• غزل  163

خوش است خلوت اگر يار، يارِ من باشدنه من بسوزم و او شمعِ انجمن باشد

من آن نگين سليمان به هيچ نستانم         كه گاه گاه در او دستِ اهرمن باشد

روا مدار خدايا! كه در حريمِ وصال         رقيب، محرم و حرمان نصيبِ من باشد

هماى گو: مفكن سايه شرف هرگز         در آن ديار كه طوطى كم از زَغَن باشد

بيانِ شوق چه حاجت، كه حالِ آتشِ دل         توان شناخت ز سوزى كه در سخن باشد

هواى كوى تو از سر نمى‌رود ما را         غريب را دلِ آواره در وطن باشد

بسانِ سوسن اگر دَهْ زبان شود حافظ         چو غنچه پيشِ تواَش مُهر بر دهن باشد

خواجه در اين غزل در ضمن ابراز اشتياق به حضرت دوست اشاره به ناراحتى خود در فراق او و بى عنايتى‌هايش نموده و مى‌گويد :

خوش است خلوت اگر يار، يارِ من باشد         نه من بسوزم و او شمعِ انجمن باشد

خلوت با دوست وقتى براى من لذّت بخش است كه او را به من عنايت تمام باشد و به فراقش مبتلا نسازد، نه آنكه در آتش اشتياق مشاهده‌اش بسوزم و ديگرى از حضرتش بهره‌مند باشد.

بخواهد بگويد: «اِلِهى! ما أَلَذَّ خَواطِرَ الإِلهامِ بِذِكْرِکَ عَلَى الْقُلوبِ! وَما أَحْلَى الْمَسيرَ اِلَيْکَ بِالأَوْهامِ فى مَسالِکِ الْغُيوبِ! وَما أَطْيَبَ طَعْمَ حُبِّکَ! وَما أَعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِکَ! فَاَعِذْنا مِنْ طَرْدِکَ وَاِبْعادِکَ.»[1] : (بار الها! چه لذّت بخش است خواطرى كه با يادت بر دلها الهام مى‌نمايى! و

چه شيرين است با افكار در راههاى غيبى به سوى تو راه پيمودن! و چقدر طعم محبّت خوش و شربت قربت گواراست، پس ما را از راندن و دور نمودنت پناه ده.) و بگويد :

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد         يادِ حريفِ شهر و رفيقِ سفر نكرد

يا بختِ من طريقِ محبّت فرو گذاشت         يا او به شاهراهِ حقيقت گذر نكرد

من ايستاده تا كُنَمش جان فدا چو شمع         او خود گذر به من چو نسيمِ سحر نكرد[2]

و نيز بگويد :

خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبود         گر تو بيداد كنى، شرطِ مروّت نبود

ما جفا از تو نديديم و تو هم نَپْسندى         آنچه در مذهبِ اربابِ فتوّت نبود[3]

من آن نگين سليمان به هيچ نستانم         كه گاه گاه در او دستِ اهرمن باشد

گويا خواجه در اين بيت در نظر دارد دليل ابتلاء به هجران و بى‌عنايتى حضرت دوست را به خود بيان نمايد و بگويد: منى كه بنده معشوق خود مى‌باشم، حاضر نيستم به چيزى كه دشمنان من در آن سهمى دارند، عنايت داشته باشم، معشوق حقيقى من نيز غيور است، دلى را كه اهريمن و شيطان در آن راه داشته باشد، كجا به آن توجّه خواهد داشت تا به قُربش بپذيرد.

بخواهد به خود خطاب كرده و بگويد :

خلوتِ دل نيست جاى صحبتِ اغيار         ديو چو بيرون رَوَد فرشته در آيد

صحبتِ حُكّام، ظلمتِ شبِ يلداست         نور ز خورشيد خواه بو كه بر آيد[4]

و در نتيجه گله از دشمن خود (شيطان) نموده باشد و بگويد :

ز رقيبِ ديو سيرت به‌خدا همى پناهم         مگر آن شهابِ ثاقب مَدَدى كند سها را[5]

و نيز بگويد :

روا مدار خدايا! كه در حريمِ وصال         رقيب، محرم و حرمان نصيبِ من باشد

معشوقا! دلى را كه جايگاه تجلّيات و مشاهداتت مى‌باشد مگذار دشمنت در آن راه داشته باشد تا از ديدارت محروم بمانم؛ بخواهد بگويد: «اِلهى! أَشْكُو اِلَيْکَ عَدُوّآ يُضِلُّنى، وَشَيْطانآ يُغْوينى، قَدْ مَلأَ بِالْوَسْواسِ صَدْرى، وَأَحاطَتْ هَواجِسُهُ بِقَلْبى، يُعاضِدُلِىَ الْهَوى،
وَيُزَيِّنُ لى حُبَّ الدُّنيا، وَيَحُولُ بَيْنى، وَ بَيْنَ الطّاعَةِ وَالزُّلْفى. اِلهى! اِلَيْکَ اَشْكُو قَلْبآ قاسِيآ مَعَ الْوَسْواسِ مُتَقَلِّبآ، وَبِالرَّينِ وَالطَّبْعِ مُتَلَبِّسآ.»[6] : (معبودا! به تو شكوه دارم از دشمنى كه مرا

گمراه مى‌كند، و از شيطانى كه مرا به نادانى و گمراهى مى‌كشد، زيرا سينه‌ام را پر از وسوسه و خيالات فاسد كرده و اوهامش دلم را احاطه نموده است، و هوا و خواهش نفسانى مرا كمك كرده و دوستى دنيا را براى من آراسته و جلوه داده، و ميان من و طاعت و مقام قربت حايل مى‌شود. معبودا! از دل سنگ و سختم كه هماره با وسوسه ]هاى شيطانى[ دگرگون مى‌گردد، و زنگار آلود و نگاره ]و تأثير[ پذير است، به تو شكوه مى‌كنم.)

