- غزل 153
جهان بر ابروى عيد از هلال، وسمه كشيدهلالِ عيد بر ابروى يار بايد ديد
شكسته گشت چو پشتِ هلال، قامتِ من كمانِ ابروىِ يارم گهى كه وسمه كشيد
مپوش روى و مشو در خط از تفرّجِ خلق كه خواند خطِّ تو بر رُو وَاِنْ يَكاد و دميد
مگر نسيمِ خَطَتْ، صبح در چمن بگذشت كه گل به بوى تو بر تن، چو صبح جامه دريد
بيا كه با تو بگويم غمِ ملالتِ دل چرا كه بى تو ندارم مجالِ گفت و شنيد
نبود چنگ و رباب و گل و نبيد، كه بود گِلِ وجودِ من آغشته شراب و نبيد
بهاىِ وصل تو گر جان بُوَد، خريدارم كه جنسِ خوب، مُبَصِّر به هر چه ديد، خريد
مريز آبِ سرشكم، كه بىتو دور از تو چو باد مىشد و در خاكِ راه مىغلطيد
چو ماهِ روى تو در زيرِ زلف مىديدم شبم به روى تو روشن چو روز مىگرديد
به لب رسيد مرا جان و بر نيامد كام به سر رسيد اميد و طلب به سر نرسيد
ز انقلابِ زمانه طمع مدار، كه چرخ به صبح بر رُخِ عالَم، از اين صفت خنديد
دلم ز زلفِ تو شوريده بود، مىدانم كه پيش روى تو بر خود چو مار مىپيچيد
ز شوقِ لعل تو حافظ نوشت شعرى چند بخوان ز نظمش و در گوش كن چو مرواريد
از اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه را ديدارى از محبوب بوده و از آن محروم گشته، و در روز عيد صيام به رسم عيدى از معشوق طلب آن را نموده، مىگويد :
جهان بر ابروى عيد از هلال، وسمه[1] كشيد هلالِ عيد بر ابروى يار بايد ديد
كنايه از اينكه: محبوبا! اهل ظاهر به هلال ماه شوّال براى علم به حلول عيد فطر و پايان ماه صيام مىنگرند، و اهل دل و عاشقانت به ديده ديگر، و مىگويند: هلال ماه را با جمال حضرت دوست بايد ديد و نتيجه اعمال ماه صيام بايد مشاهده ملكوت مظاهر باشد. در جايى مىگويد :
روزه يكسو شد و عيد آمد و دلها برخاست مى به ميخانه به جوش آمد و مىبايد خواست[2]
و در جاى ديگر مىگويد :
عيد است و موسم گل و ياران در انتظار ساقى! به روى شاه ببين ماه و مِىْ بيار
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست از مِىْ كنند روزه گشا، طالبان يار
حافظ! چو رفت روزه و گل نيز مىرود ناچار باده نوش كه از دست رفت كار[3]
شكسته گشت چو پشتِ هلال، قامتِ من كمانِ ابروىِ يارم گهى كه وسمه كشيد
كنايه از اينكه: در گذشته چون حضرت دوست، جمال خود را در نظرم بيآراست، قامتم هلال وار در هم شكست و چون جناب موسى 7 طاقتم بىتاب شد و از خود بيرون شدم؛ كه: «فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ، جَعَلَهُ دَكّآ، وَخَرَّ مُوسى صَعِقآ.»[4] : (پس
هنگامى كه پروردگار موسى ] 7[ براى كوه تجلّى نمود، آن را متلاشى ساخته و موسى بيهوش افتاد.)
در نتيجه، با اين بيان تقاضاى تجلّى ديگربار او را نموده بخواهد بگويد: «اِلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ.»[5] : (بار الها! مرا از آنانى قرار ده كه
ندايشان كردى و اجابتت نمودند، و نظرشان افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند.)
در جايى در مقام انتظارِ رسيدن به چنين مشاهدهاى مىگويد :
ديدم به خواب دوش كه ماهى بر آمدى كز عكس روى او، شب هجران سر آمدى
تعبير رفت و يار سفر كرده مىرسد اى كاش! هر چه زودتر از در در آمدى
جانها نثار كردمى آن دلنواز را گر همچو رُوح جلوه كنان در بر آمدى[6]
مپوش روى و مشو در خط از تفرّجِ خلق كه خواند خطِّ تو بر رُو وَاِنْ يَكاد و دميد
اى ماه من! چون برايم خواستى تجلّى نمايى، تماشاى خلقات چون هلال سبب نشود جمال خويش را از من زود پنهان نمايى؛ زيرا هر كس از عاشقانت كه تو
را ديده باشد، «وَاِنْ يَكاد.»[7] خواهد خواند تا از چشم زخم نامحرمان در امان مانى.
