- غزل 165
خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبودگر تو بيداد كنى، شرطِ مروّت نبود
ما جفا از تو نديديم و تو هم نَپْسَندى آنچه در مذهبِ اربابِ فتوّت نبود
تا به افسون نكند جادوى چشمِ تو مَدَد نور در سوختنِ شمعِ محبّت نبود
چو چنين نيك ز سر رشته خود بى خبرم آن مبادا كه مددكارى و فرصت نبود
هر كه آئينه صافى نشد از زنگِ هوا ديدهاش قابل رخساره حكمت نبود
خيره آن ديده كه آبش نبرد آتشِ عشق تيره آن دل كه در او نور مودّت نبود
چون طهارت نبود، كعبه و بتخانه يكىاست نبود خير در آن خانه كه عصمت نبود
دولت از مرغِ سليمان طلب و سايه او ز آنكه با زاغ و زَغَن، شهپر دولت نبود
گر مدد خواستم از پيرِ مغان عيب مكن شيخ ما گفت: كه در صومعه، همّت نبود
حافظا! علم و ادب ورز، كه در مجلس شاه هر كه را نيست ادب، لايقِ صحبت نبود
خواجه در اين غزل در مقام گله گذارى از طولانى شدن روزگار هجرانش بوده، و سپس به علّت آن مىپردازد و چاره خلاصى از آن را بيان نموده و مىگويد :
خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبود گر تو بيداد كنى، شرطِ مروّت نبود
ما جفا از تو نديديم و تو هم نَپْسَندى آنچه در مذهبِ اربابِ فتوّت نبود
محبوبا! عمرى است در طلب ديدارت مىكوشم و به آن راه نمىبرم، به گونهاى كه به ناتوانى جسمى رسيدهام، مروّت نيست كه اين گونه مرا در هجران خود نگاه دارى، تو منزّه از آنى كه اهل جفا بوده باشى، چنانچه مىگويم: «شرطِ مروّت نبود» بدين جهت است كه طاقت فراق كشيدن را ندارم.
بخواهد بگويد :
از پاى فتاديم چو آمد شبِ هجران در درد بمانديم چو از دست دوا رفت
دى گفت طبيب از سَرِ حسرت چو مرا ديد : هيهات كه دردِ تو زِ قانونِ شفا رفت
اى دوست! به پرسيدنِ حافظ قدمى نِهْ زآن پيش كه گويند كه از دارِ فنا رفت[1]
و بگويد :
كوهِ صبرم نرم شد چون موم از دستِ غمت تا در آب و آتشِ عشقت گدازانم چو شمع
رشته صبرم به مِقراضِ غمت ببريده شد همچنان در آتشِ هجرِ تو سوزانم چو شمع
در شبِ هجران مرا پروانه وصلى فرست ورنه از آهم جهانى را بسوزانم چو شمع
سر فرازم كن شبى از وصلِ خود اى ماهرو تا منوّر گردد از ديدارت ايوانم چو شمع[2]
و بگويد :
تا به افسون نكند جادوى چشمِ تو مَدَد نور در سوختنِ شمعِ محبّت نبود
معشوقا! دانستهام تنها طلب نمودن من حضرتت را كافى نيست، بايد جمالت را به من بنمايى تا شور و آتش عشقم در طلبت زياده گردد و از خويش رها شده و شايسته درگاهت شوم.
بخواهد بگويد: «أَسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأَنْوارِ قُدْسِکَ، وَاَبْتَهِلُ اِلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطائِفِ بِرِّک، أَنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤملُهُ مِنْ جَزيلِ اِكْرامِکَ وَجَميلِ اِنْعامِکَ فِى الْقُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ اِلَيْکَ.»[3] : (به انوار ]و يا عظمت[ وجه ]واسماء و صفات[ و به انوار
]مقام ذات[ پاك و مقدّست از تو درخواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مىنمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت يافتن در نزدت و بهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، تحقّق بخشى.) بگويد :
مددى گر به چراغى نكند آتشِ طور چاره تيره شبِ وادى ايمن چه كنم؟[4]
و بگويد :
چو چنين نيك ز سر رشته خود بى خبرم آن مبادا كه مددكارى و فرصت نبود
دلبرا! حال كه تقدير خود را در پايان يافتن روزگار هجرانم نمىدانم، و از افسون چشم تو نيز نصيبى ندارم، مىترسم كه عنايات خود را نسبت به عاشقى كه پروانهوار در طلبت مىباشد برداشته و بكلّى از بهره مندى از ديدارت محروم نمايى.
بخواهد بگويد: «اِلهى! مَنْ ذَا الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى اَناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِيآ نَداکَ فَما اَوْلَيْتَهُ؟! اَيَحْسُنُ اَنْ اَرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالْخَيْبَةِ مَصْروفآ وَلَسْتُ اَعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإِحْسانِ مَوْصُوفآ؟!.»[5] : (معبودا! كيست كه در طلب پذيرايىات بر تو فرود آمد و
پذيرايىاش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان نكردى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه به نكوكارى ستوده باشد نمىشناسم؟!) و بگويد :
به عنايت نظرى كن، كه منِ دلشده را نرود بى مددِ لطفِ تو كارى از پيش
پرسش حالِ دلِ سوخته كن بهرِ خدا نيست از شاه عجب گر بنوازد درويش[6]
هر كه آئينه صافى نشد از زنگِ هوا ديدهاش قابل رخساره حكمت نبود
آرى، هوا پرستى ديده حكمت بين بشر را كور، و موجب دورى او از طريق الهى مىگردد؛ كه: «وَلا تَتَّبِعِ الْهَوى فَيُضِلَّکَ عَنْ سَبيلِ اللّهِ.»[7] : (و از هوا و هوس ]خويش[
پيروى مكن تا مبادا تو را از راه خدا گمراه كند.) و نيز: «أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلهَهُ هَواهُ وَأَضَلَّهُ اللّهُ عَلى عِلْمٍ …؟»[8] : (پس آيا نديدى كسى را كه هوا و هوس خويش را معبود خود قرار داد، و
خداوند آگاهانه او را گمراه نمود؟…؟) و همچنين: «وَلَئِنْ اتَّبَعْتَ أَهْوائَهُمْ بَعْدَ الَّذى جاءَک مِنَ
الْعِلْمِ، مالَکَ مِنَ اللّهِ مِنْ وَلِىٍّ وَلا نَصيرٍ.»[9] : (و مسلّمآ اگر بعد از برخوردارى از علم، از هوا و
هوس آنان پيروى كنى، به هيچ وجه خداوند سرپرست و ياور تو نخواهد بود.)
امّا دلى كه از هوا پرستى خالى شود، قابل شهود حضرت حقّ و صاحب حكمت مىگردد، كه: «وَلَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ اَنِ اشْكُرْ لِلّهِ.»[10] : (و بىگمان به لقمان حكمت عطا
نموديم كه از خداوند سپاسگزارى كن.) و يا: «عَنْ اَبِى الْحَسَنِ مُوسى 7 قالَ: اِنَّ اللّهَ خَلَقَ قُلوبَ الْمُؤْمِنينَ مَطْوِيَّةً مُبْهَمَةً عَلَى الإِيمانِ؛ فَاِذا اَرادَ استِنارَةَ ما فيها، نَضَحَها بِالْحِكْمَةِ، وَزَرَعَها بِالْعِلْمِ، وَالْقِيّمُ عَلَيْها رَبُّ الْعالَمينَ.»[11] : (روايت شده كه حضرت ابى الحسن موسى 7
فرمود: براستى خداوند دلهاى مؤمنين را بر ايمان ]به خود[ پيچيده و بسته و آفريده است، پس هنگامى كه بخواهد آنها را روشن و نورانى گرداند، با حكمت بر آن آب مىباشد و با علم آنرا مىكارد، و پروردگار عالميان خود سرپرست و نگاهبان آن خواهد بود.)
خواجه هم مىگويد: «هر كه آئينه صافى …» گويا مىخواهد بگويد :
اى مگس! عرصه سيمرغ نه جولانگهِ توست عِرضِ خود مىبرى و زحمتِ ما مىدارى
تو به تقصيرِ خود افتادى از اين در محروم از كه مىنالى و فرياد چرا مىدارى
حافظِ خام طمع شرمى از اين قصّه بدار كار نا كرده چه اميدِ عطا مىدارى
و بگويد :
خيره آن ديده كه آبش نبرد آتشِ عشق تيره آن دل كه در او نور مودّت نبود
ديده و چشمى كه در هجران حضرت دوست با قطرات اشك خود آتش درونىاش را خاموش نكند و خود را از ناراحتى نرهاند، بد ديدهاى است، و دلى كه
به نور محبّت دوست مزيّن نباشد، دلى تاريك و ظلمانى است؛ كه: «وَخَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّکَ نَصيبآ.»[12] : (و زيان بخش شد تجارت بندهاى كه از محبت بهرهاى
براى او قرار ندادى.)
در واقع با اين بيان مىخواهد بگويد: بايد با سرشك ديدگان غبارهايى كه سبب شده ميان عاشق و معشوق جدايى حاصل شود زدود، تا دل نيز از محبّت حضرت محبوب سرشار، و قرب و وصل جانان محقّق گردد.
بخواهد بگويد :
حجابِ چهره جان مىشود غبارِ تنم خوشا دمى كه از اين چهره پرده بر فكنم
چگونه طوف كنم در فضاى عالمِ قدس چو در سراچه تركيب تخته بندِ تنم
بيا و هستىِ حافظ ز پيشِ او بردار كه با وجودِ تو كس نشنود ز من كه منم[13]
و بگويد :
چون طهارت نبود، كعبه و بتخانه يكى است نبود خير در آن خانه كه عصمت نبود
ديده دلى كه از تعلّقات و شرك و هوا پرستىها پاكيزه نگشته، كجا ممكن است حضرت دوست در آن جاى داشته باشد، و ميان كعبه و بتخانه فرقى نمىگذارد، پس :
شست و شويى كن و آنگه به خرابات خرام تا نگردد ز تو اين ديرِ خراب، آلوده
به طهارت گذران منزلِ پيرىّ و مكن خلعتِ شيب به تشريفِ شباب آلوده
پاك و صافى شو و از چاه طبيعت بدر آى كه صفايى ندهد آبِ تراب آلوده[14]
دولت از مرغِ سليمان طلب و سايه او ز آنكه با زاغ و زَغَن، شهپر دولت نبود
مثلى است معروف كه اگر پرنده هما بر سر كسى سايه انداخت و نشست، او پادشاه مىشود. خواجه نيز بر اساس اين مَثَل معروف مىخواهد بگويد: دولت وصال و عظمت ديدار محبوب را تنها بايد از او طلب نمود و به او پناهنده شد، نه كسانى كه در كار خود عاجزند؛ كه: «قُل: اِنَّما اُمِرْتُ اَن اَعْبُدَ اللّهَ وَلا اُشْرِکَ بِهِ.»[15] : (بگو: تنها
به من دستور داده شده كه خدا را بپرستم و به او شرك نورزم.) و همچنين: «قُلْ اِنَّما أَدْعُو رَبّى، ولا أُشْرِکُ بِهِ أَحَدآ.»[16] : (بگو: تنها پروردگارم را مىخوانم، و هيچ كس و چيزى را
شريك او قرار نمىدهم.) و نيز: «وَأَنْ أَقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، وَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكينَ.»[17] :
(و اينكه استوار و مستقيم، روى و تمام وجود خويش را به سوى دين نما، و هرگز از مشركان مباش.) و يا اينكه: «اِنّى وَجَّهْتُ وَجْهى لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَالأَرْضَ حَنيفآ، وَما اَنَا مِنَ الْمُشرِكينَ.»[18] : (همانا من استوار و مستقيم، روى و تمام وجودم را به سوى كسى نمودم
كه آسمانها و زمين را نو آفرينى فرمود، و من هرگز از مشركان نيستم.)
بخواهد با اين بيان بگويد: اى خواجه! اگر مىخواهى هجرانت پايان يابد، بايد به تمام وجود به حضرت دوست توجّه نمايى، اوست كه راهنماى تو به خود خواهد شد. در جايى مىگويد :
با يار كجا نشيند آن كو انديشه خاص و عام دارد
خرّم دل آن كسى كه صحبت با يار على الدوام دارد[19]
و ممكن است مراد خواجه از «مرغ همايون» استاد طريقش باشد، و مراد از «زاغ و زَغَن» زهّاد قشرى، لذا به آنان خطاب كرده و مىگويد :
گر مدد خواستم از پيرِ مغان عيب مكن شيخ ما گفت: كه در صومعه، همّت نبود
زاهدا! اگر براى پايان يافتن هجران و نايل شدن به ديدار حضرت محبوب از پير مغان مدد و همّت مىطلبم، عيبم مكن، زيرا وى به من فرمود: زاهدان و عابدان همّتشان در بندگى حق، تنها رسيدن به بهشت و نعمتهاى آن مىباشد نه صاحب نعمت. آرى در حديث معراج درباره زهّاد حقيقى آمده كه: «يا اَحْمَدُ! وُجُوهُ الزّاهِدينَ مُصْفَرَّةٌ مِنْ تَعَبِ اللَّيْلِ … قَدْ أَعْطَوُا الْمَجْهودَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ لا مِنْ خَوْفِ نارٍ، وَلا مِنْ شَوقٍ اِلِى الْجَنَّةِ، وَلِكِنْ يَنْظُرونَ فى مَلَكوتِ السَّمواتِ وَالأَرْضِ، كَما يَنْظُرونَ اِلى مَنْ فَوْقَها، فَيَعْلَمونَ اَنَّ اللّهَ سُبْحانَهُ اَهْلٌ لِلْعِبادَةِ.»[20] : (اى احمد! چهره زاهدان از رنج ]بيدارى[ شب زردگون است … براستى
كه تمام تلاش خود را بكار بستهاند، ولى نه به خاطر ترس از آتش ]جهنّم[، و نه به خاطر شوق بهشت، بلكه همان گونه كه به ما فوق ملكوت ]ذات اقدس الهى[ توجّه دارند، به ملكوت آسمانها و زمين ]و اسماء و صفات الهى[ مىنگرند، و از اينجا پى مىبرند كه خداوند سبحان شايستگى پرستش را دارد ]لذا او را تنها از آن جهت كه شايستگى پرستش را دارد عبادت مىكنند[.)
بخواهد بگويد :
كيميايى است عجب بندگىِ پيرِ مغان خاكِ او گشتم و چندين درجاتم دادند
شكّرِ شُكر به شكرانه بيفشان حافظ كه نگارِ خوشِ شيرين حركاتم دادند[21]
حافظا! علم و ادب ورز، كه در مجلس شاه هر كه را نيست ادب، لايقِ صحبت نبود
خلاصه بخواهد بگويد: همان طورى كه نادانان و بىادبان را در مجلس سلاطين ظاهرى راه ندهند، بى علمان و بى ادبان و كسانى كه به بندگى حضرت دوست
آگاهى كامل ندارند، و نمىدانند چگونه بايد بندگى او را كنند، و بندگى او در چيست؟ به محضر وى راه نخواهند يافت؛ كه: «مَنْ طَلَبَ خِدْمَةَ السُّلْطانِ بِغَيْرِ اَدَبٍ، خَرَجَ مِنَ السَّلامَةِ اِلَى الْعَطَبِ.»[22] : (هر كس بخواهد بدون ادب خدمت سلطان را بكند، از سلام
به سوى هلاكت خارج مىگردد ]و نابود مىشود.[) و نيز: «أَلاَدَبُ كَمالُ الرَّجُلِ.»[23] : (ادب،
كمال انسان است.) و يا: «سَبَبُ تَزْكِيَةِ الأَخْلاقِ، حُسْنُ الأَدَبِ.»[24] : (ادب نيكو، وسيله پيراستن اخلاق مىباشد.) و همچنين: «مَنْ قَلَّ اَدَبُهُ، كَثُرَتْ مَساويهِ.»[25] : (هر كس بى ادب باشد، بديها ]و گناهان[ اش، بسيار مىگردد.)
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 39، ص 64.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 361، ص 271.
[3] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 145.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 394، ص 293.
[5] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 344، ص 255.
[7] ـ ص: 26.
[8] ـ جاثيه: 23.
[9] ـ بقره: 120.
[10] ـ لقمان: 12.
[11] ـ اصول كافى، ج 2، ص 421، روايت 3.
[12] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص 297.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 512، ص 368.
[15] ـ رعد: 36.
[16] ـ جنّ: 20.
[17] ـ يونس: 105.
[18] ـ انعام: 79.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 195، ص 165.
[20] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 40.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص 150.
[22] و 4 ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الادب، ص 12.
[23] و 3 ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الادب، ص 11.