در واقع با اين بيان تقاضاى وصال دوباره را نموده بخواهد بگويد :

من عمر در غمِ تو به پايان برم، ولى         باور مكن كه بى‌تو زمانى به سر برم

دردِ مرا طبيب نداند دوا كه من         بى‌دوست خسته خاطر و با دوست خوشترم

گفتى بيار رختِ اقامت به كوىِ ما         من خود به جانِ تو كه از اين كوى نگذرم[7]

هماى گو: مفكن سايه شرف هرگز         در آن ديار كه طوطى كم از زَغَن باشد

كنايه از اينكه: معشوقا! تجليّات خود را براى سالكى كه جز تو نزدش ارزش دارد ميافكن؛ زيرا كه وى قابليّت ديدارت را ندارد، در نتيجه مى‌خواهد به خود خطاب كرده و بگويد :

گلِ مرادِ تو آنگه نقاب بگشايد         كه خدمتش چو نسيم سحر توانى كرد

تو كز سراى طبيعت نمى‌روى بيرون         كجا به كوى حقيقت گذر توانى كرد؟

جمالِ يار ندارد نقاب و پرده، ولى         غبارِ رَهْ بنشان تا نظر توانى كرد[8]

و نيز بگويد :

به كوى ميكده هر سالكى كه رَهْ دانست         دَرِ دگر زدن، انديشه تبه دانست

زمانه افسرِ شاهى نداد جز به كسى         كه سر فرازىِ عالَم در اين كُلَه دانست[9]

و بگويد :

بيانِ شوق چه حاجت، كه حالِ آتشِ دل         توان شناخت ز سوزى كه در سخن باشد

بخواهد بگويد: از سخنان آتش بار هر عاشق، سوز درونى‌اش را مى‌توان شناخت، نيازى به بيان آن از راه ديگر نيست.

كنايه از اينكه: محبوب خود، زمان عناياتش را به تو از گفتارهاى آتشينت دانسته چرا همواره سخن از اشتياق خود به ميان مى‌آورى و مى‌گويى :

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نكرد         صد لطف چشم داشتم و يك نظر نكرد

سيلِ سرشك ما ز دلش كين به در نبرد         در سنگِ خاره، قطره باران اثر نكرد

ماهىّ و مرغ دوش نخفت از فغانِ من         وآن شوخ ديده بين كه سر از خواب بر نكرد

شوخى نگر كه مرغِ دلِ بال و پر كباب         سوداىِ خام‌عاشقى از سر بدر نكرد[10]

و مى‌گويى  :

هواى كوى تو از سر نمى‌رود ما را         غريب را دلِ آواره در وطن باشد

دلبرا! مى‌دانم از وطن اصلى خود كه ديدار ازلى توست دور مانده‌ام، و تعلّقات عالم بشرى مرا محروم از آن نموده و آواره گشته‌ام، با اين همه مى‌كوشم تا شايد بار دگر از حضرتت «اَلَسْتُ بِرَبِّكُم؟!»[11] : (آيا من پروردگار شما نيستم؟!) بشنوم، و «بَلى،

شَهِدْنا.»[12] : (بله، گواهى مى‌دهيم.) گويم.

بخواهد بگويد :

منم غريبِ ديار و تويى غريبْ نواز         دمى به حال غريبِ ديارِ خود پرداز

به هر كمند كه خواهى بگير و بازم بند         به شرط آنكه ز كارم نظر نگيرى باز

درونِ سينه دلم چون كبوتران بطپيد         چه آتشى است كه بر جانِ ما نهادى باز

حديثِ دردِ من اى مدّعى! نه امروز است         كه حافظ از ازل او رند بود و شاهد باز[13]

با اين همه :

بسانِ سوسن اگر دَهْ زبان شود حافظ         چو غنچه پيشِ تواَش مُهر بر دهن باشد

كنايه از اينكه: معشوقا! اين همه سخنها كه از بى وفايى و عشق و اشتياق ديدارت در گفتارم مى‌نگرى، تا زمانى است كه قرب و اُنس و وصال تو برايم ميسّر نگشته باشد، و چون با توام آن حاصل شود مُهر بر دهان خواهم زد و از گفتگو باز مى‌مانم. به گفته شاعر :

گفته بودم: چو بيايى، غمِ دل با تو بگويم         چه بگويم؟ كه غم از دل برود چون تو بيايى

[1] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 151.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 166، ص 145.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 165، ص 144.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 146، ص 132.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 11، ص 45.

[6] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 395، ص 294.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص 123.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 78، ص 89.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 196، ص 165.

[11] ـ اعراف: 172.

[12] ـ اعراف: 172.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص 240.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا