• غزل  106

مَردمِ ديده ما، جز به رخت ناظر نيست         دلِ سر گشته ما، غير تو را ذاكر نيست

اشكم احرامِ طوافِ حَرَمت مى‌بندد         گرچه از خونِ دلِ ريش، دمى طاهر نيست

بسته دام بلا باد، چو مرغِ وحشى         طاير سدره، اگر در طلبت طاير نيست!

عاشقِ مفلس اگر قلبِ دلش كرد نثار         مكنش عيب، كه بر نقدِ روان قادر نيست

عاقبت، دست بر آن سَروِ بلندش برسد         هر كه در راه طلب، همّت او قاصر نيست

از روانِ بخشى عيسى نزنم پيش تو دم         زآنكه‌در رُوح فزايى،چو لبت ماهر نيست

من كه از آتش سوداى تو آهى نكشم         كى توان گفت: كه بر داغ، دلم صابر نيست؟

روز اوّل كه سَرِ زلف تو ديدم، گفتم :         كه پريشانى اين سلسله را آخِر نيست

سَرِ پيوند تو تنها نه دلِ حافظ راست         كيست آن كَشْ سَرِ پيوند تو در خاطر نيست؟!

خواجه در اين غزل با بيانات شيواى توحيدى‌اش در مقام اظهار اشتياق به ديدار حضرت محبوب بوده و مى‌گويد :

مَردمِ ديده ما، جز به رخت ناظر نيست         دلِ سر گشته ما، غير تو را ذاكر نيست

آرى، مظاهر و عالم هرچه از كمال و جمال دارند، از محبوب و به او مى‌باشد، و اينان آينه و نشان دهنده حضرتش در هستى خودند، و ديدگان ظاهرى (به اين حساب) جز به وى نمى‌نگرد. خواجه هم مى‌گويد: «مردم ديده ما جز به …»[1]

و شايد منظور خواجه از «ديده»، ديده دل باشد. بخواهد بگويد چشم دل ما، چه بداند يا نداند، جز تو را نمى‌بيند و سرگشته غير تو نيست؛ چرا كه نورت همه اشياء را فراگير است؛ كه: «أللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرضِ … يَهْدِى اللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشآءُ»[2]  :

(خداوند نور آسمانها و زمين است … خداوند هر كه را بخواهد به نور خويش رهنمون مى‌شود.) و نيز: «وَلِلّهِ الْمَشرِقُ وَالْمَغْرِبُ، فَأيْنَما تُوَلُّوا، فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ»[3] : (و مشرق و مغرب از

آن خداست؛ پس به هر كجا روى كنيد، همانجا ]پرتو[ روى ]و اسماء و صفات [اوست.) و يا: «أللّهُمَّ! إنّى أسْألُکَ … بِنُورِ وَجْهِکَ الَّذى أضآءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ، يا نُورُ! يا قُدُّوسُ!»[4] : (معبودا! از

تو مى‌خواهم … به نور روى و اسماء و صفاتت كه هر چيزى بدان روشن و نورانى است. اى نور! اى پاكيزه ]از هر عيب و نقص[!.) و به گفته خواجه در جايى :

اى روىِ ماه مَنْظَرِ تو، نوبهارِ حُسن         خال و خط تو مركزِ لطف و مدار حُسن

در چشم پر خُمار تو، پنهان فُنُون سِحْر         در زلف بى قرار تو، پيدا قرار حسن

از دام زلف و دانه خالِ تو در جهان         يك مرغ دل نماند، نگشته شكارِ حسن

حافظ طمع بُريد، كه بيند نظيرِ دوست         ديّار نيست، غير تو اندر ديارِ حسن[5]

اشكم احرامِ طوافِ حَرَمت مى‌بندد         گر چه از خونِ دلِ ريش، دمى طاهر نيست

محبوبا! براى احرام و طواف حرمت به اشك ديدگانم، خود را از آلودگيها، و يا شوق ديدارت شستشو داده و مهيّا مى‌نمايم، و اگر چه اين سرشكى كه از خون دل ريشم سرچشمه گرفته، پاك نيست، براى درك حضرتت چاره‌اى به جز اين ندارم؛ كه: «يا عيسى! إبْکِ عَلى نَفْسِکَ بُكآءَ مَنْ … كانَتْ رَغْبَتُهُ فيما عِنْدَ إلهِهِ»[6] : (اى عيسى! همانند

گريستن كسى كه ]تمام[ ميل و رغبتش به آنچه در نزد معبودش مى‌باشد، بر خود گريه نما.) و به گفته خواجه در جايى :

زگريه مَردمِ چشمم، نشسته در خون است         ببين كه در طلبت، حال مردمان چون‌است

از آن زمان كه ز دستم، برفت يارِ عزيز         كنار ديده من،همچو رودِ جيحوناست[7]

و در جايى نيز مى‌گويد :

غُسل در اشك زدم، كاهل طريقت گويند :         پاك شو اوّل و پس، ديده بر آن پاك انداز

چشمِ آلوده، نَظَر از رُخ جانان دور است         بر رخ او، نظر از آينه پاك انداز[8]

بسته دام بلا باد، چو مرغِ وحشى         طاير سدره، اگر در طلبت طاير نيست!

كنايه از اينكه: معشوقا! روحى كه در طلبت نباشد و نجويدت، الهى كه به دام دنيا و تعلّقات آن گرفتار و رنجور باد! همان گونه كه مرغ وحشى به بند صيّاد مبتلا مى‌گردد و رنج مى‌برد، زيرا: «ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟! وَمَا الّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ؟! لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلا، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوِّلا»[9] : (كسى كه تو را از دست داد چه چيز

يافت و آنكه تو را يافت چه چيز از دست داد؟ مسلمآ هر كس به جاى تو به ديگرى دل بسته و خشنود شد، محروم گشت، و هر كه از تو روى گردان شد، زيان برد.) و نيز: «خابَ الْوافِدُونَ عَلى غَيْرِکَ، وَخَسِرَ الْمُتَعَرِّضُونَ إلّا لَکَ، وَضاعَ المُلِمُّونَ إلّا بِکَ، وَأجْدَبَ الْمُنْتَجِعُونَ إلّا مَنِ انْتَجَعَ فَضْلَکَ بابُکَ مَفْتُوحٌ لِلرّاغِبينَ، وَخَيْرُکَ مَبْذُولٌ لِلطّالِبينَ»[10] : (آنان كه بر غير تو فرود

آمدند نوميد و محروم گشتند، و آنان كه جز از تو طلب نمودند زيان بردند، و كسانى كه جز آهنگ و قصد تو را نمودند گمراه شدند، و همه طالبان با خشكى و نيستى مواجه شدند جز طالبان فضل و بزرگى‌ات. درگاهت براى آنان كه ميل و رغبت ]به تو[ دارند، گشوده، و خير و خوبى‌ات براى جويندگان ]آماده[ بذل و بخشش است.) و به گفته خواجه در جايى :

هر كس كه ندارد به جهان مِهرِ تو در دل         حقّا كه بود طاعتِ او، ضايع و باطل

برداشتن از عشق تو دل، فكرِ محال‌است         از جان خود آسان‌بود از عشق‌تو مشكل[11]

عاشقِ مفلس اگر قلبِ دلش كرد نثار         مكنش عيب، كه بر نقدِ روان قادر نيست

دلبرا! عاشق تهيدستت اگر در طلب ديدارت نمى‌تواند روح خود را به پايت نثار نمايد، و تنها دل بَدَلى و قلب صنوبرى خويش را به پيشگاهت مى‌آورد، عيبش مكن. كنايه از اينكه: مرا جز تهيدستى در پيشگاهت سرمايه‌اى نيست تا خريدارت گردم، به خود راهم ده؛ كه: «إلهى! أنَا الْفَقيرُ فى غِناىَ، فَكَيْفَ لا أكُونُ فقيرآ فى فَقرى؟! … ها! أنَا أتَوَسَّلُ إلَيْکَ بِفَقُرى إلَيْکَ، وَكَيفَ أتَوَسَّلُ إلَيْکَ بِما هُوَ مُحالٌ أنْ يَصِلَ إلَيْکَ»[12] : (معبودا! من در غنا

و بى‌نيازى خويش فقير و درمانده‌ام، پس چگونه در فقر و نادارى‌ام فقير نباشم؟! … هان! من با ناچيزى‌ام به تو به درگاهت توسّل مى‌جويم، و چگونه با چيزى كه محال است به تو رسد، به پيشگاهت توسّل بجويم؟.) و به گفته خواجه در جايى :

فداى پيرهنِ چاكِ ماه رويان باد!         هزار جامه تقوى! و خرقه پرهيز

فقير و خسته، به درگاهت آمدم، رحمى         كه جز ولاى توام، هيچ نيست دستآويز[13]

عاقبت، دست بر آن سَروِ بلندش برسد         هر كه در راه طلب، همّت او قاصر نيست

آرى، هر سالك عاشقى به هر مقام معنوى و كمالى نايل آمده، از همّت بلند و اراده و استقامت قوى بوده؛ زيرا همّت را صرف توجّه به دنياى فانى، و يا رسيدن به نعمتهاى بهشتى كردن، فائدتِ «وَلَدَيْنا مَزيدٌ»[14] : (و نزد ما افزونِ ]بر آن[ است.) و نيز :

«فى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليکٍ مُقْتَدرٍ»[15] : (در جايگاه صدق و راستى، نزد پادشاه توانا و

مقتدر.) را ندارد؛ كه: «مَنْ لَمْ يَكُنْ هَمُّهُ ما عِنْدَ اللّهِ سُبْحانَهُ، لَمْ يُدْرِکْ مُناهُ»[16] : (هر كس همّ و

غمّش آنچه كه نزد خداوند سبحان است نباشد، به آرزوى خود نخواهد رسيد.) و نيز : «مَنْ صَغُرَتْ هِمَّتُهُ، بَطَلَتْ فَضيلَتُهُ»[17] : (هر كس همّتش خُرد و كوچك باشد، فضيلت و

شايستگى‌اش از بين خواهد رفت.)؛ ولى آن كس كه همه وجود خود را در راه ديدار حضرت دوست و از بين بردن خود پرستى و هوا پرستيها به كار مى‌برد، بشارت جنّت موعود را خواهد يافت؛ كه: «إنَّ الَّذينَ قالُوا: رَبُّنا اللّهُ، ثُمَّ اسْتقامُوا، تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ المَلائِكَةُ: أَلّا تَخافُوا، وَلا تَحْزَنُوا، وَأبُشِرُوا بِالجَنَّةِ الَّتى كُنْتُمْ تُوعَدُونَ[18] : (همانا آنان كه گفتند :

پروردگار ما خداست سپس ]بر گفتار خويش[ پايدار ماندند، فرشتگان بر ايشان فرو آمده و ]مى‌گويند :[ كه هرگز ترس و غم و اندوهى نداشته باشيد و شما را بشارت باد به بهشتى كه وعده داده مى‌شديد.) و نيز: «مَنِ اسْتَدامَ قَرْعَ الْبابِ وَلَجَّ، وَلَجْ»[19] : (هر كس پيوسته درى

را بكوبد و پافشارى نمايد، ]از آن در[ داخل مى‌شود.) و همچنين: «خَيْرُ الْهِمَمِ أعْلاها»[20]  :

(بهترين همّتها، بلندترينِ آنهاست.) و يا اينكه: «مَنْ كَبُرَتْ هِمَّتُهُ، عَزَّ مَرامُهُ»[21] : (هر كس

همّتش بزرگ باشد، هدفش بلند و برتر خواهد بود.) و به گفته خواجه در جايى:

دست از طلب ندارم، تا كامِ من بر آيد         يا جان‌رسد به جانان، يا خود ز تن بر آيد

هر دم چو بى وفايان، نتوان گرفت يارى         ماييم و آستانش، تا جان ز تن بر آيد[22]

از روانِ بخشى عيسى نزنم پيش تو دم         زآنكه در رُوح فزايى، چو لبت ماهر نيست

محبوبا! در پيشگاهت كجا مى‌توان از زنده نمودن حضرت عيسى – عليه السلام – مردگان را دم زد، اين تويى كه زندگان را با لب و تجلّياتت، حياتى روح افزا مى‌بخشى، كه: «يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنوا! اسْتَجيبُوا لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ إذا دَعاكُمْ كِما يُحْييكُم …»[23] : ( اى

كسانى كه ايمان آورده‌ايد، هنگامى كه خداوند و رسول شما را براى آنچه كه مايه حيات و زندگانى شماست فرا مى‌خوانند بپذيريد و اجابت نمائيد.) و همچنين: « مَنْ عَمِلَ صالِحآ مِنْ ذَكَرٍ أوُ اُنُثى، وَهُوَ مُؤمِنٌ، فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيوةً طَيّبَةً»[24] : (هر كس از مرد و زن، در حالى كه

مؤمن باشد، عمل شايسته انجام دهد، او را به زندگانى پاكيزه زنده مى‌گردانيم.) و يا اينكه: «أللّهُمَّ! اجْعَلْ مَحْياىَ مَحْيا مُحمَّدٍ، وَ آلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ»[25]  :

(خداوندا! زندگانى مرا ]همانند[ زندگانى محمد و آل محمد، و مرگم را ]بسانِ[ مُردن محمد و آل محمد ]صلوات اللّه عليهم اجمعين[ قرار ده.) در واقع با اين بيان، تقاضاى حيات طيّبه معنوى را نموده، در جايى چون به اين آرزو مى‌رسد، گفته:

دوش، وقتِ سَحَر از غصه نجاتم دادند         وندر آن ظلمتِ شب، آب حياتم دادند

بى‌خود از شَعشَعه پرتوِ ذاتم كردند         باده از جامِ تجلّىِّ صفاتم دادند

چه‌مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى!         آن شب قدر، كه اين تازه براتم دادند

به حيات ابد آن روز رسانيد مرا         خَطِّ آزادگى از حُسنِ مماتم دادند[26]

من كه از آتش سوداى تو آهى نكشم         كى توان گفت: كه بر داغ، دلم صابر نيست؟

محبوبا! روزگارى است كه در سوداى عشقت مى‌سوزم، و توام جلوه نمى‌نمايى، و آهى نمى‌كشم، چگونه ممكن است در برابر داغ فراقت صابر نباشم؟! كه: «أفْضَلُ الصَّبْرِ، ألصَّبْرُ عَنِ الُمَحْبُوبِ»[27] : (برترين صبر، شكيبايى بر دورى محبوب مى‌باشد.) كنايه

از اينكه:

آن كه رُخسار تو را رنگِ گُل نسرين داد         صبر و آرام توانَد به من مسكين داد

آن كه گيسوى تو را رسمِ تطاول آموخت         هم تواند كَرَمش دادِ منِ غمگين داد

من همان روز زِ فرهاد طَمَع ببريدم         كه عنانِ دلِ شيدا به كفِ شيرين داد[28]

و اشاره به اينكه :

در غمِ خويش، چنان شيفته كردى بازم         كز خيال تو به خود باز نمى‌پردازم

عهد كردى كه بسوزى ز غمِ خويش مرا         هيچ غم‌نيست، تو مى‌سوز كه من مى‌سازم

حافظ ار جان ندهد بَهرِ تو چون پروانه         پيش روى‌تو،چو شمعش، به شبى بگدازم[29]

و ممكن است بخواهد با اين بيان بگويد: من هرگز با به طول انجاميدن روزگار، دست از تو بر نخواهم داشت، و بگويد: «أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالْخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفآ؟! كَيُفَ أرْجُو غَيْرَکَ، وَالْخَيْرُ كُلُّهُ بِيَدِکَ؟! وَكَيْفَ أؤَمِّلُ سِواکَ، وَالْخَلْقُ وَالأمْرُ لَکَ؟!»[30] : (آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت بر گردم، با آنكه

جز تو مولايى كه به نكو كارى ستوده باشد، نمى‌شناسم؟! چگونه به غير تو اميد بندم، در صورتى كه تمام خير و خوبى به دست توست؟ و چگونه جز تو را آرزو نمايم، در حالى كه ]عالَم[ خلق و امر از آنِ توست؟)؛ لذا مى‌گويد :

روز اوّل كه سَرِ زلف تو ديدم، گفتم :         كه پريشانى اين سلسله را آخِر نيست

دلبرا! در ازل چون مرا بر خود شهادت گرفتى و «وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُم؟!»[31] : (و ايشان را بر خودشان گواه گرفت، كه آيا من پروردگار شما نيستم؟!.)

فرمودى، و من «بَلى، شَهِدْنا»[32] : (آرى، گواهى مى‌دهيم.) گفتم، دانستم كه چون به اين جهانم آورى، همواره نمى‌توانم «بَلى» گويم، و در كشاكش قبض و بسط كثرات عالم ماده واقع خواهم شد و به هجران مبتلا. بخواهد بگويد :

صنما! با غمِ عشقِ تو، چه تدبير كنم؟         تا به كى در غمِ تو، ناله شبگير كنم؟

دل ديوانه از آن شُد كه پذيرد درمان         مگرش هم زِ سَرِ زُلف تو زنجير كنم

با سَرِ زلف تو مجموعِ پريشانى خويش         كُو مجالى كه يكايك هم تقرير كنم؟

نيست امّيد خلاص از سَرِ زلفش حافظ!         چون كه تقدير چنين‌بود، چه‌تدبير كنم؟[33]

و ممكن است بخواهد بگويد: من از اول روزى كه به كثرات اين عالم چشم دوختم، دانستم كه نمى‌گذارند همواره بهره‌مند از ملكوتشان باشم، و در هجران بسر خواهم بود؛ لذا دلم بر داغ، صابر خواهد بود.

سَرِ پيوند تو تنها نه دلِ حافظ راست         كيست آن كَشْ سَرِ پيوند تو در خاطر نيست؟!

عزيزا! تنها خواجه‌ات داغ عبوديّتت را به سينه ندارد، بلكه همه موجودات، دانسته و ندانسته، تو را مى‌خواهند، و مى‌ستايند و در پيشگاهت خاضع‌اند، تنها خواجه‌ات چنين نيست، كه: «يا مَنْ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِهَيْبَتِهِ، وَخَضَعَتِ الرِّقابُ لِعَظَمَتهِ!»[34] : ( اى

خدايى كه چهره‌هاى ]مخلوقات[ در برابر هيبت و شكوهت خوار و ذليل، و گردنها در برابر عظمت و بزرگى‌ات خاضع و فروتن مى‌باشد!.) و نيز: «يا مَنْ خَشَعَتْ لَهُ الأصواتُ، وَخَضَعَتْ لَهُ الرّقابُ، وَذَلَّتْ لَهُ الأعناقُ!»[35] : (اى خدايى كه صداها براى او خاشع و افتاده، و

گردنها ]و يا: بردگان[ در برابر او خاضع و فروتن، و گردنها ]و يا: بزرگان[ براى او ذليل و خوار مى‌باشد!)

آرى، غفلات اين عالم نمى‌گذارد بشر به راز خلقت پى ببرد و به كمال انسانيّتش راه يابد. پس از اين جهان حقيقت امر بر او روشن خواهد شد، و ديگر جاى آنكه باز گردد و كارى كند نيست، كه: «… يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ الإنسانُ، وَأنّى لَهُ الذِّكُرى؟ يَقُولُ: يا لَيْتَنىü قَدَّمْتُ لِحَياتى!»[36] : (در آن روز انسان متذكّر شده و به ياد مى‌آورد. و چه هنگام ياد آوردن

]او[ست؟ مى‌گويد: اى كاش! براى زندگانى‌ام ]كه اكنون دارم، اعمال صالح و شايسته‌اى[ پيش مى فرستادم.) و همچنين: «لَقَدْ كُنْتَ فى غَفْلَةٍ مِنْ هذا، فَكَشَفْنا عَنکَ غِطائکَ، فَبَصَرُکَ الُيَوُمَ حَديدٌ»[37] : (مسلّمآ ]پيش از اين در دنيا[ در غفلت و بى‌خبرى از اين بودى، پس پرده

و حجابت را از تو بر كنار زديم، لذا ديده‌ات امروز تيز ]و بينا[ست.)

[1] ـ اين بيان به اين اعتبار است كه مراد از «رخ» و «دل»، عالم اعتبارى باشد.

[2] ـ نور: 35.

[3] ـ طه: 108.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص 707.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 465، ص 339.

[6] ـ الجواهر السّنيّة، ص98.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص 94.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 315، ص 244.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[10] ـ

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 379، ص 283.

[12] ـ اقبال الاعمال، ص 348.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 316، ص 244.

[14] ـ ق: 35.

[15] ـ قمر: 55.

[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهمّة، ص 423.

[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهمّة، ص 424.

[18] ـ فصلت: 30.

[19] ـ غررر و درر

[20] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهمة، ص423.

[21] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهمّة، ص 424.

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 192، ص 162.

[23] ـ انفال: 24.

[24] ـ نحل: 97.

[25] ـ بحار الانوار، ج 101، 295.

[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص 150.

[27] ـ غرر و درر موضوعى، باب الصبر، ص 191.

[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 276، ص 218.

[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 410، ص 303.

[30] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[31] و 5 ـ اعراف: 172.

[32]

[33] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 423، ص 312.

[34] ـ اقبال الاعمال، ص 645.

[35] ـ اقبال الاعمال، ص 638.

[36] ـ فجر: 23 و 24.

[37] ـ ق: 22.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا