- غزل 168
دلا! بسوز، كه سوزِ تو كارها بكنددعاىِ نيم شبى، دفعِ صد بلا بكند
عتابِ يارِ پرى چهره، عاشقانه بكش كه يك كرشمه، تلافىّ صد جفا بكند
ز مُلک تا ملكوتش حجاب بر گيرند هر آن كه خدمتِ جامِ جهان نما بكند
طبيبِ عشق مسيحا دم است و مشفق، ليك چو درد در تو نبيند، كه را دوا بكند؟
تو با خداى خود انداز كار و دل خوش دار كه رحم اگر نكند مدّعى، خدا بكند
ز بخت خفته ملولم، بود كه بيدارى به وقتِ فاتحه صبح يك دعا بكند
بسوخت حافظ و بويى ز زلفِ يار نبرد مگر دلالتِ اين دولتش، صبا بكند
از اين غزل ظاهر مىشود خواجه را هجرانى طولانى بوده به خود اميد وصال داده و امورى كه سبب گشوده شدن اين دَر به رويش مىباشد ياد آور شده و مىگويد :
دلا! بسوز، كه سوزِ تو كارها بكند دعاىِ نيم شبى، دفعِ صد بلا بكند
اى خواجه! يكى از امورى كه درهاى معنويّت و وصال حضرت محبوب را به روى تو مىگشايد و از بلاى هجرانت خلاصى مىدهد، دعاى نيمه شبى و سوز درونى مىباشد؛ كه: «أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ، وَيَجْعَلُكُم خُلَفاءَ الأَرضِ؟! اَإِلهٌ مَعَ اللّهِ؟ قَليلا ما تَذَكَّرونَ.»[1] : (يا مگر چه كسى دعاى بيچاره و درمانده را اجابت، و بدى
را از او بر طرف مىكند، و شما را جانشينان زمين قرار مىدهد؟! آيا معبودى جز خدا وجود دارد؟ بسيار كم متذكّر ]اين حقيقت[ مىشويد.) و همچنين: «تَتَجافى جُنوبُهمْ عَنِ الْمَضاجِعِ يَدْعونَ رَبَّهُمْ خَوْفآ وَطَعَمآ.»[2] : (در حالى كه پهلوهايشان از رختخوابها بر كنده
شده و بر كنار مىرود، ]و شبها بيدار مىشوند[ و با بيم و رغبت به درگاه پروردگارشان دعا مىكنند.) و نيز: «وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَکَ، عَسى اَنْ يَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقامآ مَحْمودآ، وَقُلْ : رَبِّ! اَدْخِلْنى مُدْخَلَ صِدْقٍ، وَأَخْرِجْنى مْخْرَجَ صِدْقٍ، وَاجْعَلْ لى مِنْ لَدُنْکَ سُلْطانآ نَصيرآ.»[3] : (و
پاسى از شب بيدار باش در حالى كه اين دستور اضافى مخصوص توست، اميد است پروردگارت تو را به مقام پسنديدهاى بر انگيزد و بگو: پروردگارا! مرا ]در هر امرى[ به صدق و راستى وارد و نيز خارج بگردان و از جانب خود حجّت روشنى كه همواره مددكارم باشد عطا نما.)
بخواهد بگويد :
طفيلِ هستىِ عشقند آدمىّ و پرى ارادتى بنما، تا سعادتى ببرى
مىِ صبوح وشكر خوابِصبحدم تا چند؟ به عذرِ نيم شبى كوش و ناله سحرى
مرا در اين ظلمات آن كه رهنمايى داد دعاى نيمه شبى بود و گريه سحرى[4]
و بگويد :
عتابِ يارِ پرى چهره، عاشقانه بكش كه يك كرشمه، تلافىّ صد جفا بكند
آرى، بشر هر قدر ايمانش به پروردگار قويتر و توجّهاش به او زيادتر و خواستهاش عالىتر باشد، خداوند او را بيشتر در بوته امتحان و آزمايش قرار مىدهد؛ كه: أَحَسِبَ «النّاسُ اَنْ يُتْرَكوا اَنْ يَقولوا: آمَنّا، وَهُمْ لا يُفْتَنونَ؟!.»[5] : (آيا مردم گمان مىكنند همين كه
بگويند: «ايمان آورديم» رها شده و امتحان نمىشوند؟!.)
و هنگامى كه ايمانش مورد قبول الهى قرار گيرد، داراى اخلاقها و كمالاتى پسنديده خواهد شد؛ كه: «لا يَكْمُلُ ايمانُ الْمؤْمِنِ حَتّى يَعُدَّ الرَّخاءَ فِتْنَةً، وَالْبَلاءَ نِعْمَةً.»[6] :
(ايمان هيچ بندهاى كامل نمىشود، تا اينكه خوشى را آزمايش و بلا و گرفتارى را نعمت به حساب آورد.) و نيز: «اِذا رَأَيْتَ اللّهَ سُبْحانَهُ يُتايِعُ عَلَيْکَ الْبَلاءَ، فَقَدْ أَيْقَظَکَ.»[7] : (وقتى
ديدى خداى سبحان پى در پى براى تو بلا و گرفتارى فرو مىآورد، مىخواهد تو را
بيدار كند.)
و لذا حافظ به خود خطاب كرده و مىگويد: زمانى به مقصد عالى انسانيّت و وصال و عبوديّت و معرفت حضرت جانان راه خواهى يافت، كه عاشقانه تحمّل ابتلائات روزگار هجران را بنمايى، و بدانى كه او هر كس را به پيشگاهش راه نمىدهد؛ چرا كه :
آن را كه بوى عنبرِ زلفِ تو آرزوست چون عود گو بر آتشِسوزان بسوز و ساز[8]
و چون از آزمايش در آيد، مىگويد :
اى همه كار تو مطبوع و همه جاى تو خوش! دلم از عشوه شيرينِ شكر خاى تو خوش
شيوه نازِ تو شيرين، خط و خالِ تو مليح چشم و ابروى تو زيبا قد و بالاى تو خوش
پيشِ چشم تو بميرم! كه بدان بيمارى مىكند دردِ مرا از رُخ زيباى تو خوش
در رَهِ عشق كه از سيل فنا نيست گذار مىكنم خاطرِ خود را به تمنّاى تو خوش
در بيابانِ طلب گر چه زِ هر سو خطر است مىرود حافظِ بىدل به تولّاى تو خوش[9]
ز مُلک تا ملكوتش حجاب بر گيرند هر آن كه خدمتِ جامِ جهان نما بكند
آرى، بندگى حضرت جانان حجابهاى ظلمانى و نورانى را از ديده دل سالك بر كنار زده، و آن را به راز آفرينش و ملكوت عالَم وجود مىگشايد، گويا خواجه با اين بيان مىخواهد بگويد: «اِلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقطاعِ اِلَيْکَ، وَأَنِرْ اَبْصارَ قُلُوبِنا بِضِياءِ نَظَرِها اِلَيْکَ، حَتّى تَخْرِقَ اَبْصارُ الْقُلوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِل اِلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ، وَتَصيرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقةً بِعِزِّ قُدْسِکَ.»[10] : (معبودا! انقطاع كامل از غير به سوى خويش را به من عطا فرما، و ديده
دلهاى ما را به روشناييى كه تو را مشاهده كند، روشن ساز، تا حجابهاى نور را دريده و در نتيجه، به كان عظمت واصل گشته، و جانهايشان به مقام قدس عزّتت بپيوندند.) و بگويد : چنانكه بندگى حقيقى حضرت دوست را بنمايى، از چهره عالم ملكى خويش و جهان هستى، حجاب برداشته و با ديده دل و ايمان، به ملكوت عالم راه خواهى يافت، و دوست را با آنها مشاهده مىنمايى و بگويد :
به سرّ جامِ جَم آنگه نظر توانى كرد كه خاكِ ميكده كُحلِ بصر توانى كرد
گدايىِ دَرِ ميخانه طُرفه اكسيرى است گر اين عمل بكنى، خاك، زَر توانىكرد
به عزمِ مرحله عشق، پيش نِهْ قدمى كه سودها برى ار اين سفر توانى كرد[11]
و بگويد :
جان فداى تو كه هم جانى و هم جانانى! هر كه شد خاكِ درت، رَست ز سرگردانى[12]
و بگويد :
طبيبِ عشق مسيحا دم است و مشفق، ليك چو درد در تو نبيند، كه را دوا بكند؟
اى خواجه! زمانى حضرت معشوق تو را به ديدارش بهرهمند مىسازد، كه درد عشق خود را با تو ببيند؛ وگرنه، انتظار مداوا نداشته باش تا به قُربش راهت دهد «چو درد در تو نبيند، كه را دوا بكند؟» و چون مداوايت كند، و محبّت حضرتش در دلت قرار گيرد، غير او را اختيار نخواهى كرد، و مىگويى: «اِلهى! مَنْ ذَاالَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟! وَمَنْ ذَا الَّذى أَنِسَ بِقُرْبِکَ فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً؟!.»[13] : (بار الها! كيست كه
شيرينى محبّت تو را چشيد و جز تو را خواست؟! و كيست كه با مقام قرب تو انس گرفت و از تو روى گردان شد؟!.) و در فكر چاره جويى اين مشكل خواهى شد و مىگويى :
بر سرِ آنم كه گر ز دست بر آيد دست به كارى زنم كه غصّه سر آيد
خلوتِ دل نيست جاىِ صحبت اغيار ديو چو بيرون رود، فرشته در آيد
صحبتِ حكّام ظلمتِ شبِ يلداست نور زِ خورشيد خواه، بو كه بر آيد[14]
و به خود خطاب كرده مىگويد :
تو با خداى خود انداز كار و دل خوش دار كه رحم اگر نكند مدّعى، خدا بكند
توجّه تامّ به ذات پاك بىنياز محبوب است كه تو را از همّ و غمّ هجران خلاصى مىبخشد و از وسوسههاى نفسانى و شيطانى مىرهاند، بخواهد بگويد: «سُبْحانَکَ ما أَضْيَقَ الطُّرُقَ عَلى مَنْ لَمْ تَكُنْ دَليلَهُ! وَما أَوْضَحَ الْحَقَّ عِنْدَ مَنْ هَدَيْتَهُ سَبيلَهُ!.»[15] : (پاك و منزّهى
تو! چقدر راهها براى كسى كه تو راهنمايش نباشى، تنگ است! و چقدر حقّ در نزد كسى كه تو راهنمايى نموده باشى، واضح و روشن است!) و بگويد :
مرا گداىِ تو بودن ز سلطنت خوشتر كه ذُلِّ جور و جفاى تو عزِّ و جاهِ مناست
مگر به تيغِ اَجَل خيمه بر كنم، ور نه رميدن از دَرِ دولت نه رسم و راهِ مناست
از آن زمان كه بر اين آستان نهادم روى فرازِ مَسندِ خورشيد، تكيه گاهِ من است[16]
با اين همه گفتارى كه با خود براى چاره جويى روزگار هجرانم نمودم، امّا :
ز بخت خفته ملولم، بود كه بيدارى به وقتِ فاتحه صبح يك دعا بكند
از بخت و لطيفه روحانىِ خفته و بى توفيق خود ملولم، چشم اميد به دعاى سحر خيزى دوختهام، تا شايد از ملالت هجران رهايى يابم. در جايى مىگويد :
همّت پير مغان و نَفَس رندان بود كه ز بند غم ايّام نجاتم دادند[17]
بسوخت حافظ و بويى ز زلفِ يار نبرد مگر دلالتِ اين دولتش، صبا بكند
در تمنّاى ديدار حضرت دوست دلى سوزان دارم، اميد آنم هست كه نفحات الهى پرده از رخسار مظاهر عالم بر كنار نمايد و بوى او را از اين طريق استشمام نمايم و به ملكوت آنان راه يابم و جمالش را با خويش و كثرات مشاهده كنم؛ كه: أَنْتَ «الَّذى لا إلهَ غَيْرُکَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ فَما جَهِلَکَ شَىْءٌ، وَاَنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ اِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ فَرَأيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأَنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[18] : (و تويى كه معبودى جز تو نيست، خود را به
همه اشياء شناساندى، پس هيچ چيز به تو جاهل نيست، و تويى كه خويش را در همه چيز به من شناساندى، پس تو را آشكار و هويدا در همه چيز ديدم و تويى آشكار و پيدا براى هر چيز.)
بخواهد بگويد:
صبا! اگر گذرى افتدت به كشورِ دوست بيار نفحهاى از گيسوى مُعَنْبرِ دوست
به جانِ او كه به شكرانه جان بر افشانم اگر به سوى من آرى پيامى از بَرِ دوست
وگر چنانچه در آن حضرتت نباشد بار براى ديده بياور غبارى از دَرِ دوست[19]
[1] ـ نمل: 62.
[2] ـ سجده: 16.
[3] ـ اسراء: 79 و 80.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 582، ص 417.
[5] ـ عنكبوت: 2.
[6] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب البلاء، ص 38.
[7] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب البلاء، ص 38.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 306، ص 248.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 350، ص 265.
[10] ـ اقبال الاعمال، ص 687.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص 123.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 552، ص 395.
[13] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 146، ص 132.
[15] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 147.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 40، ص 64.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص150.
[18] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 74، ص 86.