بخواهد با اين بيان علاوه بر تمجيد از جمال او، تقاضاى ديدار ديگرش را بنمايد و بگويد:
زين خوش رَقَم كه بر گلِ رخسار مىكشى خط بر صحيفه گلِ گلزار مىكشى
با چشم و ابروى تو، چه تدبيرِ دل كنم وَهْ زين كمان كه بر سرِ بيمار مىكشى
باز آ، كه چشمِ بد زِ رُخت دور مىكنم اى تازهْ گل! كه دامن از اينخار مىكشى[8]
مگر نسيمِ خَطَتْ، صبح در چمن بگذشت كه گل به بوى تو بر تن، چو صبح جامه دريد
كنايه از اينكه: محبوبا! جمالت صبحْ هنگام چون در چمنزار عالم وجود برايم تجلّى كرد و مظاهر، حجاب از تن دريدند، نسيم عطرت را از ملكوت آنان استشمام نموده و بىتاب شدم.
و ممكن است بخواهد بگويد: مگر صبح هنگام، نفحات جان فزايت به مشام جان عاشقان دلباختهات رسيد كه چنين بىتاب آنان را مىنگرم؟!
در جايى مىگويد :
نسيم صبح، عنبر بوست امروز مگر يارم رَهِ صحرا گرفته است[9]
و در جاى ديگر مىگويد :
چون نسيم صبحگاهى پرده گل بر دَرَد خارِ غم اندر دلِ مجروحِ بلبل بشكند[10]
بخواهد با اين بيان بگويد: دلبرا! مرا نيز از آن نسيمهاى جان فزايت بهرهمند ساز، و :
بيا كه با تو بگويم غمِ ملالتِ دل چرا كه بى تو ندارم مجالِ گفت و شنيد
دلبرا! جلوهاى بنما و مرا به ديدارت بهرهمند ساز، تا بگويمت آنچه در هجرت كشيدهام؛ «چرا كه بى تو ندارم مجال گفت و شنيد» كنايه از اينكه :
بى مهرِ رُخت روزِ مرا نور نمانده است وز عمر مرا جز شبِ ديجور نمانده است
هنگام وداعِ تو ز بس گريه كه كردم دور از رُخِ تو، چشمِ مرا نور نمانده است
نزديك شد آن دم كه رقيبان تو گويند : دور از درت آن خسته رنجور نمانده است
وصلِ تو اَجَل را زِ سرم دور همى داشت از دولتِ هجر تو كنون دور نمانده است
صبر است مرا چاره زِ هجرانِ تو، ليكن چون صبر توانكرد، كه مقدور نماندهاست[11]
نبود چنگ و رباب و گل و نبيد، كه بود گِلِ وجودِ من آغشته شراب و نبيد
بخواهد بگويد :
بودم آن روز من از طائفه دُرد كشان كه نه از تاك، نشان بود و نه از تاكْ نشان
و بگويد: معشوقا! از ازل، طينت و خميرهام را با محبّتت آميخته بودى و من فريفتهات بودم، و چون به عالم خاكىام آوردى از ديدارت محروم ماندهام، جلوهاى بنما تا بازت ببينم، بخواهد بگويد :
اى كه مهجورى عشّاق روا مىدارى! بندگان را ز بَرِ خويش جدا مىدارى
تشنه باديه را هم به زُلالى درياب به اميدى كه در اين ره به خدا مىدارى
دل ربودىّ و بهحل كردمت اىجان! ليكن بِهْ از اين دار نگاهش كه مرا مىدارى[12]
لذا باز مىگويد :
بهاىِ وصل تو گر جان بُوَد، خريدارم كه جنسِ خوب، مُبَصِّر به هر چه ديد، خريد
محبوبا! وصال و ديدارت را اگر چه به قيمت تقديم جان باشد، خواستارم؛ چرا كه خريدارانت در اين معامله زيان نكرده و نخواهند كرد، و من نيز از آنانم. بخواهد بگويد: «اِلهى! غُلَّتى لا يُبَرِّدُها اِلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لا يُطْفِئُها اِلّا لِِقاؤُکَ، وَشَوْقى اِلَيْکَ لايَبُلُّهُ اِلّا النَّظَرُ اِلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لا يَقِرُّ دونَ دُنُوّى مِنْکَ.»[13] : (بار الها! سوز و حرارت درونىام را جز
وصالت فرو نمىنشاند، و آتش باطنىام را جز لقايت خاموش نمىكند، و به شوقم به تو، جز نظر به روى ]و اسماء و صفات[ات آب نمىپاشد، و قرارم جز به نزديكى به تو آرام نمىگيرد.) و بگويد :
در شبِ هجران مرا پروانه وصلى فرست ورنه از آهم جهانى را بسوزانم چو شمع
سر فرازمكن شبى از وصلِ خود اىماه رو! تا منوّر گردد از ديدارت ايوانم چو شمع
همچو صبحميكنَفَس باقىاست بىديدار تو چهرهبنما دلبرا! تا جان برافشانم چو شمع[14]
و بگويد :
مريز آبِ سرشكم، كه بىتو دور از تو چو باد مىشد و در خاكِ راه مىغلطيد
معشوقا! مپسند كه در دورىات از ديدگانم اشك بسيار فرو ريزم، از ديدارت برخوردارم نما، كه بهاىِ وصلت را خواهم پرداخت، اگر چه به قيمت جان باشد؛ كه در دعاى كميل آمده: «صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ، فَكَيْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِکَ … لَئِنْ تَرَكْتَنى ناطِقآ لأَضِجَّنَّ اِلَيْکَ بَيْنَ اَهْلِها ضَجيجَ الآمِلينَ، وَلأَصْرُخَنَّ اِلَيْکَ صُراخَ الْمُسْتَصْرِخينَ، وَلأَبْكِيَنَّ عَلَيْکَ بُكاءَ الْفاقِدينَ، وَلأُنادِيَنَّکَ أَيْنَ كُنْتَ: يا وَلِىَّ الْمُؤْمِنينَ! يا غايَةَ آمالِ الْعارِفينَ!»[15] : (]معبود![ بر عذابت
شكيبايم، چگونه بر فراقت صبر كنم … سوگند ياد مىكنم كه اگر اجازه دهى كه ]در جهنّم [سخن بگويم: مسلّمآ ميان اهل جهنّم بسان آرزومندان فرياد برآورده، و مانند يارى جويان با صداى بلند از تو يارى خواهم جست، و چون كسانى كه ]عزيزى را[ از دست داده باشند بر ]فراق[ تو خواهم گريست، و هر كجا كه باشى تو را صدا خواهم زد كه: اى سرپرست مؤمنان! اى نهايت آرزوهاى عارفان!) بخواهد بگويد :
گر كُميتِ اشكِ گلگونم نبودى تند رو كى شدى پيدا به گيتى رازِ پنهانم چو شمع
در ميانِ آب وآتش همچنان سر گرمِ توست اين دلِ زارِ نزارِ اشكبارانم چو شمع
آتش مِهرِ تو را حافظ عَجَب در سر گرفت آتشِ دل كى به آبِ ديده بنشانم چو شمع[16]
چو ماهِ روى تو در زيرِ زلف مىديدم شبم به روى تو روشن چو روز مىگرديد
معشوقا! روزگارى به مشاهده ملكوت مظاهرت مرا نايل ساختى و حضرتت را با ديده دل و نور ايمان با آنها مىديدم و چه زيبا شبِ فراقم را به ديدارت روشن نموده بودى؛ كه: «اَنْتَ الَّذى لا اِلهَ غَيْرُکَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ فَما جَهِلَکَ شَىْءٌ، وَاَنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ اِلَىّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَاَنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[17] : (و تويى كه معبودى جز تو
نيست، خود را به همه چيز شناساندى، پس هيچ چيز به تو جاهل نيست، و تويى كه خويش را در همه چيز به من شناساندى، پس تو را آشكار و هويدا در همه چيز ديدم، و تويى آشكار و پيدا براى هر چيز.) بخواهد بگويد :
اى روىِ ماه منظرِ تو، نو بهارِ حُسن خال و خطِ تو مركزِ لطف و مدار حُسن
در چشمِ پر خمارِ تو پنهان فنونِ سِحْر در زلفِ بىقرارِ تو پيدا قرارِ حُسن
از دامِ زلف و دانه خالِ تو در جهان يك مرغِ دل نماند نگشته شكارِ حُسن[18]
خواجه با اين بيان در مقام تقاضاى ديدار ديگرى از محبوب بوده؛ لذا مىگويد :
به لب رسيد مرا جان و بر نيامد كام به سر رسيد اميد و طلب به سر نرسيد
محبوبا! اگر چه جانم از دورى رويت به لب رسيد و وصالم حاصل نگشت، دست از طلب بر نخواهم داشت تا كام از حضرتت گيرم و آرامش خاطر يابم؛ كه : «اَلَّذينَ آمَنُوا، وَتَطْمَئِنُّ قُلوبُهُمْ بِذِكْرِ اللّهِ. اَلا! بِذِكْراللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.»[19] : (]منيبين[ آنانند كه به
خدا ايمان آورده و دلهايشان به ياد خدا آرام مىگيرد. آگاه باشيد! كه دلها تنها به ياد خدا آرام مىگيرند.)
بخواهد بگويد: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ اِلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى، فَاَنْتَ لا غَيْرُکَ مُرادى … وَعِنْدَکَ دَواءُ عِلَّتى، وَشِفاءُ غُلَّتى، وَبَرْدُ لَوْعَتى.»[20] : (توجّهم از همه بريده و تنها به تو پيوسته،
و ميل و رغبتم به سوى تو منصرف گشته، پس تويى مقصودم نه غير تو … و داروى دردم و بهبودى سوز درون و خنكى سوز دلم نزد توست.) و بگويد :
دست از طلب ندارم تا كامِ من بر آيد يا جان رسد به جانان، يا خود ز تن بر آيد
گفتم بهخويش:كز وى، برگير دل،دلمگفت : كارِ كسى است اين كو با خويشتن بر آيد
هر دم چو بى وفايان نتوان گرفت يارى ماييم و آستانش تا جان ز تن بر آيد[21]
با اين همه :
ز انقلابِ زمانه طمع مدار، كه چرخ به صبح بر رُخِ عالَم، از اين صفت خنديد
اى خواجه! تصوّر مكن كه با دگرگونى ايّام و بر آمدن شب و روز به مراد خويش كه وصال جانان است، دست خواهى يافت. حضرت دوست را از او بايد طلبيد، و
به انقلاب زمانه چشم نداشت و موجبات عنايت حقّ را فراهم نمود؛ زيرا همان گونه كه صبح صادق با طلوع خود بر صبح كاذب مىخندد روزگار نيز به كسانى كه بر اين باورند كه كار از آنها بر مىآيد مىخندد. در جايى مىگويد :
غمِ زمانه كه هيچش كران نمىبينم دواش جز مِىِ چون ارغوان نمىبينم
ز آفتابِ قَدَح، ارتقاعِ عيش بگير چرا كه طالعِ وقت آن چنان نمىبينم[22]
دلم ز زلفِ تو شوريده بود، مىدانم كه پيش روى تو بر خود چو مار مىپيچيد
دلبرا! مىدانم پريشانى و شوريدگى دل و عالم عنصرىام در فراقت از زلف و كثرات جلال تو مىباشد كه چون مار به دور خود مىپيچد، و بيم آن دارد كه بار ديگر به فراقت مبتلا شود.
در جايى مىگويد :
دارم از زلفِ سياهت گله چندان، كه مپرس كه چنان زو شدهام بى سرو و سامان كه مپرس
گفتمش: زلف، به كينِ كه گشادى؟ گفتا : حافظ! اين قصّه دراز است، به قرآن كه مپرس[23]
ز شوقِ لعل تو حافظ نوشت شعرى چند بخوان ز نظمش و در گوش كن چو مرواريد
دلبرا! شوق ديدارت مرا بر آن داشت كه گفتارى عاشقانه با تو در قالب شعر داشته باشم، اين گونه بىعنايت به من مباش و به فراموشىام مسپار و ديگر بار به وصالت نايلم گردان.
بخواهد بگويد :
جانا! تو را كه گفت: كه احوالِ ما مپرس؟ بيگانه گَرد و قصّه هيچ آشنا مپرس
هيچ آگهى ز عالَمِ درويشىاش نبود آن كس كه با تو گفت: كه درويش را مپرس
ما قصّه سكندر و دارا نخواندهايم از ما بجز حكايتِ مهر و وفا مپرس[24]
[1] ـ وسمه: سرمهاى است كه زنان براى زيبائى به چشم خود مىكشند، و منظور تجلّى نابهنگامِ دوستبراى عاشق است.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 25، ص 54.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 301، ص 234.
[4] ـ اعراف: 143.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص 687.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 562، ص 402.
[7] ـ قلم: 51 و 52.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 567، ص 406.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 75، ص 87.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 151، ص 136.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص 108.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 536، ص 385.
[13] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 361، ص 272.
[15] ـ اقبال الاعمال، ص 708.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 361، ص 272.
[17] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 465، ص 339.
[19] ـ رعد: 28.
[20] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 192، ص 162.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 428، ص 315.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 322، ص 248.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 321، ص 247.