همه را نعره زنان، جامه دران مى‌دارى[2]

آه از آن نرگسِ جادو كه چه بازى انگيخت!         واى از آن مست كه با مردمِ هشيار چه كرد!

محبوبا! فرياد و آه از چشمان جاودانه و مست و جمال جذّابت كه با آن مرا از من ستانيدى و سپس به سبب بازگشتم به هُشيارى از ديدارت محرومم نمودى! بخواهد بگويد :

دردا كه از آن آهوى مشكينِ سيه چشم         چون نافه بسى خونِ دلم در جگر افتاد

مژگانِ تو تا تيغ جهان گير بر آورد         بس كُشته دل زنده كه بر يكديگر افتاد[3]

در نتيجه با اين بيان تمنّاى ديدار دوباره را بخواهد نموده باشد و بگويد: «اِلهى! مَنِ الَّذى اَناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِيآ نَداکَ فَما أَوْلَيْتَهُ؟! أَيَحْسُنُ اَنْ اَرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالْخَيْبَةِ مَصْرُوفآ وَلَسْتُ اَعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإِحسانِ مَوْصُوفآ.»[4] : (معبودا! كيست كه به التماس پذيرايى‌ات بر تو

فرود آمد و ميهمانى‌اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد نمى‌شناسم؟!)

اشكِ من رنگِ شفق يافت ز بى مهرىِ يار         طالعِ بى شفقت بين كه در اين كار چه كرد

در فراق حضرت دوست سرشك ديدگانم به خون تبديل شد ولى او مرا مورد عنايتش قرار نداد. گويا بخت بد من اقتضاى آن را داشت وگرنه او را با عاشقان ستيز نخواهد بود. بخواهد بگويد :

آن تركِ پرى چهره كه دوش از بَرِ ما رفت         آيا چه خطا ديد كه از راهِ خطا رفت

تا رفت مرا از نظر آن چشمِ جهان بين         كس واقف ما نيست كه از ديده چه‌ها رفت

دور از رخ تو دمبدم از گوشه چشمم         سيلاب سرشك آمد و طوفانِ بلا رفت

از پاى فتاديم چو آمد شبِ هجران         در درد بمانديم چو از دست دوا رفت

اى‌دوست! به پرسيدنِ حافظ قدمى نه         زآن پيش كه گويند كه از دارِ فنا رفت[5]

و در نتيجه با اين بيان بخواهد تمنّاى پايان يافتن روزگار هجرانش را بنمايد و بگويد: «أَسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبَاَنْوارِ قُدْسِکَ، وَاَبْتَهِلُ اِلَيْکَ بَعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطائِفِ بِرِّکَ، اَنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ اِكْرامِکَ وَجَميلِ اِنْعامِکَ فِى الْقُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ اِلَيْکَ.»[6] : (به انوار ]و يا عظمت[ وجه ]و اسماء و صفات[ و به انوار ]مقام ذات [پاك

و مقدّست از تو در خواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مى‌نمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت يافتن در نزدت و بهره‌مندى از مشاهده‌ات آرزومندم، تحقّق بخشى.)

ساقيا! جام مِيَمْ دِهْ، كه نگارنده غيب         نيست معلوم كه در پرده اسرار چه كرد

آن كه بر نقش زد اين دايره مينايى         كس ندانست كه در گردشِ پرگار چه كرد

بخواهد با اين بيان نيز گله از طالع خود كرده باشد و از استاد طريقش تمنّاى جامى از مىِ مشاهده حضرت دوست را بنمايد تا باز مورد نظر او قرار گيرد و ديدارش حاصل شود. مى‌گويد: درست است كه من و هيچ عاشقى از نصيب ازلى خويش (نسبت به ديدار حضرت محبوب) خبر نداريم، ولى كجا مى‌توانيم آرام بنشينيم و او را كه عزيزترين مقصد و مقصود است، طلب نكنيم، و سپس حسرت

طلب ننمودن او سبحانه را خوريم و بگوئيم: «اِلهى! وَقَدْ اَفْنَيْتُ عُمرى فى شِرَّةِ ]شَرَهِ[ السَهْوِ عَنْکَ، وَاَبْلَيْتُ شَبابى فى سَكْرَةِ التَّباعُدِ مِنْکَ، فَلَمْ اَسْتَيْقِظْ اَيّامَ اغْتِرارى بِکَ وَرُكونى اِلى سَبيلِ سَخَطِکَ.»[7] : (بار الها! عمرم را در حرص و نشاطِ ]و يا: آز شديد[ غفلت از تو فانى

ساختم، و جوانى‌ام را در مستى بُعد و دورى از تو فرسوده نمودم. معبودا! آنگاه در روزگار دليرى‌ام بر تو و آسودنم به راه خشم و غضبت بيدار نگشتم.) و بگويم :

عمر بگذشت به بى‌حاصلى و بوالهَوَسى         اى پسر! جام ميَم دِه، كه به پيرى برسى

كاروان رفت و تو در خواب وبيابان در پيش         وه كه بس بى خبر از غلغلِ بانگِ جرسى

بال بگشا و صفير از شجر طوبى زن         حيف باشدچو تو مرغى‌كه اسير قفسى[8]

برقى از منزلِ ليلى بدرخشيد سَحَر         وه كه با خرمنِ مجنونِ دل افكار چه كرد!

برقِ عشق، آتش غم در دلِ حافظ زد و سوخت         يارِ ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد

ممكن است خواجه با اين بيان بخواهد باز اشاره به بيان ابيات اوّل اين غزل نموده و در مقام گله گذارى از محبوب باشد و بگويد :

اى كه مهجورى عشّاق روا مى‌دارى!         بندگان را ز بَرِ خويش جدا مى‌دارى

تشنه باديه را هم به زلالى درياب         به‌اميدى كه در اين ره به خدا مى‌دارى

دل ربودى و به حل كردمت اى جان! ليكن         به از اين دار نگاهش كه مرا مى‌دارى[9]

و ممكن است بخواهد در اين دو بيت خبر از ديدار گذشته و حالش بدهد و بگويد: پس از انتظارِ زياد، دوست در وقت سحر از پريشانى هجرانم نجات داد و با جلوه‌اى خرمن هستى‌ام را بسوخت. در جايى مى‌گويد :

سحرم دولت بيدار به بالين آمد         گفت: برخيز كه آن خسرو شيرين آمد

قَدَحى در كش و سر خوش به تماشا بخرام         تا ببينى كه نگارت به چه آيين آمد[10]

امّا اينك ببينيد باز با من چه مى‌كند و از هجرم نمى‌رهاند. در جايى مى‌گويد :

زآن يارِ دلنوازم شكرى است با شكايت         گر نكته دانِ عشقى خوش بشنو اين حكايت

رندانِ تشنه لب را آبى نمى‌دهد كس         گويا ولى شناسان رفتند از اين ولايت[11]

[1] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 564، ص 403.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 142، ص 129.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 94، ص 144.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 39، ص 64.

[6] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 145.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص 686.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 583، ص 418.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 536، ص 385.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 210، ص 175.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 87، ص 95.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا