- غزل 164
خوش آمد گل و زآن خوشتر نباشدكه در دستت بجز ساغر نباشد
زمانِ خوشدلى درياب درياب كه دايم در صدف گوهر نباشد
غنيمت دان و مىخور در گلستان كه گل تا هفته ديگر نباشد
عجب راهى است راهِ عشق كآنجا كسى سر بر كند كش سر نباشد
بشوى اوراق اگر همدرسِ مايى كه علمِ عشق در دفتر نباشد
ز من بنيوش و دل در شاهدى بند كه حُسنش بسته زيور نباشد
بيا اى شيخ! در خُمخانه ما شرابى خور كه در كوثر نباشد
اَيا پُر لعل كرده جامِ زرّين! ببخشا بر كسى كش زر نباشد
شرابِ بىخمارم بخش ساقى! كه با او هيچ دردِ سر نباشد
به نام ايزد بُتى سيمين تنم هست كه در بُتخانه آذر نباشد
من از جان بنده سلطان اُويسم اگر چه يادش از چاكر نباشد
به تاجِ عالَم آرايش كه خورشيد چنين زيبنده افسر نباشد
كسى گيرد خطا بر نظمِ حافظ كه هيچش لطف در گوهر نباشد
بيشتر ابيات اين غزل حكايت از وصال و مشاهده ناپايدارى از حضرت دوست كه براى خواجه دست داده مىكند، لذا خود را بر بهرهورى از آن تشويق مىنمايد. در بيت چهارم و پنجم و ششم و هشتم گويا از علّت روى آوردن آن مشاهده سخن مىگويد و در بيت هفتم شيخ و منكرين اين ديدار را دعوت به آن نموده و در بيت نهم تقاضاى ديدار دائمى را كرده و در بيت دهم از تجلّيات نوظهورش تجليل مىنمايد، و در بيت ختم گوهر وجود آنان را كه ممكن است وى را در اين غزل به پريشان گويى نسبت دهند، از درك دقايق و رقائق حالات عاشقان محبوب محروم خوانده، مىگويد :
خوش آمد گل و زآن خوشتر نباشد كه در دستت بجز ساغر نباشد
زمانِ خوشدلى درياب درياب كه دايم در صدف گوهر نباشد
غنيمت دان و مىخور در گلستان كه گل تا هفته ديگر نباشد
اى خواجه! حال كه حضرت دوست برايت جلوه نموده و گل رخسار و جمالش را بر تو آشكار ساخته و از ساغر مشاهدات اسماء و صفاتى او بهرهمند هستى، اين فرصت را درياب و از دست مده؛ زيرا گوهر معرفت و مشاهدات هميشه ارزانى تو
نخواهد بود؛ كه: «اِنَّ لِرَبِّكُمْ فى اَيّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٍ اَلا! فَتَعَرّضُوا لَها.»[1] : (براستى كه براى
خداوند در طول عمر شما نسيمهايى است، هان! در معرض آن قرار گيريد.) و كوشش كن تا مىتوانى از آن بهرهمند شوى «كه گل تا هفته ديگر نباشد» و دوام ديدارت نخواهد بود.
در جايى مىگويد :
دوستان! وقتِ گل آن بِهْ كه به عشرت كوشيم سخنِ پير مغان است به جان بنيوشيم
نيست در كس كَرَم و وقتِ طرب مىگذرد چاره آن است كه سجّاده به مى بفروشيم
خوش هوايىاست فرحبخش خدايا! بفرست نازنينى كه به رويش مِىِ گلگون نوشيم[2]
عجب راهى است راهِ عشق كآنجا كسى سر بر كند كش سر نباشد
بخواهد با اين بيان اشاره به سبب راه يافتن خود به مشاهدهاش كند و بگويد: تا كسى سَر ندهد و به مقام فنا نرسد، سرّ بقايش نبخشند. زيرا راه عشق محبوب حقيقى، راهى نيست كه حضرتش خود پرستان را به ديدارش بپذيرد، تنها كسانى به آن نعمت عظمى خواهند رسيد كه از علائق اين عالم و خود مبرّا گشته و نيستى و فناء وجود خويش را مشاهده كرده باشند.
بخواهد بگويد :
در طريقِ عشقبازى امن و آسايش خطاست ريش باد آن دل كه با دردِ تو جويد مرهمى!
اهلِ كامِ آرزو را سوى رندان راه نيست رهروى بايد جهانسوزى، نه خامى بى غمى
آدمى در عالَم خاكى نمىآيد به دست عالمى از نو ببايد ساخت وز نو آدمى[3]
و بگويد :
بشوى اوراق اگر همدرسِ مايى كه علمِ عشق در دفتر نباشد
كنايه از اينكه: عمرى گذشت و گمان مىكردم با خواندن گفتار عاشقانه اهل كمال مىتوان به حضرت محبوب راه يافت، غافل از اينكه «علم عشق در دفتر نباشد»، و هر چه سالك را از حضرت دوست باز دارد، اگر چه علمى باشد كه فضيلت بسيارى براى طلب آن گفتهاند، نبايد از آن استفاده نمود؛ چرا كه ممكن است سالک را از نايل شدن به غرض غايى از خلقت باز دارد؛ كه: «يا اَحْمَدُ! وَاعْمَلْ بِعِلْمِکَ الَّذى عَلَّمْتُکَ، حَتّى يَجْتَمِعَ لَکَ عِلْمُ الاَوَّلينَ وَالآخِرينَ، ثُمَّ اَخْتِمُ عَلى قَلْبِکَ بِالْمَعْرِفَةِ ما لايَقْدِرُ عَلى وَصْفِهِ الْواصِفونَ، وَاَجْعَلُ لَکَ مَعْلَمآ حَيْثُ تَوَجَّهْتَ، وَاَسْلُکُ بِکَ كُلَّ خَيْرٍ، وَأَرْشِدُکَ اِلى طَريقِ الْعارِفينَ، وَاُقَوّيکَ عَلَى الْعِبادَةِ، وَاُحِبُّها اِلَيْکَ، وَاُعينُکَ عَلَيْها، حَتّى لايَكونَ شَىْءٌ اَحَبَّ اِلَيْکَ مِنَ الْعِبادَةِ.»[4] : (اى احمد! و به علمى كه به تو آموختهام عمل نما، تا دانش اوّلين و آخرين
براى تو جمع شود، سپس چنان با شناخت خود بر قلبت مُهر مىنهم ]و دلت را از معرفتم لبريز مىكنم[ كه هيچ توصيف كنندهاى نمىتواند آن را وصف كند، و به هر جا كه رو كنى نشانهاى ]از اسماء و صفات خود[ براى تو قرار مىدهم، و در تمام خيرات تو را رهسپار نموده، و به طريق عارفان رهنمون مىگردم، و تو را بر انجام عبادت نيرو بخشيده و آن را محبوب تو قرار داده و بر آن يارى مىكنم، به حدّى كه هيچ چيز در نزد تو محبوبتر از عبادت و پرستش من نباشد.)
بخواهد بگويد :
خانه خالى كن دلا تا منزلِ جانان شود كاين هوسناكان دل وجان جاىديگر مىكنند
آه آه از دستِ صرّافانِ گوهر ناشناس هر زمان خرمُهره را با دُر برابر مىكنند[5]
و بگويد :
ز من بنيوش و دل در شاهدى بند كه حُسنش بسته زيور نباشد
اى خواجه! و يا اى سالک طريق! همواره حضرت دوست را مورد نظر خود قرارده، و مراقب جمال او كه به خود زيباست باش، نه جمالهاى مجازى كه پرتوى از كمالات او را به تو نشان مىدهند.
بخواهد بگويد :
به حُسن و خُلق و وفا كس به يارِ ما نرسد تو را در اين سخن انكارِ كارِ ما نرسد
اگر چهحُسن فروشان به جلوه آمدهاند كسى به حُسن و ملاحت به يارِ ما نرسد
هزار نقش بر آيد ز كلكِ صُنع و يكى به دلپذيرىِ نقشِ نگارِ ما نرسد[6]
و نيز بگويد :
چو رويت مهرِ و مَهْ تابان نباشد چو قدّت سرو، در بستان نباشد
به تو نسبت نباشد هيچ تن را نه تن، باللّه كهِ مثلت جان نباشد[7]
و ممكن است خطاب خواجه با زاهد باشد كه توجّه خويش را به جمالهاى نيكو صورتان بهشتى مُنعطف نموده، و براى رسيدن به آن عبادت خود را انجام مىدهد، لذا در بيت آتيه مخاطب خود را شيخ كه هم مرام زاهد است قرار داده و مىگويد :
بيا اى شيخ! در خُمخانه ما شرابى خور كه در كوثر نباشد
اى شيخ و اى كسى كه اعمال خود را براى رسيدن به شراب كوثر انجام مىدهى! از شرابى بنوش كه شراب كوثر منشأ گرفته از آن است و خمخانهاش رسول الله9 و اوصيايش( :)اند كه مظهراتم واكمل تمام تجلّيات حضرت دوست مىباشند، و آنان در اين عالم و در جهان ديگر از آن بهرهمنداند، و دوستان خود را نير بهرهمند
مىسازند؛ كه: «وَسَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَرابآ طَهورآ.»[8] : (و پروردگارشان شراب و نوشيدنى بس
پاك كنندهاى نوشانيد.) و نيز: «وَعَيْنآ يَشْرَبُ بِها عِبادُاللّهِ، يُفَجِّرونَها تَفْجيرآ.»[9] : (و چشمهاى
كه بندگان خدا از آن مىنوشند و به خوبى آب آن را روان مىسازند ]و از آن بهره مىگيرند[.) و همچنين: «عَيْنآ يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبونَ.»[10] : (چشمهاى كه ]بندگان [مقرب
]خداوند[ از آن مىنوشند.)
اَيا پُر لعل كرده جامِ زرّين! ببخشا بر كسى كش زر نباشد
گويا خواجه در اين بيت تمنّاى مشاهده بهتر و روشنتر از گذشته را كه در بيت اوّل ياد از آن كرده، نموده و مىگويد: اى محبوبى كه در جمال و كمال يكتا هستى! كسى را كه سرمايه خويش را از دست داده و به فقر ذاتى خود پى برده، بيشتر از گوهرهاى ديدارت به او عنايت فرما.
بخواهد بگويد: «أَسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأَنْوارِ قُدْسِکَ، وَاَبْتَهِلُ اِلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطائِفِ بِرِّک، أَنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤملُهُ مِنْ جَزيلِ اِكْرامِکَ وَجَميلِ اِنْعامِکَ فِى الْقُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ اِلَيْکَ.»[11] : (به انوار ]و يا عظمت[ وجه ]واسماء و صفات[ و به انوار
]مقام ذات[ پاك و مقدّست از تو درخواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مىنمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت يافتن در نزدت و بهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، تحقّق بخشى.) بگويد :
به ملازمانِ سلطان كه رساند اين دعا را : كه به شكرِ پادشاهى ز نظر مران گدا را
همه شب در اين اميدم كه نسيمِ صبحگاهى به پيامِ آشنايى بنوازد آشنا را
به خدا كه جرعهاى دِهْ تو به حافظِ سحرخيز كه دعاىِ صبحگاهى اثرى دهد شما را[12]
و بگويد :
شرابِ بىخمارم بخش ساقى! كه با او هيچ دردِ سر نباشد
محبوبا! شرابى از ديدارت را به من عنايت كن كه بكلّى از خود رها و بيرون شوم، و همواره از مشاهده جمالت برخوردار باشم، و پس از آن هرگز به خمارىِ هجرانت دچار نگردم. بخواهد بگويد :
شرابِ تلخ مىخواهم كه مرد افكن بود زورش كه تا يك دم بيا سايم ز دنيا و شر و شورش
نگه كردن به درويشان، منافىِّ بزرگى نيست سليمان با چنانحشمت نظرها بود با مورش[13]
به نام ايزد بُتى سيمين تنم هست كه در بُتخانه آذر نباشد
گويا خواجه باز مىخواهد سخن اوّل خويش را كه فرموده بود: «خوش آمد گل و زآن خوشتر نباشد …» تكرار كند، و بگويد: معشوقى دارم كه از مشاهده جمال او بهرهمندم، و يا در آرزوى ديدار دوباره او بسر مىبرم، كه در جمال و زيبايى بىهمتاست و نظير نداشته و ندارد. بخواهد بگويد :
بُتى دارم كه گِردِ گل ز سنبل سايبان دارد بهارِ عارضش خطّى به خونِ ارغوان دارد
غبارِ خط بپوشانيد خورشيد رُخش يا ربّ! حياتِجاودانش ده كه حُسنِجاودان دارد[14]
و نيز بگويد :
به حقِّ صحبتِ ديرين كه هيچ محرمِ راز به يارِ يك جهتِ حق گذارِ ما نرسد
هزار نقد به بازارِ كائنات آرند يكى به سكّه صاحب عيارِ ما نرسد[15]
من از جان بنده سلطان اُويسم اگر چه يادش از چاكر نباشد
به تاجِ عالَم آرايش كه خورشيد چنين زيبنده افسر نباشد
اين دو بيت هم در مدح شاه اُويس[16] است، و بدين جهت خواجه از وى اظهار تشكّر
مىكند كه در عهد وى اهل كمال از آزار بدگويان مصون و آسوده خاطر ماندهاند.
كسى گيرد خطا بر نظمِ حافظ كه هيچش لطف در گوهر نباشد
حقّآ چنين است و كسى را نشايد بر ابيات آراسته به زيور طبع پاكيزه و پرشور خواجه، خطا گيرد كه چرا ابياتش به يكديگر ربط بسيار ندارد. و هر كدام از مقولهاى سخن مىگويد، زيرا گفتار او بر طبق حال و مشاهدهاش مىباشد، لذا مىبينيم او خود در مواردى نسبت به اين امر چنين مىگويد :
مدّعى گو برو و نكته به حافظ مفروش كلكِ ما نيز زبانىّ و بيانى دارد[17]
ز شعرِ دلكشِ حافظ كسى شود آگاه كه لطفِ طبع و سخن گفتنِ درى داند[18]
شعر حافظ را كه يكسر مدحِاحسان شماست هر كجا بشنيدهاند، از لطف تحسين كردهاند[19]
حافظ! ار سيم و زرت نيست، برو شاكر باش چه بِهْ از دولتِ لطفِ سخن و طبعِ سليم؟[20]
قيمتِ دُرّ گرانمايه ندانند عوام حافظا گوهرِ يك دانه مده جز به خواص[21]
ختم كن حافظ كه گر زينگونه خوانى درسِ عشق حلق در هر گوشهاى افسانهاى خوانَد زِ من[22]
[1] ـ بحار الانوار، ج 83، ص 352.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 412، ص 304.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص 414.
[4] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 41.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 262، ص 210.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 139، ص 127.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 155، ص 138.
[8] ـ انسان: 21.
[9] ـ انسان: 6.
[10] ـ مطففّين: 28.
[11] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 145.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 11، ص 45.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص 260.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 138، ص 126.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 139، ص 128.
[16] ـ به مقدّمه جلد دوم همين شرح مراجعه شود.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 217، ص 181.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 257، ص 206.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 261، ص 209.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 430، ص 317.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 353، ص 267.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 470، ص 343.