• غزل  167

دل از من برد و روى از من نهان كردخدا را با كه اين بازى توان كرد؟

شبِ تنهايى‌ام در قصدِ جان بود         خيالش لطفهاى بيكران كرد

چرا چون لاله خونين دل نباشم؟         كه با من نرگسِ او سر گران كرد

صبا! گر چاره دارى، وقت، وقت است         كه درد اشتياقم قصدِ جان كرد

كجا گويم كه با اين دردِ جانسوز         طبيبم قصدِ جانِ ناتوان كرد

بدان سان سوخت دل امشب كه بر من         صراحى گريه و بربط فغان كرد

ميان مهربانان كى توان گفت :         كه يارِ من چنين گفت و چنان كرد

عدو با جانِ حافظ آن نكردى         كه تيرِ چشم آن ابرو كمان كرد

گويا خواجه را ديدارى كوتاه از حضرت محبوب ميسّر گشته، و سپس از آن مهجور مانده، اظهار ناراحتى از اين امر نموده و مى‌گويد :

دل از من برد و روى از من نهان كرد         خدا را با كه اين بازى توان كرد؟

معشوق با جلوه‌اى دل از من ربود و هنوز بهره‌اى از جمالش نبرده به فراقم گرفتار ساخت و روى از من بپوشانيد. خدايا با چه كس چنين كنند؟ بخواهد بگويد :

آن تُركِ پرى چهره كه دوش از بَرِ ما رفت         آيا چه خطا ديد كه از راهِ خطا رفت

تا رفت مرا از نظر آن چشمِ جهان بين         كس واقفِ ما نيست كه از ديده چه‌ها رفت

اى دوست! به پرسيدنِ حافظ قدمى نِهْ         زآن پيش كه گويند كه از دارِ فنا رفت[1]

شبِ تنهايى‌ام در قصدِ جان بود         خيالش لطفهاى بيكران كرد

محبوبم شبى كه از تعلّقات رسته بودم، در نظر داشت عنايتهاى بى‌پايان خويش را در حق من روا دارد و بكلّى از خويشم رهايى بخشد و لطفهاى بيكرانش را شامل حالم گرداند؛ امّا چون مرا به تمام وجود وارسته نديد، بگذاشتم و بگذشت. گويا مى‌خواست بفرمايد :

گوهرِ پاك ببايد كه شود قابل فيض         ورنه هر سنگ و گِلى، لؤلؤ و مرجان نشود

هر كه در پيشِ بُتان بر سرِ جان مى‌لرزد         بى تكلّف تنِ او لايقِ قربان نشود

ذرّه را تا نبود همّتِ عالى، حافظ!         طالبِ چشمه خورشيدِ درخشان نشود[2]

با اين همه :

چرا چون لاله خونين دل نباشم؟         كه با من نرگسِ او سر گران كرد

چرا به مانند گل لاله خونين دل از فراقش نباشم، با اينكه مى‌بينم جذبه جمال و چشمان مست او با من بى‌عنايت است، و در كُشتن و نابود نمودنم براى وصالش شتاب نمى‌نمايد؟

بخواهد با اين بيان بگويد :

منم غريبِ ديار و تويى غريب نواز         دمى به حالِ غريبِ ديارِ خود پرداز

به هر كمند كه خواهى، بگير و بازم بند         به شرطِ آنكه ز كارم نظر نگيرد باز

درونِ سينه دلم چون كبوتران بطپيد         چه آتشى است كه بر جانِ ما نهادى باز[3]

و بگويد :

صبا! گر چاره دارى، وقت، وقت است         كه درد اشتياقم قصدِ جان كرد

اى نفحات و تجلّيات حضرت دوست! اگر ممكن است هرچه زودتر دردم

را چاره ساز شويد؛ زيرا درد اشتياق ديدن حضرت محبوب مرا مى‌كُشد.

بخواهد بگويد :

هواه خواه توام جانا! و مى‌دانم كه مى‌دانى         كه هم ناديده مى‌دانى و هم ننوشته مى‌خوانى

گشادِ كارِ مشتاقان، در آن ابروى دلبند است         خدا را يك نَفَس با ما، گره بگشا ز پيشانى

چراغ افروزِ چشمِ ما، نسيمِ زلفِ خوبان است         مباد اين جمع را يارب! غم از بادِ پريشانى[4]

و بگويد :

اى صبا! نكهتى از خاكِ دَرِ يار بيار         ببر اندوهِ دل و مژده دلدار بيار

به وفاى تو كه خاكِ رَهِ آن يارِ عزيز         بى‌غبارى كه پديد آيد از اغيار بيار

روزگارى است كه دل، چهره مقصود نديد         ساقيا! آن قدحِ آينه كردار بيار[5]

امّا :

كجا گويم كه با اين دردِ جانسوز         طبيبم قصدِ جانِ ناتوان كرد

اين مصيبت را با چه كسى مى‌توان گفت كه من طلب ديدار حضرت دوست را مى‌نمودم تا درد جانسوز اشتياقم را به ديدارش معالجه نمايم و او مى‌خواست جانِ ناتوان و هجران كشيده مرا از من بستاند. و نظر به اينكه هنوز آمادگى براى آن را نداشتم، روى از من بپوشيد و به هجرانم مبتلا ساخت.

شايد بخواهد با اين بيان بگويد: اينك آماده گرفته شدن جان خويش هستم، محبوبا! از كُشتنم مضايقه مفرما تا به مشاهده‌ات دست يابم؛ زيرا:

بى مِهرِ رُخت روزِ مرا نور نمانده است         وز عمر مرا جز شبِ ديجور نمانده است

مِنْ بَعْد چه سود ار قدمى رنجه كند دوست         كز جان رمقى در تن رنجور نمانده است[6]

بدان سان سوخت دل امشب كه بر من         صراحى گريه و بربط فغان كرد

كنايه از اينكه: هنگامى كه حضرت دوست دل از من برد و روى از من نهاد كرد، آتشى از عشقش در درونم شعله‌ور شد كه امورى كه پيش از اين سبب ديدارم گشته بودند به گريه و فرياد در آمدند. (سخنى است عاشقانه، بخواهد اشاره به شدّت ناراحتى خويش از محروميّت ديدار محبوب بنمايد.)

بخواهد بگويد :

بر شمع نرفت از گذر آتشِ دل، دوش         آن دود كه از سوزِ جگر بر سَرِ ما رفت

از پاى فتاديم چو آمد شبِ هجران         در درد بمانديم چو از دست دوا رفت

احرام چو بنديم كه آن قبله نه اينجاست         در سعى چه كوشيم كه از مروه، صفا رفت[7]

و بگويد :

ماهىّ و مرغ دوش نخفت از فغانِ من         وآن شوخ ديده بين كه سر از خواب بر نكرد

شوخى نگر كه مرغِ دلِ بال و پر كباب         سوداىِ خامِ عاشقى‌از سر بدر نكرد[8]

امّا با اين همه :

ميان مهربانان كى توان گفت :         كه يارِ من چنين گفت و چنان كرد

چگونه مى‌توان گله و شكايت از محبوب نزد آن كه قرب منزلت با او دارند نمود؟ زيرا آنان از چگونگى حال من خبر دارند و گفتار مرا سخنى گله آميز از محبوب مى‌دانند، و حال آنكه: «لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ، وَهُمْ يُسْئَلونَ.»[9] : (خدا از آنچه انجام

مى‌دهد، باز خواست نمى‌شود، و آنها بازخواست مى‌شوند.)

در واقع بخواهد خود را دعوت به صبر نمايد و بگويد :

باغبان گر پنج روزى صحبتِ گل بايدش         بر جفاىِ خارِ هجران، صبرِ بلبل بايدش

اى دل! اندر بندِ زلفش از پريشانى منال         مرغِ زيرك چون به دام افتد، تحمّل بايدش

رندِ عالم سوز را با مصلحت بينى چه كار؟         كارِ مُلک است آن كه تدبير و تأمّل بايدش

نازها زآن نرگسِ مستانه مى‌بايد كشيد         اين دلِ شوريده گر آن زلف و كاكل بايدش[10]

عدو با جانِ حافظ آن نكردى         كه تيرِ چشم آن ابرو كمان كرد

گويا مى‌خواهد بگويد: حضرت دوست با چشمان و تجلّيات جمالى‌اش چنان مرا به خود جذب نمود و با كمان ابروان و تير مژگان و جلالش هدف قرار داد و فانى ساخت كه توصيف آن را نمى‌توان نمود.

و يا آنكه: با جمالش مرا به خود جذب نموده و با جلالش دستِ ردّ به سينه‌ام زده و بى‌عنايتى نمود و مرا در اشتياق ديدارش رها ساخت.

بيان دوّم با ديگر ابيات سازشش بيشتر است.

بخواهد بگويد :

ديدى اى دل! كه غمِ يار، دگر بار چه كرد         چون بشد دلبر و با يارِ وفادار چه كرد

آه از آن نرگسِ جادو كه چه بازى انگيخت         واى از آن مست كه مردمِ هشيار چه كرد

اشكِ من رنگِ شَفَق يافت ز بى مهرىِ يار         طالعِ بى شفقت بين كه در اين كار چه كرد[11]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 39، ص 64.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 240، ص 196.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص 240.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 595، ص 426.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص 228.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص 108.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 39، ص 64.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 196، ص 165.

[9] ـ انبياء: 23.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 330، ص 253.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 169، ص 147.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا